به گزارش مشرق، هفته دفاع مقدس از آن فرصتهای نابی است که برای یک بار در سال هم که شده به بازخوانی و مرور رشادت سربازان و رزمندگان خط و راه خمینی کبیر و هشت سال جنگ نابرابر جنگ تحمیلی بپردازیم و در این مسیر بهترین و لذتبخشترین کار، خواندن کتابهای مربوط به سرداران و شهدایی است که اکثر آنها حالا در جمع ما نیستند اما در طول زندگی پرافتخارشان برایمان افتخارات بزرگی آفریدند.
مشق اول ما به بازخوانی زندگی سردار شهید علی چیتسازیان از کتاب دلیل نوشته سردار حمید حسام پرداخته است...
«دلیل» دفتر یادکرد و مرور خاطرات یکی از نوابغ ناشناخته دفاع مقدس است. روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات، شهید علی چیتسازیان که به قلم حمید حسام به نگارش درآمده است. در این اثر خاطرات از زبان راویان متعدد روایت شده که ترتیب و توالی زمانی و بازآفرینی خاطرات در یک زنجیره روایی، خواننده را به سمتی میبرد تا با قوس زندگی شهید علی چیت سازیان از طفولیت تا شهادت، گام به گام همراه شود.
«قلمها» به دنبال «دلیلها» میگردند، گاه دلیلها، آدمهای اسطورهای هستند که شکوه و عظمت حماسه آنان قلمها را به وسوسه میاندازد که از آنان، قدسیانی بسازند که پای به هفت گنبد فلک گردون نهادهاند و بدان سان به مقام قرب رسیدهاند، آنانی که دست مشتاقان خاکنشین به آستان جبروت آنان نخواهد رسید. این گونه خاطره نوشتهها بیشتر انعکاس ارادت صاحب قلمها به حماسهسازان است، تا روایت واقعی شخصیت آنان.
گاه قلم ها از روایت «دلیلها» دست میشویند و جذبه ادبیات خلاقه و تاثیر شگرف تکنیک داستانی، آنان را به سمتی میکشاند که مختصاتی از زندگی اسطورهها را برای پذیرش نسل امروز و فردا با شالوده تخیل درآمیزند تا شاهکاری ادبی خلق کنند که معدودی چنین کردهاند.
شاید برای انعکاس حقیقت وجودی مردان بزرگ جنگ، اصلیترین دغدغه قلمها، انتخاب فرم و قالبی باشد که با بازآفرینی خاطرات، شخصیت و روایت، هیچ کدام تحریف نشوند و در عین حال ادبیات متن - فارغ از پرداخت داستانی - حفظ شود.
از سر جسارت و ارادت بگویم که «علی چیتساز» از سرچشمه آب حیات دلالت علی(ع) نوش کرده بود و به مرتبت سقایت در وادی حماسه دفاع هشت ساله رسیده بود.
و آنها که علی چیتساز را می شناسند گفتهاند که: روز تولد علی(ع) به دنیا آمد؛ یعنی سیزدهم رجب 1343.به خاطر این اسمش را گذاشتند علی.از شاگردی کارخانه یخ شروع کرد. باباش نذز کرده بود سقا بشه...
نذر کرده بودم
منصوره الطافی، مادر شهید: توی مجلس روضهخوانی آقا امام علی(ع) نذر کرده بودم که اگه این تو راهیم پسر باشه، اسمشو بذارم علی. هفت ماه بعد از اینکه به دنیا اومد تقویم 13 رجب- روز تولد آقا- رو نشون میداد! چشام پر از اشک شد. دستام رو گرفتم رو به آسمان گفتم: « خدایا به حکمتت شکر»
نوکر مولا آمد
ناصر چیتسازیان، پدر شهید: اجاق کور نبودم. همه میدانستند که پسر سوم منه، اما فک و فامیل جوری خوشحالی میکردند که انگار فقط این یکی رو دارم. همه قصه نذر و نیاز رو میدونستند و از همزمانی روز تولد او با آقا درمونده بودند! اذان و اقامهشو که گفتند، همه یک صدا خواندند: «صل علی محمد نوکر مولا آمد!»
*سر نترسی داشت.ساواکی و این جور چیزا سرش نمی شد.عقلش خیلی بیشتر از سن و سالش بود.
رودستی به ساواکی
پدر شهید: از یک پنجره تنگ پرید داخل اتاق. همه چیز نشان میداد که اینجا اتاق شکنجه نیروهای انقلابی است. ساواکیها توی اتاق بغلی بودند؛ اما این برای علی مهم نبود. مهم این بود که دست خالی برنگرده. چپ و راست را برانداز کرد. یه صدای پایی میآمد؛ همزمان چشمش به کلت کمری افتاد. به مقصودش رسیده بود. کلت رو برداشت و از پنجره برگشت که ساواکیها صدای باز و بسته شدن پنجره را شنیدند. دستشان به علی نرسید، اما اگر هم میرسید باورشان نمیشد که از یه نوجوان 14 ساله رودست خورده باشند.
*هجده ساله شد مربی استاد آموزشهای نظامی از همه جورش؛ تاکتیک رزمی، اسلحه شناسی، اطلاعات و عملیات.
مربی بدون آموزش
علی شادمانی، همرزم: هنوز عراق جنگ رو شروع نکرده بود و ما یک سال قبل از جنگ با کومله و دموکرات توی کردستان درگیر بودیم. از مهاباد برگشتم همدان تا نیروی تازهنفس ببرم.
خیلی نیروی بسیجی نبود، هر چی بود کادر بود؛ کادر سپاه. آموزش هم با ارتشیها بود. آمدم پادگان آموزشی، دیدم که یک نوجوان داره به بقیه آموزش میده. میشناختمش؛ یه نسبت فامیلی با هم داشتیم. به فرزی و چالاکی معروف بود اما توی کسوت مربی آموزشی با 15 سالش باورکردنی نبود! تمام نیروهای آموزشی از خودش بزرگتر بودند؛ هم به سن و سال همه به جثه. اونا رو از داخل کانال رد میکرد، از توی حلقه آتیش عبور میداد، از بالای منبع آب میپراند پایین و ...
هر کاری هم اول خودش انجام میداد بعد از بقیه میخواست. حتم داشتم که خودش هیچ آموزشی ندیده بود. مربی او جسارتش بود!
*اولین بار رفت جبهه مهران. نبوغ خلاقیت بی مثال او را علی شادمانی کشف کرد؛ تا بیخ سنگر عراقیا میرفت. چهار گردان چشمشان به اشاره او بود.
*نوجوانیش رسید به انقلاب و جوونیش سهم جنگ شد. مو توی صورتش نروییده بود که یه گروهان رو دادند دستش!
*توی عملیات مسلم بن عقیل، پاهاش تیر خورده بود اما وقتی آمد، یک تنه هفت تا اسیر هم آورد.
*حاج همت براش نقشهها داشت اما همدانی زودتر جنبید و کردش فرمانده. یه جوان 19 ساله شد فرمانده اطلاعات و عملیات یه تیپ، یه لشگر! تا کی؟ تا آخر جنگ.
فرمانده 19 ساله
حسین همدانی، همرزم: قصه شیرینکاری و جسارت علی در آتش زدن نخلستانهای حاشیه شهر مندلی رسیده بود به حاج همت. ازم پرسید «اون که میگن رفته توی شهر مندلی و عکس امام رو زده به در و دیوار شهر کیه؟!»
گفتم: یه فرمانده گروهان از گردان کمیل به اسم علی چیتسازیان.
گفت: براش توی تیپ 27 یه کار دارم.
گفتم: حتما میدونی که همدان قراره به تیپ مستقل باشه، علی رو بر مسئولیت اطلاعات عملیات اون تیپ انتخاب کردم.
همین هم شد. علی جوان 19 سال شده فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین(ع).
*از کله قندی مهران شروع کرد. بالای کله اسبی حاج عمران ترکش خورد. تو سومار تیر خورد به پاهاش. توی جزیره مجنون، روی برانکار فرماندهی میکرد! توی شلمچه اول ترکش به بازوش خورد بعد تیر به پهلوش و توی ماووت میهمان مین والمری شد.
*اطلاعات و عملیات رو کرده بود دانشگاه آدمسازی. توی کلاسش هم(ممد عرب عراقی) بود که از بصره در رفته بود،هم (شیرمحمد افغانی) که تو مهران باهاش گشت می رفت و هم (علی شاه حسینی) تکنیسینی که آموزش تو آمریکا رو گذاشته بود یه طرف و شده بود شاگردش! داشت یادم میرفت. توی دستگاه علیآقا سواد ملایی و افادههای دانشگاهی هم خیلی برد نداشت. نه اینکه دانشگاهیها در رکابش نبودند بودند اما یه بچه صافکار روستاییزاده مثل مصیب مجیدی شد معاونش چون دل شیر میخواست با علی کار کردن شرط و مرزی هم برای یادگیری نداشت سراغ قفلبرها توی شهر هم می رفت میآوردشان جبهه ازشون شهید میساخت.
البته همه اینایی که اسم آوردم شهید شدند به عبارت این دفتر دلیل شدند.
اولین درس
کریم مطهری، همرزم: جماعت بچههای اطلاعات عملیات مثل شاگرد پیشش زانو زده بودند. یه تازه وارد بیخ گوش بغل دستیش گفت: « علی آقا که میگن اینه!»
جواب رو نگرفته بود که علی خطاب به جمع گفت: اولین درس اطلاعات عملیات این است که کسی میتواند از سیمخاردارهای دشمن عبور کند که در سیمخاردارهای نفس گیر نکرده باشد.
روی خودتان کار کنید
محمد خادم، همرزم: همیشه میگفت: «بچهها اگه رفتید شناسایی و به مشکل برخوردید و راه کارتان قفل نشد، بروید قفل دل خودتان را باز کنید، ببینید چه مشکلی داشتید که در شناسایی موفق نبودید. بروید فردا شب قبل از شناسایی بعدی روی خودتان کار کنید.
پاسدار، سرباز، بسیجی اطلاعات عملیات شبها یا در شناسایی مواضع عراقیها بودند یا به گوشهای زیر نور مهتاب و میهمان الهی!
عدل الهی
علی خوش لفظ، همرزم: بعد از عملیات والفجر2، رسم سرکشی به خانواده شهدا را بنا کرد. خودش با پای مجروح، عصا به دست میافتاد جلو و بقیه بچهها اطلاعات عملیات پشت سرش.
بدون استثنا منزل هر شهید که صحبت میکرد خطاب به خانواده شهید یک جمله تکراری داشت. میگفت: «شهید حق خود را گرفت، شهادت حق او بود. اگر او میماند از فضل و عدل خدا به دور بود. دعا کنید ما هم وفادار به راه او بمانیم.»
زنگ دل
محمد طهماسبیزاده، همرزم: زنگ خانه به صدا درآمد. در را باز کردم، دیدم فرمانده اطلاعات عملیات لشکر جلوی در ایستاده با یک کپسول زرد و گنده روی دوشش. متعجب پرسیدم: علی آقا خبری شده؟
گفت: این کپسول رو ببر، کپسول خالی رو بیار! چشمانم گردتر شد. شما از کجا فهمیدید که ما گاز نداریم. با خوشرویی و لبخند جواب داد: اگر من ندونم بچههام چه کم و کاستی دارند برای چی خوبم؟!
گشتاش شبیه رویاست. در زمان خودش براش افسانهها درست کردند مثل اینکه تا کربلا میره تو صف غذای عراقیا میایسته اینا راست نبود اما روایتهای بچههاش توی این دفتر راسته راسته. علی همون بچه موزرد چشمآبی برای قریب 90 نفر شد دلیل یعنی راه رو نشون داد تا جایی که رسیدند.
*خودشم دنبال یه دلیل میگشت تا اینکه اون خواب به دادش رسید. اون خواب که از مصیب معاونش که توی فاو شهید شده بود پرسید. از کدام راه کار به این مقام رسیدی؟ مصیب هم جواب داد راهکار اشک.از اینجا به بعد راهکار علی آقا به قول خودش قلف و به قول بچه مدرسهایها قفل شد. هر هفته با گریه بچهها رو صدا میکرد همون 90 نفر رو.
راهکار اشک
تو عالم خواب معاونش مصیب رو دید و گفت: «برای تو و بقیه شهدای واحد خیلی دلم تنگ شده» و با التماس از او پرسید: «بگو از کدام راهکار رفتی که به این مقام رسیدی؟!
مصیب جواب داد: راهکار اشک!
از فردای آن روز تا صبح شهادتش روز و شبی نبود که اشک تو چشماش نباشه. به هر بهانه، روضه، نماز، نماز شب و حتی توجیه نیروها گریه میکرد؛ با صدای بلند و بیریا
*دلش می خواست دینش کامل بشه اینو به دوستاش گفته بود. زن گرفت یه یادگاری ازش موند که هیچ وقت ندیدش به اسم محمدعلی.
زندگی با یک مرد
همسر شهید: آمد خواستگاری، با یه لباس سبز سپاه، داییام گفت: میدونی ایشون کیه؟
گفتم: نه
گفت: فرمانده ماست. علی آقا سالها توی جبههس، چند بارم مجروح شده، از حرفهای دایی و بقیه فاملیا فهمیدم که ایشون یه جوان معمولی نیست. اگرچه توی حرفاش سادگی و اخلاص موج میزند. ازم پرسید نظرت چیه؟
گفتم: با یه مرد مثل علی آقا زندگی کردن ولو چند روز بهتر از زندگی مستمر با غیر اوست!
سر گذاشته بود روی دیوار
همسر شهید: دزفول یا بمباران می شد یا موشک زمین به زمین کوچهها رو صاف میکرد. علی آقا هم یکسره توی جبهه بود. خیلی دلتنگ بودم.
دم صبح بلند شدم وضو بگیرم برای نماز که یه سایهای رو پشت در حس کردم. با احتیاط لای در رو باز کردم دیدم علیآقا آمده سر گذاشته روی دیوار و خوابیده! گفتم چرا اینجا؟! گفت: نصف شب بود رسیدم نمیخواستم بیدارت کنم.
برمیگردم
همیشه وقت خداحافظی از من طلب حلالیت میکرد و من از او طلب شفاعت. نه من از وقت برگشتن میپرسیدم و نه او از زمان آمدن. اما این بار برخلاف گذشته پرسیدم کی برمیگردی؟ و او گفت: ان شا الله یک هفته دیگری دقیقا یک هفته بعد او را آوردند روزمشار تاریخ 4 آذر 66 را نشان میداد. شهر از خبر شهادت او منفجر شد.
*برادرش امیر هم که رفت علی ماند با تنی زخمی که 6 زخم از 6 عملیات داشت. جنگ هم هفت ساله شده بود و علی دل تنگ همه چیز.
*سالهای آخر جنگ میگفتند که میخواد فرمانده لشکر بشه اما عشق او اطلاعات بود و بچههای اطلاعات و شهدای اطلاعات.
*توی شناسایی یعنی دلالت آخر همه رو گذاشت سر کار یه عده رو برگردوند عقب و خودش تنها رفت به جایی که دلیل امروز و فردای ما شد.
بوی کربلا میاد
جنگ داشت هفت ساله میشد. علی بیشتر بچهها از جمله معاوناش رو فرستاده بود همدان. گفت: بریم شناسایی تپه سبز.
متعجب شدیم و گفتیم: «به چشم»
مگه ما مردیم که خود شما میخواین...حرفمان را برید و گفت: این بار خودم میام.
چهار نفر بودیم. شبانه که از خط خودی به سمت تپه سبز سرازیر شدیم گفت: تا به حال این بود رو تو هیچ جبههای حس نکردم! پرسیدم چه بویی؟ گفت: بوی کربلا میاد کربلا!
و افتاد جلوتر از ما سه نفر ...
کار شناسایی تمام شد و مسیر برگشت را میآمدیم که به ما گفت همین جا بایستید و خودش از ما جدا شد و به نقطهای رسید که در مسیر رفت به آن بو اشاره کرده بود. همان جا ایستاد و بعد یک گام برداشت و مین جهنده والمر تا زانوانش بالا آمد.
سخنرانی شهید
گفت: اهل سخنرانی و این جور چیزا نیستم. اصرار میکردند یه چیزی بگو. گفت: « اگر بنا بود آمریکا را سجده کنیم، انقلاب نمیکردیم. ما بنده خدا هستیم و فقط برای او سجده میکنیم. سر حرفمان هم ایستادهایم. اگر تمام دنیا ما را محاصره نظامی و تسلیحاتی کنند باکی نیست، سلاح ما ایمان ماست. ایمان بچههاست که توی خلیج فارس با ناوهای غولپیکر میجنگند. حاضریم که تمام سختیها را قبول کنیم، فقط یک لحظه قلب امام عزیزمان شاد شود. همین!
این اثر بهانهای برای یافتن شریعه زلالی است که خواننده عطشناک را به پای زمزم اندیشه مرام و جهاد اسوههای همدان میرساند.