«تابستان 1073 خورشیدی در چنین روزی او را به تخت سلطنت نشاندند. در اصفهان و چند شهر بزرگ کشور مراسمهایی برپا شد و فقیر و غنی، آغاز پادشاهی سلطان حسین را جشن گرفتند، اما دوره فرمانروایی او به معنی واقعی کلمه هم برای خود خاندان صفوی و هم برای کشور ما ایران دورهای فاجعهبار بود.»
بزرگترین فرزند شاه سلیمان بود و از این رو گزینه طبیعی و مشروع جانشینی پدرش شناخته میشد. نامش سلطان حسین و زمان مرگ پدر 26 ساله بود. به دلرحمی و مهربانی شهرت داشت، کمی تنبل و ترسو و سادهلوح بود و بسیار بیشتر از مردم عادی جامعهاش خرافات عوامانه را باور میکرد.
در حرمسرا رشد کرد و زمانی که به تخت شاهی نشست چیزی از مسائل کشور نمیدانست، هیچ تجربهای در امور سیاسی و نظامی نداشت و حتی جغرافیای ایران را درست نمیشناخت.
برادری داشت به نام عباس که 3 سال از او کوچکتر بود و گویا نشانههای لیاقت و شجاعت در او دیده میشد و حتی شاه سلیمان در بستر مرگ به گروهی از درباریانش گفته بود: «اگر طالب صلح و آرامشید، سلطانحسین میرزا را به سلطنت بردارید و اگر میخواهید کشور ترقی کند و توسعه یابد، عباس میرزا را به جای او انتخاب کنید.»
اما خانواده سلطنتی و بیشتر مردان دولت و دربار روی جانشینی سلطان حسین که مردی رام و مطیع بود، توافق کردند و تابستان 1073 خورشیدی در چنین روزی او را به تخت سلطنت نشاندند.
در اصفهان و چند شهر بزرگ کشور مراسمهایی برپا شد و فقیر و غنی، آغاز پادشاهی سلطان حسین را جشن گرفتند، اما دوره فرمانروایی او به معنی واقعی کلمه هم برای خود خاندان صفوی و هم برای کشور ما ایران دورهای فاجعهبار بود. البته در اصفهان اوضاع عادی به نظر میرسید، اما در ایالتهای دور و نزدیک، بحران مثل سرطانی بدخیم رشد میکرد.
سختگیری مذهبی به نارضایتی شدید اقلیتهای دینی منجر شد و آشوبهایی را به دنبال داشت. ناآرامیهایی در مرزها گزارش میشد که کسی چاره و تدبیری برایشان نمیاندیشید. پیامدهای شکست سیاستهای اقتصادی دولت صفوی و ریختوپاشهای بیحساب و کتاب طبقه حاکم رفتهرفته آشکار میشد و در کار تجارت و صنعت اخلال ایجاد میکرد.
برخی درباریان بیاعتنا به شاه هر کاری دلشان میخواست میکردند و برای خطاها و جنایتهایشان نه محاکمه و مجازات میشدند و نه به کسی پاسخ میدادند. شاه ارادهای برای اعمال قدرت و مهار درباریانش نداشت و حتی در مسائل و حوادث دیگر هم منفعل و درمانده بود.
مثلا شبی یکی از ستونهای چوبی قصرش آتش گرفت و شلعههای آن به سرعت گسترش یافت و همه تالار را به کام خود کشید.
میگویند شاه به کسی اجازه نداد، آتش را خاموش کند و گفت: «اگر اراده خداوندی بر این قرار گرفته است که این تالار بسوزد با آن مخالفتی نخواهم کرد.» یا یک روز بدون نشانهگیری به سمت حوض وسط باغش شلیک و ناخواسته چند اردک را زخمی کرد.
نوشتهاند از این ماجرا چنان دچار خوف و وحشت شد که مدام فریاد میزد: «دستم به خون آلوده شد!» و بعد که کمی آرام شد، دستور داد 200 تومان میان فقرای شهر تقسیم کنند. آن قدر به مسائل کشور بیاعتنا بود که هر پیشنهادی را میشنید، میگفت: یاخشی دیر (خوب است) و همین «یاخشی دیر» یکی القابش شد.
خلاصه این شاه، مشکلات کشور را بیشتر و انحطاط دولت صفوی را تسریع کرد. قوای او در مهار شورش افغانهای غلجایی ناکام ماندند و شورشیان از مسیر کرمان و یزد به کمک اقلیتهایی که از سختگیریها و قوانین تحقیرآمیز حکومتی آزرده و خشمگین بودند به اصفهان یورش بردند.
شهر به محاصره افتاد و بحران بزرگی که آینده ایران و سرنوشت خاندان صفوی را رقم زد، بالا گرفت. ادامه این ماجرا که به ظهور نادر شاه افشار منتهی شد، روایت دیگری است.»