امیر عربلو؛ «اپیکور» حدود ٣٤٠سال قبل از میلاد مسیح در آتن به دنیا آمد. وقتی اسکندر مقدونی از همه جنگ خسته شد و در آخر مُردن را انتخاب کرد، اپیکور ١٨ساله بود. او و خانوادهاش بعد از آشوبهای داخلی آتن و جنگهایی که به نوعی میراث اسکندر مقدونی بود، رنجها و مشقتهای زیادی را تحمل کردند، چون چاره دیگری نداشتند و همه جا به جای گل و بلبل و باغستان، محل تمرین شمشیرزنی و خونریزی شده بود.
او همراه خانوادهاش هر روز با کلی زنبیل و بقچه از اینور کشور به آنورش میرفت و فکر میکرد که چطور از اینهمه درد و رنج خلاص شود، البته طرز فکر اپیکور را خودم حدس زدم! او درنهایت ناامید نشد و سختیها تأثیری روی روحیهاش نگذاشت؛ چون بعد از ٣٠سالگی، آخرسر با پولی که داشت، یک باغ خرید و، چون به دوستی با مردم علاقهمند بود، تعدادی را به آنجا آورد.
او به آنها گفت که میخواهم راه جدیدی را به شما آموزش دهم که زندگیتان بهتر شود. تفکر اپیکور از این قرار بود که باید در زندگی به دنبال خوشیها رفت.
از خوردن و نوشیدن- البته تا حد اعتدال- لذت کافی را برد. او میگفت که زندگی پر از درد و رنج است و آدم بدها منتظرند تا به آدمهای خوب ضربه بزنند، ولی ما باید از همه آنها دوری کنیم و هیچ چیز را به هیچ حساب نکنیم!
او در زمانی که چندخدایی نزد مردم مرسوم بود و ما امروز آنها را به نام اساطیر یونان باستان میشناسیم، به دیگران میگفت: «خدایان هیچ کاری به ما ندارند. آنها اصلا برایشان مهم نیست که ما چه میکنیم.
پس با هرچیز کوچکی که دارید، میتوانید خوشحال باشید. مثلا اگر پنیر میخورید، آن را با لذت بخورید! حتی میتوانیم دور هم جشن بگیریم و با همین چیزهای کوچک شاد باشیم.» همچنین مرگ هم برای او مهم نبود، چون میگفت: «بعد از مرگ زندگی تمام میشود. بخورید و بیاشامید.
کسی هم به شما کاری ندارد. درد را هم بیخیال شوید. زندگی یکبار است. اگر خوشی نکنیم، هر لحظهاش از دست ما خواهد رفت و آنوقت حسرت میخوریم.» اپیکور به مرگ بیاعتقاد بود، نه اینکه مُردن را قبول نداشته باشد، بلکه میگفت: مرگ اتفاقی نیست که در زندگی میافتد؛ یعنی تا وقتی زندهایم، مرگ نیست و وقتی بمیریم، زنده نخواهیم بود که آن را تجربه کنیم.
این نظریهای جالب است، مخصوصا برای کسانی که از مرگ میترسند. اما اپیکور کمی دچار دوگانگی هم بود؛ هیچوقت به اندازه ارسطو و افلاطون نتوانست نظریاتی جامع و منسجم را ارایه بدهد. آن زمان مد بود که فیلسوف باید درمورد همه چیز نظر بدهد، درست برخلاف امروزیها که فقط درحوزه تخصصیشان صحبت میکنند.
مثلا او معتقد بود که انسان و تمام مادیات جهان از اتم به وجود آمدهاند. جهان و خدایان هم همینطور. اما جنس اتم خدایان با انسانها فرق دارد و اتمها مدام در گردشند و به همین خاطر شکلهای گوناگونی در جهان وجود دارد، اما نمیدانست این اتمها چه هستند و چگونه پیدایشان شده است!
اگر شما از این تئوری چیزی متوجه نشدید، باید بگویم که من هم متوجه نشدم و حتم دارم شاگردانش که دیگر اصلا متوجه نشدند. در مورد زندگی اپیکور خیلی اغراق شده است و او را گاهی فیلسوف بیقیدوبندی خواندهاند که فقط دنبال خوشیهای جسمانی و زمینی بود.
همین باعث شد تا خیلیها در موردش کتاب بنویسند. اپیکور نویسندهای پرکار بود، اما چون اکثر مطالبش از بین رفته است، هرکس هرطور که دلش خواست، در مورد او صحبت کرد. اپیکور در هنگام مرگ دچار بیماری کلیوی شده بود و درد شدیدی داشت، ولی به شاگردانش گفته بود که با به یادآوردن روزهای خوب پنیر و کیکخوردنمان دردم از بین میرود.
شما هم با فکرکردن به خاطرات خوب گذشته، رنجتان را فراموش کنید، ولی کسی به او گوش نداد! اپیکور با دیگران خوش بود، ولی احتمالا دیگران خیلی او را جدی نمیگرفتند که فلسفهاش را به طرز دیگری رواج دادند. فیلسوف بیچاره در آخر فقط چند شاگرد نادان نصیبش شد، اما گویا خودش آنطور که دوست داشت، زندگی کرد و مُرد.