ماهان شبکه ایرانیان

گفتگوی مشرق با پریسا شهباذر،‌ همسر شهید مدافع وطن مهدی سلماسی؛

قاتل مهدی در پراید سفید چه می‌کرد؟

بعد از اینکه ناهارمان را خوردیم به بازارچه‌ی شهر رفتیم. بعد هم به خارج از شهر به مرکز پرورش ماهی رفتیم و ماهی خریدیم. در طول تمامی این مدت رفت‌وبرگشت، همان پراید سفیدرنگ دنبالمان بود.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - تلویزیون را روشن کردم. خبر بیست‌ویک پخش می‌شد. اواخر اخبار بود که در حد یک خبر یک خطی خبر شهادت چندین مرزبان در مبارزه‌ی با قاچاق کالا را دادند و تمام. خبر تمام شد و شاید میلیون‌ها نفر بی‌تفاوت از این خبر گذشتند. به همین راحتی! اما از آن گذر، از آن راحتی و از آن شنیدن میلیون‌ها نفر و بی‌تفاوت بودن خانواده‌هایی هستند که با شنیدن این خبر داغ دلشان تازه می‌شود. همان‌هایی که عزیزانشان را در این راه از دست داده‌اند. همان‌هایی که عزیزانشان را برای پاسداری از این مرز و بوم فرستاده‌اند و آن‌هایی که متاع دنیا چشم و دل و گوششان را کور کرده است دلشان به حال عزیز هیچ‌کسی نمی‌سوزد.

وقتی پای منافع مادی‌شان در میان باشد اسلحه می‌کشند و با چند گلوله‌ی داغ به خیال خوشان کسی که مانع رسیدن به پول و خوشبختی‌هایشان می‌شود را می‌گیرند. امروز پای صحبت همسر یکی از همین عزیزانی که در راه دفاع از این مرز و بوم به شهادت رسیده است نشسته‌ایم.

سرکار خانم پریسا شهباذر همسر شهید مهدی سلماسی از همسر شهید خود که در بخش مبارزه با قاچاق کالا به شهادت رسیده است برای مخاطبان عزیز مشرق نیوز می‌گوید.

**: لطفاً شهید را برای ما معرفی بفرمایید.

همسر شهید: آقا مهدی متولد 20/10/ 1356 بودند. کارشناسی ارشد حسابداری داشتند و در دوره‌ی دکتری هم پذیرفته شده بودند. مصاحبه و آزمون را گذرانده و می‌خواستند سر کلاس بروند که به شهادت رسیدند. از شهید دو پسر برای من به یادگار مانده است. محمدرضا در سال 89 و ماهان سال 93 به دنیا آمد.

**: چه طور با آقا مهدی آشنا شدید و آن آشنایی باعث ازدواجتان شد؟

همسر شهید: سال هشتادوپنج من کارشناسی طراحی دوختم را گرفتم و استخدام فنی حرفه‌ای ارومیه شدم. از طریق سازمان من را برای آموزش به یکی از روستاهای بیرون ارومیه فرستادند. من هم قبول کردم و رفتم. یک سال به این روستا رفت‌وآمد داشتم. در کلاس‌های من خانم‌های زیادی بودند. یک روز بعد از یک سال یکی از کارآموزهایم تماس گرفتند و گفتند: ما می‌خواهیم برای برادرمان زن بگیریم و شما را انتخاب کردیم. کمی که با هم صحبت کردیم متوجه شدم برادرشان در یکی از روستاهای پیرانشهر رئیس پاسگاه است و در بخش مبارزه با قاچاق کالا فعالیت دارد؛ اما ده سال اختلاف سنی وجود داشت. با این حال با پدرم در میان گذاشتم و ایشان گفتند برای خواستگاری بیایند تا فعلاً ببینیمشان. خواستگاری خیلی ساده برگزار شد. آقا مهدی با یک پوشش ساده‌ای آمده بود؛ و در حین صحبت هایی که داشتیم متوجه شدم آن مواردی که در ذهن من از همسر آینده ام هست آقا مهدی خیلی بهتر و چندین برابرش را دارد. پدرم هم نظر من را داشت؛ و همان سال عقد کردیم.

**: با توجه به اینکه همسر شما در پیرانشهر بودند دوران عقد شما چه طور گذشت؟

همسر شهید: دوران عقد و بعدها زندگی مشترک من و کسانی که همسرانشان هم شغل همسر من است با مردم عادی خیلی تفاوت دارد. چون مجبور به خاطر شرایط شغلی یا دور از خانواده‌هایمان هستیم یا دور از همدیگر. آقا مهدی بیست روزی دو سه روز می‌آمد و مجدد به محل کارش برمی‌گشت. من آن زمان چادری نبودم؛ اما حجابم را به خوبی رعایت می‌کردم. آقا مهدی غیرمستقیم به من گفتند که دوست دارند من چادر به سر کنم. همان دوران عقدمان یک مرتبه که به مرخصی آمد، گفتم: من یک هدیه برای هر دوتایی‌مان گرفته‌ام. تعجب کرد که چه هدیه‌ای می‌تواند مناسب هر دو ما باشد و هر دوتایی‌مان را خوشحال کند. چادری که خریده بودم را نشانش دادم و گفتم: از این به بعد من می‌خواهم چادر سرم کنم. کلی ذوق کرد و گفت: کار خوبی کردی، من خیلی دوست داشتم چادر سرت کنی.

**: کار همسر شما مبارزه با قاچاق کالا بوده، می‌شود کمی در مورد کارشان توضیح دهید؟ و اینکه آیا به ایشان پیشنهاد رشوه هم می‌شد؟

همسر شهید: آقا مهدی و همکارانش باید در کمین می‌نشستند سه روز چهار روز یا گاهی اوقات بیش از یک هفته در سرما و گرما تا بارهای قاچاقی که می‌خواهد وارد شود، جلواش را بگیرند. البته در این راه تهدید می‌شدند، پیشنهاد باج هم به آن‌ها می‌شد. یک‌مرتبه که آقا مهدی صدای طرف مقابلش را هم ضبط کرده بود که مقداری پول بهش پیشنهاد کرده بودند تا بارشان را رد کنند اما آقا مهدی رد کرده بود و صدایی که ضبط کرده بود را برای فرمانده اش هم گذاشته بود. آقا مهدی می‌گفت: دوست ندارم بچه‌هایم را با پول حرام بزرگ کنم. آقا مهدی آن‌قدر در کارش پاک دست بود و حتی سرسوزنی رشوه از قاچاقچی‌ها قبول نکرد که چندین مرتبه از طرف استاندار و فرماندار تشویقی گرفت.

**: آیا آقا مهدی در طول سال‌های خدمتشان در بین درگیری‌هایی که داشتند اتفاقی هم برایشان افتاد؟

همسر شهید: رمضان سال نودوپنج بود. آقا مهدی باید به مأموریت آذربایجان غربی شهر اشنویه می رفتند. در اشنویه کمین کرده بودند و می‌خواستند قاچاق سیگار ببرند. ساعت سه و نیم نصف شب بیدار شد و گفت باید ساعت شش من آنجا باشم. هنوز من و بچه‌ها خوابیده بودیم. ساعت هشت صبح بود که آقا مهدی زنگ زد. گفت: من سرم درد می‌کند، بچه‌ها را می‌فرستم دفترچه‌ام را بده برایم بیاورند. تا اسم سردرد و دفترچه آمد فهمیدم که حتماً خبری شده و اتفاقی برایش افتاده است. چون یک مرتبه هم در حین مأموریت لوله‌ی تپانچه به دماغش خورده بود. سریع گفتم: آدرس بده تا خودم برایت بیاورم؛ اما قبول نکرد و گفت: همکارهایم را می‌فرستم بیایند بگیرند. فقط خودت هم دم در نیا، بده به محمدرضا تا برایم بیاورد. وقتی زنگ در زده شد، چادرم را به سر انداختم و از لای در بیرون را نگاه کردم. دیدم آقا مهدی کج در ماشین نشسته است. دیگر مطمئن شدم که حتماً اتفاقی برایش افتاده است. همان موقع بچه‌ها را به مادرم که در همسایگی‌شان بودیم سپردم و به بیمارستان رفتم. آقا مهدی از بالای درخت کمین کرده بود و دستش از کتف شکسته بود و کمرش هم آسیب دیده بود. چندین ماه در خانه بود تا حالش کمی رو به راه شد.

یک مرتبه هم خودش تعریف می‌کرد که ممکن بود با درگیری با قاچاقچی‌ها شهید شوم. بعد هم گفت: تو هم می‌شدی همسر شهید. خندیدم و گفتم: اتفاقاً من دوست دارم خودم شهید شوم، از بچگی دوست داشتم؛ و بعد هم شنیدم بعضی از شهدا با امام زمان (عج) برمی‌گردند. دوست دارم این اتفاق برای من هم بیفتد.

**: شما طراحی دوخت خوانده‌اید، پس باید خیاطی‌تان خوب باشد، آقا مهدی چی می‌گفتند راجع به خیاطی‌هایتان؟

همسر شهید: بله همیشه هر یک لباسی که می‌دوختم کلی ذوق می‌کرد و می‌گفت: خانمم هنرمند است. وقتی آزمون داشتم بچه‌ها را نگه می‌داشت؛ و مراقبت می‌کرد تا من امتحانم را بخوانم. همیشه هم‌نظرش این بود که زن نباید در خانه بیکار باشد. باید سرش گرم باشد و مشغول به کاری باشد.

**: آخریم مأموریت آقا مهدی چی بود؟

همسر شهید: در محل کار آقا مهدی در شهریور ماه انتقالی‌ها اعلام می‌شود. شهریور سال نودوپنج بود که به آقا مهدی گفتند باید به پیرانشهر بروی. آقا مهدی گفت: من تنها نمی‌توانم بروم. اگر خانه‌های سازمانی به من بدهند شما را هم با خودم می‌برم. اتفاقاً خانه‌سازمانی دادند و ما هم همراهش به پیرانشهر رفتیم. به خاطر کار آقا مهدی که همیشه سرشان شلوغ بود و درگیری زیاد داشتند، دیر به دیر به خانواده‌هایمان سر می‌زدیم. آقا مهدی اکثر اوقات سر کار بود، گاهی اوقات هر دو سه روز به خانه می‌آمد. اداره‌ی آقا مهدی در پیرانشهر هم نبود. در یکی از روستاها به نام چیانه بود؛ که یک روستای مرزی است. همیشه هم در چند روز کاری‌اش کالا یا ماشین‌های قاچاق می‌گرفتند. این میان من همیشه نگران بودم. تا برگردد اگر یک مرتبه تلفنش را جواب نمی‌داد سریع به در خانه‌ی همکارش که با هم در رفت‌وآمد بودیم می‌رفتم و سراغ همسرش را می‌گرفتم. چون با همدیگر بودند. چند ماهی گذشت. آقا مهدی آن‌قدر در گرفتن کالاهای قاچاق از خودش توانایی نشان داد و امانت‌دار بود و این گرفتن‌ها و امانت‌داری‌ها به چشم مدیران استان هم آمد؛ و آقا مهدی را با رئیس پاسگاه قبلی مقایسه می‌کردند و از طرف استاندار تشویقی گرفت.

**: لطفاً از روزهای آخری که با آقا مهدی بودید بفرمایید؟

همسر شهید: بیست و پنجم فروردین سال نودوشش روز جمعه بود. دو هفته شهر خودمان نرفته بودیم. اکثر همسایه‌هایمان به شهرهای خودشان رفته بودند. ما قرارمان را گذاشته بودیم که هفته‌ی بعد برویم. آن روز باران می‌آمد. خانه‌ی ما طبقه‌ی سوم بود. من پنجره را باز کردم و با آقای مهدی ایستادیم دم پنجره و بیرون را نگاه می‌کردیم. از هر دری با هم صحبت کردیم. آقا مهدی گفت: نمی‌دانم چرا امروز این‌قدر خوشحالم که در کنار شما هستم.

من در آن مدتی که ایستاده بودیم متوجه شدم یک پراید سفیدرنگ روبه روی خانه‌ی ماست. بعد از اینکه ناهارمان را خوردیم به بازارچه‌ی شهر رفتیم. بعد هم به خارج از شهر به مرکز پرورش ماهی رفتیم و ماهی خریدیم. در طول تمامی این مدت رفت‌وبرگشت، همان پراید سفیدرنگ دنبالمان بود. آن‌قدر آن روز با بچه‌ها گفتیم و خندیدم که در راه‌پله‌ها همسایه‌ها صدایمان را شنیده بودند که خانم یکی از همکارها به من گفت: چی می‌گفتید و این‌قدر می‌خندیدید؟ آقا مهدی خواست که ماهی‌ها را برای شام درست کنم. با اینکه سردرد داشتم درست کردم. خوردیم و خوابیدیم. صبح ساعت پنج بیدار شدم صبحانه درست کردم. چایی آماده کردم.

ماهان هم بیدار شد و همراه ما صبحانه خورد. آقا مهدی با ماهان یکدل سیر بازی کرد و ساعت شش رفت. رفتیم خوابیدیم. ساعت هشت محمدرضا را راهی پیش‌دبستانی کردم. ماهان می‌خواست بیدار بماند. بهش گفتم: تو برو برنامه کودک ببین. نمی‌دانم چرا دل‌نگرانی عجیبی به سراغم آمده بود و سرم گیج می‌رفت. رفتم خوابیدم. یک‌لحظه خوابم برد. ناگهان خواب آشفته‌ای دیدم که صدای گریه می‌آمد. با صدای در از خواب پریدم که خانم همسایه خبر تیر خوردن آقا مهدی را برایم آورده بود. شروع کردم به گوشی‌اش زنگ زدن. هر چه زنگ زدم برنداشت. پیش خودم می‌گفتم این دفعه یک دعوای حسابی باهاش راه می‌اندازم و می‌گویم یا کارت یا من!

خواستم ماهان را پیش همانی که خبر تیر خوردن همسرم را آورده بود بگذارم که نگهش نداشت. دم در همسایه دیگرمان رفتم و گفتم: به آقا تون زنگ بزن. ببینم همسرم کجاست. جواب شنیدم آقا مهدی حالش خوب نبوده و با آمبولانس به مهاباد بردنش. به برادر خودم و برادر آقا مهدی زنگ زدم و گفتم: آقا مهدی حالش خوب نیست، تیرخورده پیش من بیایید. ساعت دوازده ظهر بود که یکی‌یکی همسایه‌ها به خانه‌ی ما آمدند. تعجب کرده بودم. همه می‌دانستند به غیر از من. برادرم از راه رسید من را بغل کرد و گفت: آقا مهدی شهید شده. همان‌جا بود که دنیا با تمام خوشی‌ها، ناخوشی‌هایش روی سرم آوار شد و خودم را خانه‌خراب دانستم.

**: چه طور ایشان را به شهادت رساندند؟

همسر شهید: کار آقا مهدی گرفتن بار قاچاق بود. از یک نفر دو سه مرتبه‌ای کالای قاچاق گرفته بود و ضرر زیادی را متحمل شده بود و از آقا مهدی کینه به دل‌گرفته بود و تهدید کرده بود که حتماً یک بلایی سرش خواهد آورد. حتی نامه از دفتر فرماندهی داده بودند که به خاطر همین تهدیدها به شهر خودت برگرد. حتی تماس‌های زیادی آقا مهدی داشتند که فلانی می‌خواهد تو را بزند. مراقب خودت باش. همان پراید سفید که دم خانه بود من عکس هم گرفتم. چون برایم مشکوک بود. آن روز که بیرون رفتیم نتوانسته بود کاری بکند چون ما به‌جاهای شلوغ رفته بودیم؛ و فردای آن روز پراید سوار نبودند، ماشینشان پژو بوده. شنبه که آقا مهدی سر کار رفت. قبلش به اداره‌ی آگاهی رفته و کارهای اداری‌اش را انجام داده، در حین رفتن سر کارش هشت تا تیر بهش زده بودند و حتی اجازه عمل به آقا مهدی نداده بودند. چون دستش در جیب کتش بود که می‌خواسته اسلحه‌اش را در بیاورد. آقا مهدی را غافلگیر کرده بودند. چون همه از شجاعت و حرکات آقا مهدی در موقعیت‌های مناسب خبر داشتند.

**: فرزندان شهدا علاقه‌ی بسیار زیادی به سردار سلیمانی داشتند، فرزندان شما چه طور؟

همسر شهید: روزی که آن شوک به همه‌ی ما وارد شد و سردار عزیز از بین ما رفت، محمدرضا می‌گفت: انگار پدرم را مجدد از دست داده‌ام. همان‌طوری که پدر ناگهانی از بین ما رفت، سردار هم ناگهانی رفت. یک مسابقه‌ی نقاشی برایشان گذاشتند. پسرم عکس پدرش و سردار را دست در دست هم کشیده بود و برای سردار نوشته بود به شهر شهیدان خوش‌آمدی. که اتفاقاً در استان و مرحله‌ی کشوری هم نفر اول شد.

**: سخن پایانی؟

همسر شهید: همیشه آقا مهدی آرزو داشت که رهبر را از نزدیک ببیند که قسمت نشد ایشان را ببیند تا به شهادت رسیدند. حالا خودم این آرزو را دارم که با ایشان یک دیدار داشته باشم.

*کبری خدابخش دهقی

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان