مردی که فرزند معتادش را به قتل رسانده بود، با رضایت مادر مقتول به لحاظ جنبه عمومی جرم پای میز محاکمه میرود. بهمن سال گذشته پسری جوان به مأموران خبر داد برادرش به دست پدرش به قتل رسیده است.
صدای مضطرب و وحشتزده این جوان نشان میداد او از یک جنایت فجیع صحبت میکند. بلافاصله مأموران به آدرسی که پسر جوان داده بود، رفتند و پدری را بالای سر جسد فرزندش دیدند. مرد میانسال به مأموران گفت پسرش را کشته و منتظر است تا دستگیرش کنند.
با انتقال جسد به پزشکی قانونی مرد میانسال به دادسرا برده شد. او اتهام قتل فرزندش را قبول کرد و گفت: آرش پسر بزرگ من بود. او 20 سال بود که به مواد مخدر اعتیاد داشت و هر روز زندگی را برای ما سختتر از قبل میکرد. روز حادثه من و همسرم بیرون از خانه بودیم.
پسر کوچکم تماس گرفت و گفت برادرش به منزل آمده و وسایل را شکسته است. وقتی به خانه رفتیم، دیدیم پسرم همه وسایل را شکسته و برادر کوچکش را هم کتک زده است. او پول میخواست تا مواد بخرد. من هم کمی پول دادم.
گفت این پول کم است میخواهد به چالوس برود و از من خواست که او را به چالوس ببرم. من هم هر دو پسرم را سوار ماشین کردم که به چالوس ببرم و بعد با پسر کوچکم برگردم. در راه پسر بزرگم دوباره درگیری را آغاز کرد. او با لگد شیشههای ماشین را شکست
و بعد هم یک لگد دیگر زد تا درِ ماشین را بشکند. فحش میداد و با همه دعوا میکرد. این کار همیشگیاش بود. من هم از ترس آبرویم هیچ کاری نداشتم و هر بار که پول میخواست، به او میدادم تا سراغ دوست و آشنا نرود. متهم گفت: پسرم آنقدر به در ماشین کوبید که مجبور شدم خودرو را متوقف کنم.
او پیاده شد و من و برادرش را کتک زد. بعد دوباره سوار ماشین شد. اینبار روی صندلی شاگرد نشست و از من خواست که حرکت کنم. من هم حرکت کردم. چند دقیقه بعد دوباره رفتارهای پرخاشگرانهاش را شروع کرد. متهم ادامه داد: او طنابی را از جیبش درآورد و به برادر کوچکش حمله کرد.
میخواست او را بکشد. من خیلی دستپاچه شدم. پسر کوچکم خیلی پسر خوبی بود. او اصلا دعوایی نبود و کارهایی را که برادرش میکرد، انجام نمیداد. از ترس جان او ماشین را نگه داشتم. به زور پسر بزرگم را از او جدا کردم و بعد از شدت عصبانیت طناب را دور گردن پسر بزرگم پیچیدم و زمانی به خودم آمدم که او دیگر نفس نمیکشید.
هرچند پسر کوچکم سعی میکرد جلوی من را بگیرد، اما رفتارهایم دست خودم نبود. وقتی کار تمام شد، تازه فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. به پسر کوچکم گفتم پلیس خبر کند و خودم هم منتظر ماندم تا مأموران بیایند و من را دستگیر کنند.
این مرد درباره زندگیاش گفت: من معلم هستم و سالهاست که به بچههای مردم درس میدهم. با سختی و زحمت زیاد پول درمیآورم و سعی میکنم پولم حلال باشد، اما پسر بزرگم آبرو برایم نگذاشته بود. از محل کار تا در میان فامیل آبرویم رفته است.
او مدام درگیری ایجاد میکرد. هر کاری انجام میداد تا من بیآبرو شوم و آخرین کارش هم این بود که میخواست برادرش را بکشد. او با من و مادرش دشمنی میکرد. وقتی دادسرا مادر مقتول را به عنوان، ولی دم احضار کرد او گفت: پسرم را دوست داشتم، اما هیچ راهی برای اینکه ما بتوانیم زندگی خوبی داشته باشیم برایمان نگذاشته بود.
من و شوهرم بارها او را به مرکز ترک اعتیاد بردیم. مدتها هزینه روانشناس دادیم تا مواد را ترک کند. ریشه این درگیری و پرخاشگری را نمیدانستیم چیست و چرا این کار را میکند؛ اما هرچه بود زندگی ما را سیاه کرده بود. ما خانواده آرامی بودیم.
من اطمینان دارم شوهرم در آن لحظه چارهای نداشته است. پسر کوچکم مثل برادر بزرگش نبود. او درس میخواند و بچه آرامی است. آنطور که برایم تعریف کرده برادرش قصد کشتن او را داشت. این زن گفت: من از شوهرم شکایتی ندارم.
پسرم یک سیاهبختی در زندگی ما بود. من بدون قید و شرط گذشت میکنم. بعد از گفتههای این زن آخرین دفاع از معلم میانسال در مرحله دادسرا گرفته شد. او گفت: با اینکه 20 سال بود از دست پسرم زجر میکشیدم، اما دلم نمیخواست او بمیرد.
من هر کاری برای اصلاح او کردم. از کاری که کردم خیلی پشیمان هستم؛ اما در آن لحظه واقعا اختیارم دست خودم نبود. بعد از پایان گفتههای متهم و بیان آخرین دفاع در مرحله دادسرا کیفرخواست علیه او صادر شد و با توجه به اینکه تنها، ولی دم یعنی مادر مقتول اعلام گذشت بیقیدوشرط کرده بود، پرونده متهم برای رسیدگی به لحاظ جنبه عمومی جرم به شعبه 10 دادگاه کیفری استان تهران فرستاده شد.