ماهان شبکه ایرانیان

بنی‌صدر اهمیتی به گزارش‌های ما نمی‌داد

شهید سوداگر می‌گوید: وقتی ماجراهای اول جنگ را مرور می‌کنم، می‌بینیم همه آن حوادث دست به دست هم دادند تا وقایعی اتفاق بیفتد و ما وارد این بحران شویم.

به گزارش مشرق، جنگ تحمیلی رژیم بعث علیه ایران یکی از حوادث مهم تاریخ معاصر است که نه‌تنها در مناسبات دو کشور و منطقه، بلکه در اوضاع سیاسی و اقتصادی جهان اثرگذار شد. این جنگ که در واقع دولت‌های غربی آن را بر مردم ایران و عراق تحمیل شد توانست ماهیت انقلاب اسلامی ایران را پیش از بیش آشکار کند.

جنگ تحمیلی که به‌درستی از آن با عنوان «دفاع مقدس» یاد می‌شود، در خود وقایع گفته نشده بسیاری دارد. از دفاع مقدس بسیار گفته‌اند و ناگفته‌های فراوانی نیز دارد. یکی از این وقایع که کمتر به آن پرداخته شده است، روزهای آغازین تجاوز ارتش بعث عراق به مرزهای ایران اسلامی است.

در سلسله نوشتارهای «روزهای نخست دفاع» انعکاس وقایعی پرداخته خواهد شد که در روزهای ابتدای جنگ تحمیلی روی‌ داده است. متن زیر از کتاب «جاده‌های سربی» که به کوشش «محمدمهدی بهداروند» تدوین و تنظیم شده است، شامل تاریخ شفاهی «حاج احمد سوداگر» از رزمندگان و فرماندهان دفاع مقدس است که در سال 1390 به دلیل استنشاق بمب‌های شیمیایی به شهادت رسید.

شهید سوداگر در این قسمت از خاطرات خود بیان می‌کند که چگونه با هم‌رزمانش و با دست خالی به مصاف دشمن بعثی می‌رفتند.

حکمت روزهای جنگ

«وقتی جنگ آغاز شد تازه به سن سربازی رسیده بودم. یادم است که از دوستانمان فقط عبدالحمید بادروج خدمت سربازی رفته و دوره‌ای را هم در تهران به نام دوره مالک اشتر گذرانده بود. تصور من این بود که قبضه خمپاره چیزی به اندازه هیولاست که بلند می‌شود و توپ می‌زند. وقتی می‌گفتند گلوله خمپاره 120 میلی‌متری این طور است و گلوله‌اش این‌قدر پرتاب می‌شود، حساب می‌کردم برد آن از دزفول تا پایگاه چهارم شکاری است و می‌توان پایگاه چهارم شکاری دزفول را زد و می‌گفتم مگر می‌شود خمپاره‌ای با این همه وزن را این اندازه پرتاب کرد.

آن موقع‌ها یک قبضه 106 میلی‌متری داشتیم که مسئولش علی رشید الماسی بود. اطراف آن سیم‌خاردار کشیده و یک تابلو روی آن نصب کرده بودیم به این مضمون: «خواهشمند است نزدیک نشوید.»

وقتی آموزش آرپی‌جی می‌دادیم، می‌خواستم برای همه بچه‌های پاسدار دزفول فقط یک گلوله شلیک کنم، اما اجازه نمی‌دادند. می‌گفتند گران است.

با این اوضاع و احوال وارد جنگ شدیم. وقتی ماجراهای اول جنگ را مرور می‌کنم، می‌بینیم همه آن حوادث دست به دست هم دادند تا وقایعی اتفاق بیفتد و ما وارد این بحران شویم. بله، حوادث و وقایع در مرز بود، گزارش و انتقال هم داده می‌شد و اگر دولت وقت کوچک‌ترین توجهی می‌کرد، یا بنی‌صدر کمترین وقعی به گزارش‌ها و قضایا می‌گذاشت، شاید به آنجا نمی‌رسیدیم. حالا چه حکمتی بود بماند.

ضمنا اطلاعات و دانش ما از جنگ در آموزش محدود تفنگ ژـ3 و کلاشینکف خلاصه شده بود. تعداد معدودی با مواد منفجره سروکار داشتند که جمع آن‌ها به سه نفر نمی‌رسید. تعداد  اندکی هم به سلاح نیمه سنگین وارد بودند: تفنگ 106، تیربار کالیبر پنجاه.

از نظر تاکتیک هم کار خارق‌العاده‌ای نکرده بودیم. ایست و بازرسی تمرین می‌کردیم و نگهبانی و غیره. حتی بعضی‌ها آن‌قدر رئوف و غیر نظامی بودند که عادت نمی‌کردند با فریاد، ایست را به زبان آورند. بعضی وقت‌ها که در گشت مرزی با ضدانقلاب مواجه می‌شدیم، به ما می‌گفتند شما یک مشت بچه‌اید بروید پی درس‌تان.

بهترین خاطره من متعلق به وقتی است که با تانکی سرگرم درگیری و جنگ بودیم. داخل تانک بودم. یک رادیوی جیبی کوچک داشتم که همیشه همراهم بود. وقتی رادیو را روشن کردم، حضرت امام داشت صحبت می‌کرد. ایشان فرمود: «من از جنگ نمی‌ترسم، ملت هم از جنگ نمی‌ترسد، قوای نظامی هم نمی‌ترسد.»

این برایم قوت قلب بود. وقتی پیام امام را شنیدم، برایم انرژی‌زا و تقویت روحی بود. بعضی ممکن است بگویند چون شما از چیزی نمی‌دانستید و آگاه نبودید، از آن وحشت نداشتید، ولی در این مواقع، واقعا نیروها ترس و وحشتی نداشتند. مردمی که انقلاب کردند، جانانه هم از آن دفاع خواهند کرد.»

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان