دانمارکی شدن
یکی از مشکلاتِ تاریخ «ویگ» این است که تاریخ انگلیس را برای ظهور دموکراسی مشروطه «پارادایمی» میکند. با این حال، مسیرهای دیگری هم وجود دارد که دولتهای اروپایی اتخاذ کردند تا به جایی برسند که انگلستان رسید. از زمانی که گزارش مفصلمان در مورد توسعه سیاسی را با طرح این سوال آغاز کردیم که دانمارک چگونه دانمارک شد- یک نظام سیاسی قانونمدار، دموکراتیک، موفق و شکوفا و با حکمرانی مطلوب که پایینترین میزان فساد سیاسی در جهان را دارد- باید زمانی را به تبیین این نتیجه اختصاص دهیم. در سال 1500، روشن نبود که دانمارک (یا هر کشور دیگری در اسکاندیناوی) متفاوت از دیگر جوامع قرون وسطایی اخیر در اروپا بشود. برخی ناظران کوشیدهاند تا [تاریخِ] دانمارکِ امروز را به دوران وایکینگهایی که در ابتدا در اسکاندیناوی ساکن شدند عقب ببرند. اما درک و مشاهده این مسأله دشوار بود که چگونه این گروه خاص از چپاولگران قبیلهای خود را از دیگر بربرهای ژرمنی که پس از پایان امپراتوری روم در اروپا ساکن شده بودند اساسا متمایز ساختند، البته باید به این حقیقت اشاره کرد که آنها به جای سوار شدن بر اسبها، کرجیهای بزرگ میراندند. پادشاهی دانمارک، که تبار و نسبی بسیار کهن دارد، از قرن سیزدهم نسبتا ضعیف بود یعنی زمانی که پادشاه مجبور به امضای «منشور کبیر»ی شد که مشاوره با پارلمان اشراف و حفظ و اعطای امتیازات خاص برای کلیسا را الزامی میساخت. اقتصاد دانمارک، همچون اقتصاد بقیه اروپا، بر کار در ملک اربابی مبتنی بود، هرچند موقعیت دانمارک در ورودی بالتیک و مجاورت آن با شهرهای اتحادیه هانزی، تجارت بینالمللی را به یک مؤلفه نسبتا مهمتری در توسعه اقتصادیاش تبدیل کرد. پس از تجزیه و فروپاشی «اتحادیه کالمار» [Kalmar Union: دورهای از تاریخ اسکاندیناوی است که سه کشور سوئد، دانمارک و نروژ تحت فرمان یک فرمانروا قرار داشتند (1523-1397) بدین معنا که ازنظر قانونی در امور داخلی خود مستقل بودند اما درنهایت، سیستم اداری آنان به یک پادشاه ختم میشد]، که بهطور کوتاهی بیشتر بخشهای اسکاندیناوی را در نیمه قرن پانزدهم متحد کرد، دانمارک یک قدرت بسیار مهم چندملیتی باقی ماند و نروژ، ایسلند، سرزمینهای آلمانیزبان شلزویگ و هولشتاین و استانهایی در سراسر Sound که امروز سوئد نامیده میشود را در کنترل خود داشت.
اگر رویداد واحدی وجود داشت که دانمارک و دیگر بخشهای اسکاندیناوی را به مسیر توسعهای متمایزی هدایت کرد، آن رویداد «اصلاحات پروتستان» بود. همچون بخشهای دیگر اروپا، اندیشههای مارتین لوتر به طرز چشمگیری بیثباتکننده بود و باعث نارضایتی مردمی گستردهای علیه کلیسای کاتولیک شد. در دانمارک، یک جنگ داخلی مختصر منجر به پیروزی جناح پروتستان و تأسیس کلیسای ملی لوتران دانمارک در سال 1536 شد. این پیامد هم با مؤلفههای مادی و هم مؤلفههای اخلاقی هدایت میشد: پادشاه دانمارک فرصت قابل توجهی برای توقیف و مصادره داراییهای قابل توجه کلیسا دید که احتمالا حدود 30 درصد از اراضی در دانمارک را شامل میشد. با این حال، تأثیر سیاسی واقعی و پایدار «رفرماسیون» در دانمارک با تشویق دهقانان به یادگیری سواد پدید آمد. کلیسای لوتران باور قدرتمندی به این «ضرورت» داشت که مردم عادی از طریق تواناییشان برای مطالعه انجیل دسترسی مستقیم به خدا داشته باشند یا اگر نمیتوانند، لااقل به دستورالعملهای دینی لوتر دسترسی داشته باشند. کلیسای لوتران با آغاز قرن شانزدهم شروع به تأسیس مدارس در تمام روستاها در دانمارک کرد که در آن مدارس، کشیشها و روحانیون مذهبی مبانی خواندن و نوشتن را به دهقانان میآموختند. نتیجه این بود که تا قرن هجدهم، دهقانان در دانمارک (و بخشهای دیگر اسکاندیناوی) به مثابه یک طبقه نسبتا باسوادتر و سازمانیافتهتر ظاهر شده بودند.
بسیج اجتماعی در جوامع معاصر معمولا در نتیجه توسعه اقتصادی رخ میدهد. این مسیر، مسیری بود که در انگلستان قرون میانه هم اتخاذ شد جایی که تعمیم حقوق مالکیت بر اساس «کامن لا» گذار و تحول لایه بالایی نظام دهقانیِ انگلیس به کشاورزان خرده مالکِ به لحاظ سیاسی فعال را تسهیل کرد. در عوض، در دانمارکِ پیشامدرنِ قرن شانزدهم، این مذهب بود که محرک بسیج اجتماعی بود. سواد به دهقانان اجازه داد تا نه تنها شرایط اقتصادی خود را بهبود بخشند بلکه به آنها کمک کرد تا در میان خود هم ارتباط برقرار ساخته و بهعنوان عوامل سیاسی سازماندهی شوند. تصورِ مقایسهای بیشتر از آن میان اسکاندیناویها و روسهای روستایی در اوایل قرن نوزدهم – با وجود مجاورت جغرافیایی و مشابهتهای آب و هوایی- دشوار است. برخلاف مورد انگلیس، دموکراسی نمایندگی از دل بقای یک نهاد فئودالی (پارلمان) ظهور نکرد؛ نهادی که به قدر کافی خوب سازمان یافته بود تا در برابر دولت متمرکز ایستادگی کند. در دانمارک، دولت مطلقهگرا با بوروکراسی بسیار پیچیده به دنبال شکست در جنگ با سوئد در سال 1660 برقرار شده بود. «دایت» دانمارک مُلغی شد و هیچ ساختار سیاسی طبقه محوری وجود نداشت که پادشاه برای کسب اجازه جهت جمعآوری مالیات به آن رجوع کند. انقلابِ سیاسیِ حیاتی در بازه 1760 تا 1792 رخ نمود یعنی زمانی که دستگاه روشنگر سلطنت در دانمارک به شکلی مترقیانه شکلی از «سرفداری» را که «استاونسبِیند» نامیده میشد مُلغی کرد: ابتدا در قلمرو سلطنت و سپس برای تمام زمینداران و حق اربابان برای وضع مجازاتهای تحقیرآمیز بر دهقانان مانند تازیانه زدن بر اسب چوبی را محدود کرد. دهقانان از بند رهانیده نشدند اما به آنها حق داشتن زمین و مشارکت آزادانه در تجارت بر مبنایی برابر اعطا شد.