ماهان شبکه ایرانیان

خاطره رامین نظری برادر شهید و از رزمندگان دفاع‌مقدس از عملیات بدر؛

چفیه را روی صورت کاوه ۱۵ ساله کشید

درگیری شدت پیدا کرده بود. هر کسی پا می‌شد روی خاکریز آرپی‌جی می‌زد بلاشک پشت بندش یک تیر مستقیم گلوله تانک نصیبش می‌شد.

به گزارش مشرق، در عملیات بدر شبانه گردان ما را از رودخانه دجله عبور دادند و در محلی در شرق دجله مستقر شدیم. ما چند نفر از هم محلی‌ها با هم اعزام شده بودیم و در گردان حمزه بودیم. محل استقرار ما کانال باریکی بود که شب قبل بچه‌های لشکر 31 فتح کرده و جلوتر رفته بودند. برادر پازوکی، فرمانده گروهان توجیه‌مان کرد که کل گردان باید اینجا تأمین لشکر 31 باشند که زرهی عراق نیاید بچه‌های 31 را قیچی کند. اگر آمدند وظیفه ما درگیری با زرهی عراق است.

صبح دشتی سرسبز را دیدیم که ساکت و آرام بود. فقط از دور صدای انفجار و درگیری‌های لشکر 31 شنیده می‌شد. بچه‌های گردان دیگر حوصله شان سر رفته بود. می‌گفتند: مثلاً ما خط آمدیم، اینجا که خبری از درگیری و جنگ نیست. تا ظهر به همین روال گذشت و بچه‌ها با تیر کلاش عقرب‌های دشت را شکار می‌کردند و سرگرم بودند. ساعاتی بعد یک هلیکوپتر عراقی بالای سر ما گشتی زد و رفت. بچه‌ها هم با کلاش به طرف‌شان تیراندازی کردند. من کمک آرپی‌جی شهیدعباس آتشگاهی بودم. مرتضی نصیردهقان هم تیربارچی و محمد رضایی و صمد دیمه هم از بچه‌های مشکین دشت کرج همه با هم بودیم.

هلیکوپتر رفت و ساعتی بعد از دور تانک‌های عراق پیدایشان شد. شمارش که کردیم حدود 30 الی 40 تانک بودند. برادر پازوکی گفت درگیر نشوید تا نزدیک بیایند. همه پشت خاکریز آماده شدیم. کم‌کم صدای شنی‌های تانک شنیده شد. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. با نزدیک شدن تانک‌های عراقی درگیری شروع شد.

تمام زمان درگیری ما با تانک‌های عراق به نیم ساعت هم نرسید. عباس آتشگاهی مدام آرپی‌جی می‌زد و من هم سریع برایش خرج می‌بستم و موشک را دستش می‌دادم. مرتضی نصیر دهقان بدون وقفه حدود پنج متری ما با تیربار گیرینوف نفرات پشت تانک‌ها را به گلوله می‌بست. عباس آتشگاهی گفت بیا برویم مقداری از مرتضی و تیربارش فاصله بگیریم تا از تیررس تانک‌های عراق در امان باشیم.

حدود 20 متری با مرتضی فاصله گرفتیم. درگیری شدید بود و هر کسی با هر توانی که داشت با تانک‌ها می‌جنگید. مرتضی نصیردهقان با فریاد صدایم کرد که بیا کارت دارم. چند تا موشک آرپی‌جی گذاشتم کنار دست عباس و سمت مرتضی رفتم.

پیکر غرق به خون شهید محمودرضا احمدزاده را دیدم که گلوله دوشکا به سرش خورده بود. محمودرضا کمک تیربارچی مرتضی بود. مرتضی گفت محمود شهید شد. گفتم دیدم. گفت نوار تیربار را نگه‌دار. نوار را برایش نگه داشتم و او بی‌امان شروع به شلیک کرد. یک دفعه دیدم کتف چپش خونی است. گفتم تیر خوردی؟ گفت آره، پدر نامردا به کتفم زدند. آنقدر با تیربار شلیک کرده بود که سرخی لوله تیربار را می‌شد در روز روشن هم دید.

درگیری شدت پیدا کرده بود. هر کسی پا می‌شد روی خاکریز آرپی‌جی می‌زد بلاشک پشت بندش یک تیر مستقیم گلوله تانک نصیبش می‌شد. کم‌کم پیکر تکه‌پاره شده بچه‌های گروهان بدون جان را می‌شد در طول کانال دید. رفته‌رفته تانک‌های عراقی فاصله‌شان را با ما کمتر کردند و به فاصله 10 متری ما رسیدند.

وقتی نوار تیربار مرتضی تمام شد، نورالله عابدی کنارمان آمد و درحالی‌که سر و صورتش خاکی بود و از بدنش خون می‌آمد، گفت: مرتضی به طرف عراقی‌ها شلیک کن تا سرشان گرم شود و بتوانم تانک‌شان را بزنم. مرتضی با اندک نواری که داشت شلیک کرد و نورالله هم ما رمیت را خواند و شلیک کرد. مرتضی به من گفت برو از پشت کانال موشک آرپی‌جی بیاور. تیربار دیگر کارایی ندارد.

من و نورالله عابدی با هم رفتیم موشک بیاوریم. نورالله از جلو رفت و من از پشت سرش رفتم. نزدیک عباس آتشگاهی که رسیدیم دیدیم عباس به پشت روی خاکریز افتاده است. با نورالله رفتیم از خاکریز پایینش آوردیم. دیدیم گلوله دوشکا به پایین جناق سینه عباس خورده و صدای خرخر از سینه‌اش بلند است و زبانش هم ذکر می‌گوید. نورالله پد جنگی‌اش را باز کرد و مقداری گاز استریل گذاشت روی شکم عباس آتشگاهی و او را برگرداند. می‌خواست با چفیه کمرش را ببندد که دیدیم کمرش متلاشی شده است. من چفیه را به شکاف کمرش فرو کردم. نورالله هم با چفیه خودش محل گلوله را بست و مثلاً پانسمانش کردیم.

قبضه آرپی‌جی عباس یک موشک سرش بود. قبضه را برداشتم و روی خاکریز رفتم. عباس با ناله و به زبان نیشابوری گفت: مرو مرو جوونی مزننت. با کمک نورالله، عباس را کف کانال خواباندیم و رفتیم تا گلوله آرپی‌جی بیاوریم. نورالله چند متر جلوتر گلوله دوشکا به سرش خورد و در دم شهید شد، اما من توانستم به محل دپوی مهمات برسم. سریع یک گونی پیدا کردم. چند تا موشک و خرج ریختم و سریع پیش مرتضی برگشتم.

در برگشت داخل کانال محمدرضایی، امدادگر گروهان را دیدم که هنوز سالم بود. گفتم عباس مجروحه و نورالله هم شهید شد. گفت دیدم. در برگشت باز عباس را دیدم، اما این‌بار بی‌جان، روحش شاد، شهید شده بود. نشستم و با بغض صورت عباس را بوسیدم و دوان‌دوان خودم را به مرتضی رساندم. دیدم کنار بالین یکی از شهدا نشسته است. دقت کردم دیدم شهیدکاظم کاوه است. قناصه‌چی عراق گلویش را با تیر زده بود. مرتضی دستش را گرفته بود روی گلوی کاوه تا از فوران خون جلوگیری کند. کاوه بعد از دو دقیقه شهید شد. شهید کاوه جوان‌ترین فرد گروهان با 15 سال بود. مرتضی گلوی کاوه را بوسید و چفیه را روی صورتش کشید.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان