ماهان شبکه ایرانیان

زندگی در زمانۀ اینستاگرام

هر تصویری چشم را تمرین می‌دهد و قرارگرفتنِ مداوم درمعرض بدن‌های چاق همان‌قدر ذهن را از نو سیم‌کشی می‌کند که وقتی بی‌وقفه درمعرض بدن‌های لاغر هستید ذهنیتتان عوض می‌شود.

زندگی در زمانۀ اینستاگرام
 
توییتر عصبی و سیاسی و پر از فحاشی است، اینستاگرام زیبا و آرام و رنگارنگ. گاهی بستن توییتر و بازکردن اینستاگرام، مثل این است که از زیر آفتاب سوزان تابستان، ناگهان پا بگذارید به خنکای خوشایند بهار.
 
اگرچه در اینستاگرام دعوا کم است، اما فرقه‌ها فراوانند: فرقۀ بدن‌ساز‌ها با شکم‌های شش تکه‌شان، فرقۀ شیرینی‌پز‌ها با کیک‌ها و نان‌هایشان، فرقۀ مدل‌ها، سلبریتی‌پرست‌ها، کتاب‌دوست‌ها و غیره؛ و بالای سر همۀ آن‌ها، هوش مصنوعیِ ترسناکی که همه‌جا تعقیبتان می‌کند. دینا تورتوریچی دربارۀ زندگی در اینستاگرام نوشته است.

به نقطۀ بازده نزولی رسیده بودم. می‌خواستم توییتر را ترک کنم، اما انگشت‌هایم گویی مسخ شده بودند و در هر وقفه‌ای در طول کار، تایپ می‌کردند command + n, tw, enter و بقیه‌اش را به عهدۀ تکمیل خودکار می‌گذاشتند. مثل پیرزنی که در ایستگاه اتوبوس سرکوچه به خودش می‌آید و می‌بیند لباس خواب تنش است، من نیز مقابل پنجره‌های جدیدی که روی صفحۀ کامپیوترم باز بود، پلک می‌زدم و دوست داشتم بدانم چطور به اینجا رسیده‌ام و کجا می‌خواستم بروم؟
 
چندین بار از دوستی خواستم تا رمز عبورم را عوض و حسابم را برای خودم قفل کند. هفته‌ها و گاهی ماه‌ها می‌گذشت، بدون آنکه اتفاقی بیفتد. اما بعد تظاهراتی اعتراضی بر پا می‌شد یا زادگاهم در آتش می‌سوخت و رسانه‌های قدیمی در انتقال اخبار بیش‌ازاندازه کند بودند.
 
فرایند بازیابی رمز عبور را از سر می‌گذراندم، وارد حساب می‌شدم، خبر‌های تازه می‌خواندم، عقلم را از دست می‌دادم و این فرایند را دوباره تکرار می‌کردم.

بالاخره جولای سال 2018 بود که با خودم گفتم: دیگر اگر اینجا بمانم، سکته می‌کنم. رمز عبورم را گذاشتم: این‌یک‌اتلاف‌وقت‌وحشتناک‌است‌وهدف‌زندگی‌ات‌روی‌زمین‌نیست.1 همیشه از عکس خوشم می‌آمد.

به دوستی گفتم دارم خودم را به اینستاگرام تبعید می‌کنم، تنها پلت‌فرم درمیان شبکه‌های اجتماعی که مرا تسخیر نمی‌کرد، اعصابم را به هم نمی‌ریخت و باعث احساس نفس‌تنگی و کرختی انگشتانم نمی‌شد. نظریه‌ای داشتم مبنی‌براینکه هرکس مسخرِ دست‌کم یکی از شبکه‌های اجتماعی است؛ اینکه کدام‌یک، بستگی دارد به ناامنی‌های عاطفی فرد، جنس افرادی که در آن شبکه جمع می‌شوند و سبک ارتباطی که رابط آن پلت‌فرم اجازه‌اش را می‌دهد.

از آشنایانم نظرسنجی کردم: «وقتی به این فکر می‌کنید که ’شبکه‌های اجتماعی وحشتناک‌اند‘، بیشتر کدام‌یک منظورتان است؟» برای برخی جواب فیسبوک بود؛ آن‌هایی که اِکس‌های ول‌نکن، جاه‌طلبی‌های سیاسی، خانواده‌ای طرفدار ترامپ یا رقبایی به جا مانده از دوران دبیرستان داشتند. برای من و دیگرانی که شتاب‌ِ بیش از حد اخبار نفسشان را بریده بود، جواب توییتر بود.

اینستاگرام درقیاس با توییتر معصوم می‌نمود. هیچ‌یک از کسانی که می‌شناختم به آن اهمیتی نمی‌داد یا ازطریق‌آن امرار معاش نمی‌کرد. تنها آدم‌هایی که به داشتن رابطه‌ای مشوش با این پلت‌فرم اعتراف می‌کردند، هنرمندان تجسمی بودند، من نبودم؛ آن‌هایی بودند که می‌ترسیدند از زندگی بهرۀ کافی نبرند، این اضطراب اجتماعی در من نفوذی نداشت؛ یا اینفلوئنسر‌هایی که دل‌مشغولِ نوعی استانداردِ کمال‌گرایی بودند که استاندارد من نبود، بنابراین احساس امنیت می‌کردم.
 
جماعت اینستاگرامی اغلب اوقات دربارۀ مثبت‌اندیشی و رضایت خاطر موعظه می‌کردند و به خودشان و دنبال‌کنندگانشان یادآوری می‌کردند که هارمونیِ زیبایی‌شناختی‌ای که در تصاویردیده می‌شود، موقتی است و نه نوعی روش همیشگی برای زندگی. جماعت اینستاگرامی رذل یا باهوش به‌نظر نمی‌رسیدند، متواضع و صمیمی بودند.
 
اِسموتی‌های سبزرنگ می‌نوشیدند و به پیاده‌روی می‌رفتند، دنبال رکورد‌های شخصی، سلامت جسمی، آرامش فکری و یگانگی با کائنات بودند. باور داشتند که هر روز، روز زیبایی برای زنده‌بودن است. ترکِ توییتر به‌مقصد اینستاگرام مانند نقل‌مکان به لس آنجلس، اما ارزان‌تر بود. کسانی را می‌شناختم که برای گذران دورۀ نقاهت و کناره‌گیری از زندگی عمومی به‌سمت غرب کوچیده بودند. شاید اینستاگرام هم برای من همچین چیزی بود.

حالا شش سال است که در اینستاگرام هستم –زمانی کافی برای اینکه سوءظن‌هایی به آن پیدا کرده باشم-، اما این پلت‌فرم آنقدر آشوب روانیِ آن برهه‌ام را تسکین بخشید که به این سوءظن‌ها مجال نمی‌دادم. مجال‌دادن به آن‌ها مثل این بود که تعطیلاتتان را صرف پژوهش دربارۀ اثرات زیان‌بار صنعت گردشگری کنید: انتخابی عاقلانه، عادلانه و ازلحاظ اخلاقی عالی، اما متأسفانه نابه‌جا.

در سال 2012 با یک قانون شروع کردم: تنها کسانی را دنبال کن که می‌شناسی. اگر قرار بود براساس نوعی بی‌خبری ارادی عمل کنم، این قانون مفید بود. حتی آن زمان نیز احساس می‌کردم که هر روز قطراتِ عقاید، ایده‌ها، احساسات و تیتر‌های فیس‌بوک و توییتر می‌تواند مرا خیس می‌کند و این ایده که می‌توانم از نو با ورودی محدود شروع کنم، موجب احساس امنیتم می‌شد.
 
حساب اینستاگرامم خصوصی نبود -هر کسی می‌توانست مرا دنبال کند-، اما ورودیِ فیدم را حسابی چفت کرده بودم. اینستاگرام هیچ قابلیتی برای به‌اشتراک‌گذاشتن، بازنشر‌کردن یا انتشار مجدد متنی از وبلاگی دیگر را ندارد؛ افراد برای اینکه چیزی از کسانی که دنبال نمی‌کردم به من نشان دهند، باید زحمت زیادی می‌کشیدند و اکثرشان این زحمت را به خود نمی‌دادند. شبکه محدود بود. هیچ چیزی که تمایلی به دیدنش نداشتم در تایم‌لاین ظاهر نمی‌شد. محیط ساکت و معقولی بود.

چگونه تصمیم می‌گرفتم تا چیزی منتشر کنم؟ کافی بود وقتی در کنار بقیه در خیابان قدم می‌زدم، بایستم و بگویم: «معذرت می‌خوام، اما باید از این عکس بگیرم»، اغلب همین کفایت می‌کرد. نیروی تصادفی و تکوین‌نیافته‌ای در کار بود، بازتابی ناگهانی از طنز یا سلیقه.

انتشار هم لذت مجزای خودش را داشت. من نیز عاقبت به جایی رسیدم که مثل دیگران برای جلب توجه دست به انتشار بزنم، اما آن اوایل، زمانی‌که کسی عکس‌هایم را لایک نمی‌کرد، باز هم انتشارشان برایم رضایت‌بخش بود. تشریحِ رضایتِ حاصل از خودانتشاری دشوار است.
 
فشردن یک دکمه و تماشای اینکه زائده‌ای از خودتان در آرایشی ازپیش‌مقدر و آراسته ظاهر می‌شود. می‌تواند احساسی جادویی داشته باشد. باعث می‌شود احساس کنید که اهمیت دارید. اما ازنظر سلامت روانی‌ام، آنچه مردم از من می‌دیدند به‌نسبت آنچه من از آن‌ها می‌دیدم اهمیت کمتری داشت.
 
به‌همین‌دلیل آن قانون را وضع کردم تا فقط کسانی را که می‌شناختم دنبال کنم. این آزمون به‌مدت دو سال آسان بود و خدشه‌ای به آن وارد نشد. اما به‌مرور تساهل بیشتری در تعریفی که از آشنا داشتم به خرج دادم. خیلی زود داشتم به تعداد پرشماری از آدم‌ها نگاه می‌کردم که هرگز ملاقاتشان نکرده بودم و هرگز قصدش را هم نداشتم.

ژانر‌های اینستاگرامی‌ای که پس از بازشدن این درِ ورودی از آن‌ها باخبر شدم، چنین چیز‌هایی بود: عکاسی آرشیوی، میم‌های طالع‌بینی، عکاسی در سفر، آشپزی/شیرینی‌پزی، تناسب اندام/تمرین‌های ورزشی، میم‌های سیاسی، طرفداران افراطیِ سلبریتی‌ها، مُد‌های خیابانی، آرایش/آرایشِ مرتبط با جنس مخالف، تصویربرداری زمان‌گریز، معماری/طراحی، لامسه یا «رضایت‌بخشی»، میم‌های مرتبط با سایر پلت‌فرم‌ها (مثلاً اسکرین‌شات‌های توییتری)، اینفلوئنسر‌های مؤنث، تاریخی، انگیزشی، نجات حیوانات، ادبی، تزئین خانه، رقص‌های جمعی، ژیمیناستیک/آکروباتیک، سرامیک، مراقبت از گیاهان خانگی، تصویرسازی و تصاویر اروتیک.

رمزگشایی از برخی از مُدها ساده‌تر بود. شش ماه توجه‌ام به این جلب شده بود که شماری از آمریکایی‌ها به پرتغال سفر می‌کنند و عکس‌هایی از کاشی‌های نقاشی‌شده می‌گذارند. چرا کاشی‌ها آنجا این‌قدر زیبا به‌نظر می‌رسیدند؟ مدت‌ها فکرم را مشغول کرده بود و سرانجام فهمیدم اینستاگرام پیشاپیش مجموعه‌ای از کاشی‌ها بود. چرا این‌همه گیاهان خانگی؟ زیرا ما زمان زیادی را داخل خانه می‌گذرانیم و این گیاهان خوش‌عکس‌اند.

هر شب روی تخت‌خوابم، کنار شریک زندگی‌ام دراز می‌کشیدم و در حالی که یک چشم توی متکا فشرده می‌شد و چشم دیگرم باز بود، اسکرولِ بی‌انت‌های اینستاگرام را پایین رفتم. هر صبح با صدای آلارم گوشی‌ام بیدار می‌شدم و می‌غلتیدم تا خاموشش کنم و اگر وقت داشتم، همان‌طور نیمه‌خواب می‌رفتم سراغ اینستاگرام.
 
فقط روزی یک ساعت وقت صرف آن می‌کردم؛ روی تخت‌خواب، توی مترو یا پشتِ میز کارم موقع ناهار. درمقایسه با ساعت‌هایی که جا‌های دیگری از اینترنت سپری می‌کردم، به‌نظر هیچ می‌رسید.

چه می‌دیدم؟ یک مربی تناسب اندام که بدنش را روی شن کش و قوس داده، گربۀ به‌سرپرستی‌گرفته‌شده‌ای که در کیسه‌ای کاغذی می‌لولد، ساختمانی که معمارش فرانک لوید رایت بوده، یک قرص نانِ خیمرِ تُرش، دوستی که رسماً اعلام می‌کند دوگانۀ جنسیتیِ مرد و زن را قبول ندارد، یک سلفی از توی آینه، آموزش ایستادن روی دست‌ها، افتتاحیۀ نمایشگاه، عکس‌های بدون ژست در کلوب‌های شبانه، لباس‌های مد امروز، مدالِ نیمه‌ماراتُنِ بروکلین، قفسه‌های شناور جدید، اسکرین‌شاتی از مقاله‌ای با عنوان:
 
«لاک‌پشت 140 ساله پسر 5 روزه‌اش را جای کلاه می‌پوشد»، اعتراض، موج‌های خروشان، نوزاد گابریل یونیون، بوسۀ عروس و داماد، مادر یکی از دوستان در اوج زیبایی به‌مناسبت روز مادر، آینا گارتن با کلاه ساحره‌ای، جزئیات یکی از نقاشی‌های بروگل، تخم‌مرغ قهوه‌ای رنگ در خلاء سفید که در حساب world_record_egg@ با تیکِ آبیِ تأییدشده منتشر شده و کنارش این شرح آمده:
 
«بیایید با هم رکوردی جهانی خلق کنیم و بیشترین تعداد لایک در اینستاگرام را بگیریم و رکورد فعلی که دراختیار کایلی جنر (18 میلیون) است را بشکنیم! ما می‌توانیم [ایموجی دستان بالابُرده].» تا لحظه‌ای که من آن را دیدم، تخم‌مرغ 53 میلیون و 764 هزار و 664 لایک داشت. کامنت‌ها چنین چیز‌هایی بود:

«معنای این تخم‌مرغ چیه؟»
«این سؤال انحرافیه».
«این تخم‌مرغ هیچ معنایی نداره».

به این فکر کردم که رکورد‌های جهانی در فرهنگی که ویژگیِ اختصاصی‌اش فراموشی تاریخی و ابداع بی‌مهابای دسته‌بندی‌هاست، معنایی ندارند و دو بار روی صفحه زدم تا تخم‌مرغ را لایک کنم.

با دنبال‌کردن حساب‌های مربوط به تناسب اندام بین سال‌های 2016 تا 2018، نزدیک‌ترین تجربه‌ام از یک خرده‌فرهنگ اینستاگرامی رقم خورد. در آخرین سال‌های دهۀ سوم عمرم بودم و شور دوباره‌ای برای ورزش در خود کشف کرده بودم. عضو یک باشگاه بدنسازی بودم، اما باید کار‌هایی بهتر از دویدن یا رکاب‌زدن انجام می‌دادم.
 
اینستاگرام سرچشمۀ جوشان ایده بود. آنجا بود که دنیایی کشف کردم از آدم‌ها، اغلب نیز زنانی که تمام روز ورزش می‌کردند و مزد این کارشان جوراب‌شلواری و بالاپوش‌هایی بود که از برند‌های اَتلِژِر دریافت می‌کردند.

ورزشکارانِ مستقلی که حامی مالی داشتند، اقیانوس‌هایی از محتوا تولید می‌کردند. بسیاری از آن‌ها شخصیت‌های یوتیوبی بودند که به اینستاگرام هجرت کرده و شمار شگفت‌آوری از آن‌ها استرالیایی و بریتانیایی بودند. جوان نیز بودند. چندین بار ویدئو‌هایی دیده‌ام که در آن‌ها، جوان بیست‌واندی‌سالۀ عصبی و گریانی اعتراف می‌کند که از دانشگاه انصراف می‌دهد، چون دیگر دلش با آنجا نیست؛ کاری که واقعاً می‌خواهد بکند تولید تمام‌وقتِ محتواست.
 
اکثرشان هم هم‌زمان با اسکات‌زدن تا دوبرابر وزن خودشان، یا کشیدن سورتمه‌ها روی زمین با افسار، آرایش و مژۀ مصنوعی داشتند. همه‌شان می‌خواستند عضلات بزرگ باسنشان را بسازند و زنجیر‌های ستون فقراتشان را تقویت کنند.
 
همه‌شان تعهد وحشتناکی به تمرین‌کردن نشان می‌دادند و آهنگ‌های موسیقی الکترونیک را با صدای منقطع سمورچه روی ویدئوهایشان می‌گذاشتند؛ البته آهنگ‌هایی که شامل کپی‌رایت نشود. صبح روز 9 نوامبر سال 2016، حتی آمریکایی‌ها نیز هنوز بی‌وقفه اسکات می‌زدند، تمرین‌های تناوبی قدرتی2 انجام می‌دادند و رکورد‌های شخصی‌شان را می‌شکستند.

گاه‌به‌گاه در هم می‌شکستند. یکی از زنان محبوب وزنه‌برداری که دوستش داشتم نوشت «در این عکس خوب و ازخودراضی به‌نظر می‌رسم، اما می‌خواهم یک ویدئوی یوتیوبی بسازم دربارۀ فروپاشی روانی/بحران هویتی که اخیراً دچارش شده‌ام».
 
ازطریق او دربارۀ سازوکار‌های فیس‌تیون3 آموختم، برنامه‌ای برای ویرایش تصویر که به شما اجازه می‌دهد بدون کمترین مهارت فنی، تجمع چربی را صاف، کمر را باریک، جای قارچ‌های پوستی را سفید و آکنه‌ها را ناپدید کنید. ازطریق زنان تراجنسیتی‌ای که دنبال می‌کردم دربارۀ این برنامه چیز‌هایی شنیده بودم.
 
آن‌ها از آن برای تعدیل آرواره‌ها و پاک‌کردن سیب آدم استفاده می‌کردند، نوعی درمان موضعی برای آشفتگی جنسیتی که شباهتشان به تصویر ایدئالی که از خودشان داشتند را بیشتر می‌کرد. از ارجاعات بی‌مقدمۀ آن‌ها به فیس‌تیون چنین بر می‌آمد که دست‌کاری تصویر توانمندسازی نیست، صرفاً چیزی است که وقتی بیمۀ درمانی‌ات جراحی‌های زنانه‌کردن صورت را پوشش نمی‌دهد، می‌توانی به آن پناه ببری.
 
ورزشکار‌هایی که دربارۀ دغدغه‌های تصویر بدنی‌شان چندان رک و راست حرف نمی‌زنند، دربارۀ افشای استفاده از این برنامه محتاط‌تر بودند.

آن زن وزنه‌بردار در ویدئوی مربوط به فیس‌تیون گفت: به‌خاطر ویرایش عکس‌هایش، وقتی دم از پذیرش بدن و قدرتمندشدن زنان می‌زند، احساس ریاکاری می‌کند. اگر نمی‌توانست قدم در راهی که باید رفت بگذارد، حداقل می‌توانست درباره‌اش حرف بزند. فقط او نبود. کسانی که به این نوع آگاهیِ دوپاره اعتراف می‌کنند را در fitstagram# به‌وفور می‌توانید پیدا کنید.
 
این زن‌ها عکس‌های قبل و بعد را با اختلاف 60 ثانیه از هم منتشر می‌کردند تا تأثیر نیرومند ژست‌گرفتن را نشان دهند. قبل: آدمی شل‌وول و ورم‌کرده و قوز کرده. بعد: یک مدل با هیکلی تراشیده، ساق‌هایی بیرون‌زده و باسنی بی‌نقص. اما اهمیتی نداشت که آن‌ها چقدر در افزایش آگاهی می‌کوشیدند، چون کماکان تحت سیطرۀ طلسم تصویر بودند و برای رسیدن به آن تقلا می‌کردند.‌ای کاش می‌توانستم بگویم همۀ این‌ها را از فاصله‌ای دور و با خونسردی و انتقاد می‌دیدم.
 
اما حقیقت این است که وقت زیادی را در باشگاه می‌گذراندم و نگران وضعیت روبه‌جلوی سرم بودم، مصیبتی شایع در میان افرادی که وقت زیادی با گوشی‌هایشان می‌گذرانند. صفحۀ اکسپلور -که کاربران را با استفاده از الگوریتم‌ها به‌سوی محتوا‌هایی شبیه به آنچه دیده یا لایک کرده‌اند می‌کشاند- من تبدیل به موزاییکی از تمرین‌هایی شد که یکی از دیگری افراطی‌تر بودند.
 
وقتی به قهرمانانِ بدن‌سازی نگاه می‌کردم، مچ خودم را می‌گرفتم که دارم فکر می‌کنم به‌نظرم آن‌قدر‌ها هم بدنِ عجیب‌غریبی ندارند. به‌گمانم اختلال خودزشت‌انگاری همین‌گونه عمل می‌کند؛ الگوریتم‌ها صرفاً آن را ترغیب می‌کند و به شما سقلمه می‌زند تا از آن عبور کنید؛ و با‌وجوداین، شمشیری دولبه است: هرچه بیشتر به حساب‌های طرفدارِ پذیرش بدن4 سر می‌زدم تا نوعی وزنۀ تعادل برقرار شود، صفحۀ اکسپلور بیشتر و بیشتر تصاویر طرفدارانِ پذیرش بدن را به خوردم می‌داد.
 
هر تصویری چشم را تمرین می‌دهد و قرارگرفتنِ مداوم درمعرض بدن‌های چاق همان‌قدر ذهن را از نو سیم‌کشی می‌کند که وقتی بی‌وقفه درمعرض بدن‌های لاغر هستید ذهنیتتان عوض می‌شود.
 
این‌ها صحنه‌ای از فیلم «وزنه‌زدن» 5 را برایم تداعی می‌کرد، مستندی ساختۀ دهۀ 70 دربارۀ بدنسازی، که در آن آرنولد شوارتزنگر جوان تلاش می‌کند تا ذهنیت این خرده‌فرهنگ را توضیح بدهد: «منظورم اینه که معلومه آدم‌های زیادی به تو نگاه می‌کنن و فکر می‌کنن کار‌هایی که تو می‌کنی عجیبه. اما این‌ها آدم‌هایی‌ان که درباره‌ش چیز زیادی نمی‌دونن... همین که بفهمن اصلاً قضیه چیه، اون وقت این هم چیزیه مثل چیز‌های دیگه».

همه‌چیز در اینستاگرام این‌گونه بود. همین‌که درباره‌اش به این اندازۀ کافی می‌دانستید، صرفاً تبدیل می‌شد به یکی دیگر از چیز‌هایی که هست.

فکر می‌کنیم می‌دانیم، اما آیا واقعاً از گسترۀ کامل دست‌کاری‌های این پلت‌فرم، پیچیدگی‌های روانی و میزان مهندسی اجتماعی‌ای که در آن در جریان است خبر داریم؟ بله و خیر. زمانِ نوشته‌شدنِ این متن، ارزش تخمینی اینستاگرام بیش از 100 میلیارد دلار (77 میلیارد پوند) است، 100 برابر قیمتی که فیسبوک در سال 2012 برایش پرداخت کرد. اینستاگرام تجارتخانۀ جمع‌آوری داده و فروش رسانه است.
 
ابزار‌های فهرست‌بردار از هر چیزی که منتشر می‌شود داده استخراج می‌کنند و به‌شکل تحلیل برند، یا به‌عنوان اطلاعات به دولت‌ها، شرکت‌های امنیتی و نظارتی، و شرکت‌های تجاری می‌فروشند. فیسبوک برای کمک به آموزش نرم‌افزار تشخیص تصویر اختصاصی‌اش از تصاویر منتشره در اینستاگرام استفاده می‌کند؛ و البته، اینستاگرامِ تحتِ مالکیتِ فیسبوک حرکات شما در سراسر اینترنت را دنبال می‌کند و به‌شیوه‌هایی گاه ظریف و گاه زمخت به این اشاره می‌کند که در تعقیب شماست.

گاه‌گداری کسی یا چیزی پرده را بر می‌دارد. در ژوئیه سال 2019، اینستاگرام از کار افتاد و مدت‌زمانی کوتاه، کابران این تجربۀ نامعمول را داشتند که در فیدهایشان اسکرول‌کنند و به‌جای دیدن تصاویر، فراداده‌های تشخیص تصویر را به‌شکل متونی آبی درون مربع‌های خاکستری کم‌رنگ ببینند. متن از این قرار بود:

«تصویر ممکن است دربردارندۀ: 1 شخص، لبخند، متن باشد»
«تصویر ممکن است دربردارندۀ: 1 شخص، نمای نزدیک باشد»
«تصویر ممکن است دربردارندۀ: شب، آسمان و فضای بیرون باشد»
«تصویر ممکن است دربردارندۀ: 1 شخص یا بیشتر، افراد نشسته، کفش‌ها و فضای بیرون باشد»

من ربات‌هایی را تصور کردم دارای آگاهی که با انگشت شست عکس‌ها را ورق می‌زنند. آن‌ها این‌گونه ما را می‌بینند: به شیوۀ ترمیناتورها.

وقتی اینستاگرام در سال 2013 از تبلیغاتش رونمایی کرد، ناگهان به‌نظرم رسید که در فید من، پنج تصویر در میان یکی تبلیغاتی است. بعد شمردمشان ودیدم هر سه یا چهار تصویر در میان یکی تبلیغ است. به‌مرور زمان، تبلیغ‌ها به‌نحو مرموزی خاص شدند.
 
تبلیغی برای ایستگاه نوشیدنی متحرک از یک استارتاپِ مبلمان منزل، شامل مجلۀ ان‌پلاس‌وان -مجله‌ای که برای آن کار می‌کنم-، کنار یک فیلودندرون خالدار. تبلیغی برای برند لباس‌های زنانۀ مینیمالیستی در سان فرانسیسکو، که مدل آن خواهر کوچک شاعری بود که همین اواخر ملاقات کرده بودم.
 
مدیریت تبلیغات فیسبوک6 که می‌دانستم وجود دارد، ازطریق هدف‌گیریِ جزئی به من رسیده بود: کاربرانی که بُن اپِتیت7 را دوست دارند، ساکن بروکلین‌اند و بین 18 تا 35 سال سن دارند باید این تبلیغ را ببینند. اما این نوع تعقیب‌شدن اصلاً چیز دیگری بود.
 
اواخر سال 2019، تعجب نمی‌کردم اگر کسی شبیه به خودم را در تبلیغی ببینم که فقط برای من است، منی که لباس مینیمالیست پوشیده‌ام، ان‌پلاس‌وان می‌خوانم و کنار ایستگاه نوشیدنی متحرک نشسته‌ام.

بقیۀ مردم چه می‌دیدند؟ دریافتم که هیچ نمی‌دانم. بااینکه زمانی تبلیغات تلویزیونی را با علاقه نگاه می‌کردم -به‌خصوص آن‌هایی که برای مردان طراحی شده بودند و طی مسابقات فوتبال آمریکایی که شریک زندگی‌ام تماشا می‌کرد پخش می‌شدند، تبلیغ ماشین‌ها و آب‌جو‌ها و تبلیغات دارویی برای تاسی و اختلال نعوظ-، در اینستاگرام فقط خودم را می‌دیدم.
 
قبلاً فهمیدنِ اینکه بقیه تحت تأثیر ایدئولوژی‌اند ساده‌تر بود، دست‌کم آن تبلیغ‌های عمومی به من درکی می‌دادند از رشته‌های روانیِ مردانِ آمریکایی که تبلیغاتچی‌ها روی آن‌ها سرمایه‌گذاری کرده بودند. حالا من با تبلیغات خودم در یک حباب فیلترشدۀ8 تبلیغاتی تنها بودم.

درهمین‌حال اینستاگرام داشت اثر خودش را بر جهان فیزیکی می‌گذاشت. مردم در جست‌وجوی محتوای اینستاگرامی رستوران‌ها، مکان‌های عمومی و محله‌های خصوصی را شلوغ‌تر می‌کردند و باعث می‌شدند که دست‌اندرکاران این مکان‌ها به راه‌های دیگری برای طراحی و کنترل جمعیت بیاندیشند.
 
مقاله‌ای خواندم دربارۀ رو کِرمیو9 در پاریس که ساکنین خانه‌های رنگ شده‌اش، التماس می‌کردند دروازه‌ای تعبیه شود تا گردشگران دست از عکس‌گرفتن جلوی این خانه‌ها بردارند. قائم مقام انجمن خیابان به یک سایت اخبار محلی گفت: «جهنمی شده که بیا و ببین... آخر هفته‌ها 200 نفر بیرون پنجره‌هایمان جمع می‌شوند. میز شام ما درست جلوی پنجره است و مردم آن بیرون دارند عکس می‌گیرند».

مقاله‌ای در ان. پی. آر متضمن این بود که اینستاگرام دارد بازدیدکننده‌های بیشتری را در جست‌وجوی عکس‌های بی‌نقص روانۀ پارک‌های ملی می‌کند. به‌گزارش این مقاله، در سال 2018: «زنی از اهالی کالیفرنیا در یکی از پارک‌های ملی میشیگان در حال تلاش برای گرفتن سلفی، سقوط کرده و جان باخته است».
 
در پارک ملی یلواستون در سال 2015، زنی که تلاش می‌کرد «از یک گاومیش آمریکایی سلفی بیاندازد، از آن حیوان شاخ خورده است». مسئولان پارک سوگندنامۀ داوطلبانه‌ای سر هم کرده‌اند که شامل این عبارت هم می‌شود: «هیچ عکسی ارزش آسیب‌رساندن به خودتان، دیگران و پارک را ندارد».

حفاظت از زمین‌های بکر نیز دل‌نگرانی دیگری بود. یک ناشناس بدذات حساب اینستاگرامی publiclandshateyou@ [به معنی زمین‌های ملی از شما متنفراند]را گشود تا گردشگران اینستاگرامی را به‌خاطر اقداماتِ بی‌فکرانه‌شان در مناطق حفاظت‌شده یا بکر طبیعی خجالت دهد.
 
در بهار 2019، مایلی سایرس عکسی از خودش منتشر کرد که در آن از یک یوکای نخلی آویزان است، گیاهی در خطر انقراض که به‌خاطر سیستم ظریف ریشه‌هایش شناخته شده است. یکی از انجمن‌های حفاظت از محیط زیست، به او التماس کرد تا آن عکس را حذف کند.

تا آن زمان دیگر آشکار شده بود که اینستاگرام دارد محیز ساخته‌شده را نیز تغییر می‌دهد. کافه‌ها، میخانه‌ها و خانه‌های تفریحیِ موضوعی که به آن‌ها «موزه» می‌گوییم طوری طراحی و ساخته می‌شدند تا روی این رادار ظاهر شوند. موزه‌های هنری فهمیدند که برنامه‌ریزی نمایشگاه‌هایی با موقعیت‌های ازپیش طراحی شده برای سلفی‌گرفتن، «محتوای کاربرساخته»، یا یو. جی. سی را افزایش می‌دهد که این به‌نوبۀخود منجر به تبلیغات مجانی و «ارگانیک» می‌شود.

ویترین‌های جدید مغازه‌ها و رستوران‌ها به‌همین‌ترتیب برای تصویربرداری بهینه می‌شدند. ملاحظاتی همچون راحتی، دسترسی آسان و کیفیت صوتی محیط درمقابل جذابیت بصری، در درجۀ دوم اهمیت بودند.
 
مثل این بود که منظره‌ها دچار خودزشت‌انگاری شده‌اند و دارند ظاهر جسمانی‌شان را دگرگون می‌کنند تا درخور استاندارد‌های قراردادی‌ای بشوند که کارکرد اصلی‌شان را زیر سؤال می‌برد. اما ممکن است من برعکس متوجه شده باشم.
 
شاید مقصود از فضای فیزیکی دیگر پناه‌دادن به انسان‌های دارای جسم نباشد. شاید ویترین یک مغازه برای یک استارتاپ اینترنتی تولید به مصرف درست همانند وب‌سایت، برای فروشگاه‌های ساخته‌شده از سیمان و سنگ، ابزاری برای بازاریابی باشد. قدم‌گذاشتن در بسیاری از فروشگاه‌ها احساسی مثل قدم‌زدن درون یک برنامه دارد. آن‌ها همیشه از نزدیک کوچکتر به‌نظر می‌رسند، درست مثل هنرپیشه‌های مشهور که در زندگی واقعی قدکوتاه‌ترند.

پاییز سال 2019 دیگر به این نتیجه رسیده بودم که اینستاگرامی‌ها مردمی درهم‌شکسته‌اند، مردمی مناسب من. اگر من در حال افسرده‌شدن بودم، بقیه نیز بودند. تأثیرِ تالار آیینه‌ایِ این الگوریتم انگار دوباره دست‌اندرکار این اتفاقات بود: افراد بیشتر و بیشتری دربارۀ درخانه‌ماندن، تکاپو برای حفظ سلامت روان و یافتن جماعتی از رنجورانِ هم‌درد در این پلت‌فرم پست منتشر می‌کردند.
 
اما این فقط من و الگوریتم من نبودیم. افراد دیگری نیز داشتند مأیوس و گوشه‌گیر می‌شدند و این رسانه نیز به‌نظر می‌رسید این روند را تأیید می‌کند. تَوی گِوینسون، نویسندۀ آمریکایی و یکی از بنیان‌گذاران روکی، وقایع‌نگاری سردرگمی‌هایش طی بزرگ‌شدن با اینستاگرام را در مقاله‌ای در مجلۀ نیویورک منتشر کرد. آتلانتیک مدعی شد که دختران اینستاگرام‌بازِ جدید تمام وقتشان را تنها سپری می‌کنند و توصیف کرد که چطور اینفلوئنسر‌ها اکثر سلفی‌هایشان را به‌نحوی در خانه صحنه‌آرایی می‌کنند که برای دنبال‌کنندگانشان پذیرفتنی به‌نظر برسند. خدمات تحویل درب منزل، برند‌های لباس راحتی و کارخانه‌های تولید پتو‌های سنگین10 همگی آمادۀ پول‌سازی از این سلفی‌ها بودند.

آنگاه با آگورافوبیک تراولر11 مواجه شدم. در رویداد قصه‌گویی زنده‌ای که در آن شرکت کرده بودم، مسئول تشریفات، به‌منظور پخش پیامی از حامی مالی، فرمان داد تا چراغ‌ها را خاموش کنند. نور صحنه کم شد و ویدئویی چهار دقیقه‌ای سرگذشت ژاکی را باز گفت، زنی چهل‌واندی‌ساله با لهجۀ غلیظ نیوزیلندی که در دهۀ سوم زندگی‌اش حملات اضطرابی شدیدش آغاز شده بود.
 
صدای او روی تصویر درحالی‌که دوربین صورتش را از درون پنجره‌ای ضبط کرده بود، می‌گفت: «درنهایت تشخیص دادند که آگورافوبیا دارم». مدت‌زمانی تقلا کرد تا به جایی دور از خانه‌اش سفر کند. «این زندگی‌کردن نیست. این اصلاً زندگی نیست وقتی مدام ناخوشی».

بعد ژاکی نقطۀ عطفی از سر گذراند. روزی در حال نگاه‌کردن به گوگل استریت ویو، فکر کرد که از مناظر زیبا و نما‌های جالبی که دوست دارد اسکرین‌شات بگیرد. رو به دوربین گفت: «من همیشه عاشق عکاسی بودم. این به من فرصت عکاسی‌کردن داد بدون اینکه آن احساس اضطراب را داشته باشم. فکر می‌کنم حدود 27000 اسکرین‌شات گرفته‌ام».

ژاکی حساب اینستاگرام streetview.portraits@ را برای به‌اشتراک‌گذاشتن اسکرین‌شات‌هایی که می‌گرفت به راه انداخت. ویدئو دوربین ژاکی را نشان می‌داد که به یکی از پست‌های اینستاگرامی‌اش نگاه می‌کند، تصویری رنگ‌ورورفته از دو شتر در صحرا، و داشت در قسمت نظرات اسکرول می‌کرد. گفت: «حالا بیش از هر وقت دیگری با دنیا احساس نزدیکی می‌کنم».

با کمک گوگل، ژاکی برای دیدار از نمایشگاهی از عکس‌هایش در سوهو به نام «مسافر آگورافوبیک» به نیویورک سفر کرد. ویدئو ژاکی را در یک تاکسی و سوار بر هواپیما نشان داد. دوربین رسیدن او به گالری را دنبال کرد، شانه‌هایش را بالا انداخته و دست‌هایش را در جیب فرو برده بود.
 
درون نمایشگاه، آرام گرفت و لبخند زد. گفت: «اگر تقلا می‌کنید و همه‌چیز را توی خود می‌ریزید... این قطعاً کمکی نمی‌کند. لطفاً تسلیم نشوید، بدانید که وضعیت می‌تواند بهتر شود و بهتر هم می‌شود».

من برای ژاکی خوشحال بودم، اما این ویدئو مرا عمیقاً پریشان کرد. به‌نظرم چیز مضری بود و روز‌ها درباره‌اش فکر کردم. پیامِ آن ویدئو مشکلی نداشت، فناوری شما را به جهان متصل می‌کند. اما نمی‌توانستم از دست معنای ضمنی‌اش خلاص شوم: اینکه اگر گوگل و اینستاگرام مدل ایدئالی از کاربر مد نظر داشته باشند، آن مدل احتمالاً چنین آدمی است: فرد خلاقی که نمی‌تواند –یا نمی‌خواهد- از خانه‌اش خارج شود.

سابقۀ چشم‌چرانی مدرن، حتی نوع چندپنجره‌ایِ آن، به گذشته می‌رسد. در فیلم «پنجرۀ پشتی» اثر آلفرد هیچکاک، «جف»، یک عکاس مطبوعاتی که به‌خاطر پای شکسته‌اش زمین‌گیر و خانه‌نشین‌شده است و «کاری جز نگاه‌کردن از پنجره به بیرون» ندارد. آن‌سوی حیاط.

عروسک‌خانه‌ای است از زندگی‌های موازی که او می‌تواند افشاشدنشان را از روی صندلی چرخ‌دارش نظاره کند. «بیکینی‌پوشِ خوشگلِ» موبوری -که به او لقب «میس تورسو» داده است- با لباس زیر درحال مالیدن کره روی نان تست صبحانه‌اش کش‌وقوس می‌آید و می‌چرخد؛ آقای توروالد، فروشندۀ جواهرات بدلی از یک باغچۀ گل‌کاری‌شده و همسری مریض و ناشاد مراقبت می‌کند.
 
«میس لونلی‌هارتس»، زنی مجرد که هر شب پیش‌ازآنکه بنوشد و آن‌قدر گریه کند تا خوابش ببرد، پانتومیم شامی دونفره را زیر نور شمع اجرا می‌کند؛ و سایر همسایگان بی‌نامی که کمتر جذاب‌اند، اما کماکان ارزش تماشاشدن دارند.

منظرۀ پنجرۀ جف، «خانۀ داستانِ» هنری جیمز را به ذهن متبادر می‌کند که «نه یک بلکه یک میلیون پنجره دارد»؛ و علاوه بر آن، یادآور منظرۀ اینستاگرام است. همان‌طور که جورگا چو-بوزه در مقاله‌ای دربارۀ این فیلم می‌نویسد: «جف می‌نشیند و از پنجره به بیرون خیره می‌شود مثل ما که می‌نشینیم و اسکرول می‌کنیم و گاهی دوبار روی صفحه انگشت می‌زنیم».
 
او با آب‌وتاب داستان‌هایی دربارۀ همسایگانش تعریف می‌کند همان‌طور که ما «دربارۀ غریبه‌ها... براساس حساب اینستاگرامشان». دلالت‌های اخلاقیْ آن‌موقع نیز مثل امروز منشأ دلواپسی بودند. استلا که پرستار شرکت بیمه است و به جف سر می‌زند، او را سرزنش می‌کند و می‌گوید «ما مردمِ چشم‌چرونی شدیم. کاری که مردم باید بکنن بیرون‌رفتن از خونه و سرزدن به همدیگه محض تنوعه. بله آقا. نظرت دربارۀ این فلسفۀ خودمونی چیه؟»

دینامیک درهم‌تنیدۀ اینکه کی چه کسی را می‌بیند و چه کسی می‌داند که در حال دیده‌شدن است، همواره وجود داشته است. آنجا که اینستاگرام حقیقتاً تازگی دارد -ورای معرفی یادگیری ماشینی و نظارت تجاری به این مجموعه- در این بی‌ثباتیِ غریبِ وضعیت تماشاگر به‌عنوان سوژه است.
 
یک چشم‌چران می‌داند چگونه ناظری است، اما با نگاه به اینستاگرام، شما همیشه یک چشم‌چران نیستید؛ و همچنین همیشه یک شاهد و هیچ نوع دیگری از نظاره‌گر نیز نیستید. هویت ضمنی شما با هر ضربۀ شست می‌لغزد و عوض می‌شود.

جای من باشید و در اینستاگرام اسکرول کنید: آدم با اعتمادبه‌نفسی هستید که چهره‌ای عکاسی‌شده از زیر چانه برایش زمزمه می‌کند؛ گیرندۀ کارت تبریک تعطیلاتی هستید از خانواده‌ای که پیراهن‌های یقه‌اسکیِ یک‌دست پوشیده‌اند؛ مشترک مجله‌ای هستید که سرمقاله‌ها را تورق می‌کند؛ زنی هستید ایستاده جلوی نمایشگر که حرکات اروبیک مربی‌اش را تقلید می‌کند؛ مادری هستید ایستاده که به فرزندش از بالا به پایین می‌نگرد؛ دوستی هستید که وقت ناهار به آن‌سوی میز نگاه می‌اندازد؛ مشتری‌ای هستید در پی بهترین قیمت؛ محققی هستید که در آرشیو‌ها سبک‌سنگین می‌کند؛ طرفداری هستید که بیانسه را می‌ستاید؛ آینه‌ای هستید که تصویر عکاس را خود بازتاب می‌دهید؛ عکاس هستید و از درون چشم‌های آن زن می‌بینید؛ گوشی هستید.

شما چشم‌چرانِ پشتِ پنجره‌اید و می‌کوشید تا دید بهتری داشته باشید؛ و در این سناریو، ضدقهرمانی که وارد حریم خصوصی شما می‌شود، آن هم نه از پنجره، بلکه از در ورودی خانه، تبلیغات است.

یک هفته پس از آغاز نوشتن این مقاله، تبلیغ‌هایی درباره‌اش در اینستاگرام می‌دیدم. ایستگاه نوشیدنی متحرک برگشته بود و این‌بار مجله‌های متفاوتی روی قفسه‌اش بود. به‌همین‌ترتیب «اَبَرغذا‌های دگرگون‌کنندۀ زندگی، سرشار از گیاهان با تحویل درب منزل» بازگشته بود، ته‌ماندۀ دورۀ تناسب اندامم؛ همچنین اصلاح‌کنندۀ وضعیت روبه‌جلوی سر، قطعه‌ای پلاستیکی که به ستون فقراتتان می‌چسبانید و هر گاه غوز کنید، می‌لرزد.
 
تبلیغی برای مقاله‌ای در نیویورک تایمز دربارۀ فناوری تشخیص چهره، و تبلیغی برای وال استریت ژورنال به من عرضه شد که در آن دختر نوجوان محزونی را در تختخواب نشان می‌داد؛ گوشی‌ای روی میزِ کنار تخت، دو دختر خندان را در میان قلب‌ها نشان می‌داد و زیرش نوشته شده بود: «آمریکایی‌های جوانْ در آزمایش کنونی و عظیم و برنامه‌ریزی‌نشدۀ شبکه‌های اجتماعی، خوکچه‌های هندی شده‌اند و دختران نوجوان متحمل بیشترین رنج‌اند».

دولت ایالات متحده در واکنش به دامنۀ این آزمایش کند بوده است. اتحادیۀ اروپا شدت‌وحدت بیشتری به خرج داده است. در پاسخ به فشار‌های قانون‌گذاران، فیسبوک اکنون دربارۀ داده‌ها شفاف‌تر عمل می‌کند.
 
برای نخستین بار می‌توانم نام شرکت‌هایی که اطلاعاتم را روی پلت‌فرم بارگذاری کرده‌اند ببینم: پریدیکتیو میدیا انالیتیکس ال. ال. سی، نیلسن، لایورمپ، اکسیوم، آدارا، اراکل دیتا کلاود، ووندرمن دیتا پراداکتس، سوشال‌کُد، تاوردیتا. شرکت فیسبوک همچنین میزانی از کنترل را برای تنظیم تبلیغات به کاربران داده است.

به تبعیت از دستوراتی که در مقاله‌ای آن‌لاین پیدا کردم، تبلیغات براساس داده‌های سایر شرکا -یعنی داده‌هایی دربارۀ وبسایت‌هایی که از آن‌ها دیدن کرده یا خرید‌هایی که با کارت اعتباری‌ام انجام داده‌ام- را به مجاز نیست تغییر دادم. تبلیغات براساس فعالیت شما در فیس‌بوک که جا‌های دیگری می‌بینید، که از آن سر در نمی‌آوردم را به مجاز نیست تغییر دادم.
 
تبلیغاتی که شامل فعالیت‌های اجتماعی شما می‌شوند، یعنی تبلیغاتی که به دوستانم می‌گوید محصول خاصی را پسندیده‌ام را به به هیچ‌کس نشان داده نشود تغییر دادم. یک‌شبه تبلیغات اینستاگرامم به‌نحو خوشایندی تصادفی شد.

اما حضورم به عنوان کاربری که هدف تبلیغاتِ خاصی نبود و دریافت‌کنندۀ تبلیغات اینفلوئنسر‌های آمازون، تی‌شرت‌های ضایع و بازی‌های مزخرف آیفون بود، زمان زیادی طول نکشید. به‌وضوح زمانی که در اینستاگرام صرف می‌کردم زیادتر از آن بود که پلت‌فرم چیز‌هایی که از قبل می‌دانست را دوباره یاد نگیرد. کاش می‌توانستم باز از نو شروع کنم.

سرعت یادگیری ماشینی نگران‌کننده و اغلب ترسناک است. انتخاب اینکه کدام ترسناک‌تر است، دشوار است: این احساس که کسی آن بیرون هست که قدم‌به‌قدم شما را تعقیب می‌کند یا این واقعیت که هیچ‌کس نیست، فقط وسیلۀ ردیابی‌ای که در جیب‌تان این‌طرف آن‌طرف می‌برید هست.
 
من هنوز به‌دلیل لذت‌های گاه‌به‌گاه، روزی یک ساعت صرف اینستاگرام می‌کنم. زمان‌سنجی درونی به من می‌گوید که چه وقت زمانم سر آمده است.

دیروقت شب در تخت‌خواب، تبلیغی دریافت می‌کنم برای برنامۀ مراقبه‌ای که قرار است به خوابیدنم کمک کند. نیمه‌شب است و دارم استوری‌های اینستاگرام را زیرورو می‌کنم.

تبلیغ می‌پرسد به اینستاگرام اعتیاد دارید؟
زیر آن نظرسنجی‌ای با دو گزینه وجود دارد: آری و از کجا فهمیدی؟

روی جوابم کلیک می‌کنم و نظرسنجی نتایجش را آشکار می‌کند: 49٪ روی از کجا فهمیدی؟ کلیک کرده‌اند.

پی‌نوشت‌ها:
• این مطلب را دینا تورتوریچی نوشته است و در تاریخ 31 ژانویه 2020 با عنوان «Infinite scroll: life under Instagram» در وب‌سایت گاردین منتشر شده است. وب‌سایت ترجمان آن را در تاریخ 25 فروردین 1399 با عنوان «اسکرول بی‌انتها: زندگی در زمانۀ اینستاگرام» و ترجمۀ علی امیری منتشر کرده است.

•• دینا تورتوریچی (Dayna Tortorici) نویسندۀ 31 سالۀ آمریکایی، دانش‌آموختۀ دانشگاه براون و از سال 2016 از دبیران مجلۀ اِن‌پلاس‌وان است.

[1]thisisamassivewasteoftimeandnotthepurposeofyourlifeonearth
[2]High-Intensity Interval Training
[3]FaceTune
[4]Body positive
[5]Pumping Iron
[6]Facebook Ads Manager
[7]یک ماهنامۀ مخصوص آشپزی و شیرینی‌پذیری در آمریکا [مترجم].
[8]Filter bubble: وضعیتی که در آن کاربر اینترنت تنها با اطلاعات و عقایدی رویارو می‌شود که باور‌های خودش را تأیید و تقویت می‌کند [مترجم].
[9]Rue Cremieux: خیابان باریکی در پاریس که یکی از محبوب‌ترین محل‌ها برای اینفلوئنسر‌های اینستاگرامی است [مترجم].
[10]Weighted-blanket: پتو‌هایی برای کاهش استرس خلق احساس آرامش [مترجم].
[11]Agoraphobic Traveler: (مسافر آگورافوبیک) نام نمایشگاه ژاکی، شخصی که در ادامه سرگذشتش آمده است. آگورافوبیا یا هراس از مکان‌های باز نوعی از اختلال اضطراب است [مترجم].
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان