سرویس فرهنگ و هنر مشرق - فوت ناگهانی «چنگیز جلیلوند» یکی از ممتازترین گویندگان و دوبلورها به علت ابتلا به کووید 19 یک شوک بزرگ برای جامعه هنری کشور بود. پرونده فعالیتهای هنری این گوینده ممتاز با ایفای نقش در سریال سلمان فارسی (داود میرباقری) به پایان رسید و آخرین گفت و گوی رسانهای جلیلوند در مشرق منتشر شد.(اینجا) دکتر نیلوفر جلیلوند استاد ریاضیات در دانشگاه دالاس، پس از فوت ایشان وارد ایران شدند در حالی که آخرین روزهای حضور در ایران را سپری میکردبا ایشان به گفت و گو نشستیم.
بیشتر بخوانید:
*میخواهم سئوال کنم کمی از حال و هوای زندگی پدرتان در قالب نقشهایی که گویندگی کردند. گاهی در لحظات خصوصیاش از علاقهاش به فیلم «رام کردن زن سرکش» (فرانکو زفیرلی) میگفت. ایشان به جای ریچارد برتون در این فیلم گویندگی کردهاند.
«ریچارد برتون» و «الیزابت تیلور» در فیلم «رام کردن زن سرکش»، زندگیاشان شبیه پدر و مادر خود من بودند. این دو از ابتدا مثل فیلم عاشق بودند و شبیه آتش ، یک روز دعوا و یک روز عشق و ما هم به این رویه عادت کرده بودیم. چیزهای زیادی درباره زندگی پدرم را نمیخواهم توضیح بدهم، اما چیزی که تصور میکنم مردم ایران، باید دربارهاش بدانند این است که واقعا پدر خوبی بود. من به خاطر پدرم امروز جایگاه خوبی دارم و اگر او پدرم نبود نمیتوانستم، زندگی خوبی داشته باشم.
*پدر شما از حرفه مورد علاقهاش یعنی دوبلاژ دل کند و با شما رهسپار آمریکا شد که بتوانید به تحصیلات خودتان ادامه بدهید.
من و خواهرم در سنین بسیار کم دانشآموزی، در انگلستان بودیم و در پانسیون زندگی میکردیم تا اینکه پدرم آمد و ما همگی به صورت خانوادگی به آمریکا رفتیم. من بزرگترین فرزند ایشان هستم و خواهر و برادری به نام فریبا و خشایار دارم.
ایرانیها احساس دارند. وقتی یک غریبه اینجا اشک یک نفر را میبیند ،با آن شخص اشک میریزد، هیچ جای دنیا چنین چیزی را ندیدم. من انگلیس بودم، آلمان، فرانسه و ... اینجا و در ایران احساسی هست، تصور میکنم افراد به یکدیگر متصل هستند و انرژی عجیبی دارند.
*در ایران بینشی رسمی درباره مهاجرت به آمریکا وجود دارد که میدانم با سبک مهاجرت موقت پدر شما متفاوت است.
در آمریکا پدر و مادر من بیزنس و خانه داشتند. ما در خانهامان باغچه داشتیم و چیزهای مختلف میکاشتیم. تخممرغ تازه داشتیم، ما در خانهامان مرغ و خروسهای فراوانی داشتیم. بابا جایی را ساخته بود که تمام مرغ و خروسها آنجا زندگی میکردند. صبح به صبح ما میرفتیم تخم مرغ تازه برمیداشتیم و میخوردیم. بعضی وقت مارهایی در باغچه ما حضور پیدا میکردند و جیغ میزدیم و پدرم با بیل میآمد مارها را میکشت.
*میدانستید که چنگیز جلیلوند که سبک زندگی خودش را تغییر داده و قبل از مهاجرت در ایران چه جایگاهی داشته است؟
بلی میدانستیم. برای اینکه او گوینده بسیار مشهوری بود، خودش سلبریتی بود و برای همین ما را از قبل انقلاب به انگلستان فرستاد تا با سبک زندگی سلبریتیها (Celebrity life ) بزرگ نشویم به هر حال پدرم برای بیست سال در آمریکا با سبک متفاوتی زندگی کرد تا ما بزرگ شدیم.
*آقا جلیلوند نوههایش بسیار دوست دارد، ایشان چند نوه دارند؟
من دو تا بچه دارم به نام لیلا و سیروس. خواهرم فریبا یک دختر به نام دنیا دارد و خشایار هم دو فرزند به نام صوفیا و کوروش دارد. نوه بزرگ پدرم، لیلااست و آخرین پیامی که پدرم، قبل از اینکه به دنیای بهتر برود را برای لیلا فرستاده بود . در این پیام گفته بود:" عزیزم ناراحت من نباش، من خوب هستم و دوستت دارم ". صدایش در این پیام بسیار گرفته بود. دختر من فکر کنم روزی صدبار این پیام را گوش میدهد و گریه میکند. دلیل اینکه لیلا به او نزدیک است ،به این خاطر است که پدرم لیلای مرا بزرگ کرد (بغض)، و این دو سالها رابطه نزدیکی داشتند. من در آنزمان هم دانشگاه میرفتم و هم کار میکردم و لیلا بیشتر با پدرم بود.الان زندگی خوبی دارم آنهم به خاطر پدر و مادرم. پدرم خیلی مدرن فکر میکرد و به من میگفت تو خودت به اندازه دوتا مرد هستی و هر کاری که میخواهی میتوانی انجام بدهی و خودت را هیچ وقت دست کم نگیر. تنها چیزی که نیاز داری فرهنگ ایرانی است و ایکاش من تورو به انگلستان نمیفرستادم، چون به فرهنگ ایرانی علاقه داری. پدرم به یادگیری فرهنگ ایرانی در این سالها بسیار به من کمک کرد.
بیشتر بخوانید:
*فارسی می توانید بنویسید؟
من دست خط خیلی خوبی داشتم و 5 سال قبل دوباره خواندن و نوشتن به زبان فارسی را آغاز کردم که به صورت کامل به فرهنگ خودم بازگردم. همیشه نقاشی را دوست داشتم، کلا به حوزه هنر علاقه دارم اما به سمت ریاضیات رفتم و اخیرا دکترایم را گرفتم. میخواستم مدرک دکترایم را نگیرم، چون خیلی سخت بود اما پدرم برای گرفتن مدرک دکترا مرا بسیار تشویق کرد و میگفت باید مدرک دکترایت را بگیری،و هر کاری را که شروع کردی باید به پایان برسانی. من در گذشته به سمت هنر نرفتم چون دردسرهای مادر و پدرم را در فضای هنری دیده بودم و احساس کردم پیوند بهتری با ریاضیات دارم.
*الان مشغول چه کاری هستید؟
من در مدرسه بچههای خارقالعاده از 16 تا 18 ساله که به مدارس معمولی نمیروند، تدریس میکردم و بعد برای تدریس به دانشگاه تگزاس در دالاس رفتم. همزمان در کلاسهای سینمایی شرکت کردم و تدوین یاد گرفتم، آنهم به خاطر پدرم و پسرم. پسرم در دانشگاه کلمبیا، کارگردانی خواند و مستندی درباره خانواده ما میسازد. او خیلی ایران را دوست دارد و به اینجا آمد و با پدرم ملاقات کرد. پدرم هر موقع به آمریکا میآمد حتما مهمان خانه ما بود و اوقاتش را با ما میگذارند. و در کنار ما به او خیلی خوش میگذاشت. خیلی عاشقانه زندگی کرد، زندگی ایشان نظم به خصوصی داشت، همیشه سر وقت از خواب بیدار میشد و این آخری باری که در حدود یکسال پیش شهریورماه به آمریکا آمده بود، تولد من و خواهرم بود، به خانه من آمد و همه خواهران و برادران و نوهها حضور داشتند و یک روز کامل بیدار بودیم. پدرم خیلی کم میخوابید اما احساس میکنم میدانست این آخرین دورهمی خانوادگی ماست.
در تمام طول مدتی که در اینجا بودم همه با احترام با من برخورد کردند. از آن موقعی که رسیدم از کسی چمدان مرا برداشت تا همین الان، هر شخصی که در سر راه من قرار گرفته با مهربانی با من رفتار کرده است. احساس و رفتار مردم ایران خیلی یگانه است.
*آقای جلیلوند هنرمند خانواده دوست همواره آرزویش این بود که خانوادهاش به ایران بازگردند، حتی نوههایش. چرا این اتفاق نیفتاد؟ ایشان همواره میگفت من از کارم که عشقم بود فاصله گرفتم تا فرزندانم درس بخوانند و به ایران بازگردند.
اتفاقا مدارک مرا گرفته بود که کارهای مرا در اینجا درست کند تا من در اینجا زندگی کنم و من تصمیم داشتم دو سال پیش به ایران بیایم چون در مهرماه سال گذشته بازنشسته شدم و واقعا تصمیم داشتم به ایران بیایم.
*پدرتان چرا بازگشت؟
عشقی که پدرم به ایران داشت و اینکه کارش را خیلی دوست داشت زمینه بازگشت او را به ایران فراهم کرد. به مادرهم گفت بچهها دیگر بزرگ شدند و الان فرصت خوبی برای بازگشت است.
*پدر شما شاخصههای سنتی خودش را با وجود بیست سال زندگی در آمریکا حفظ کرد.
پدرم هیچ وقت ما را در هیچ انتخابی قضاوت نمیکرد. به من میگفت برای خودت به اندازه دو تا مردی هستی و میتوانی به تنهایی زندگی خودت را بسازی و من به داشتن چنین پدری افتخار میکنم. میخواهم مردم بدانند حقوق زن برای پدرم مهم بود و پس از بازگشت پدرم دائما میگفت:"زنان در ایران امروز فرصت رشد فراوانی دارند و میگفت به عنوان یک زن زندگی عالی در ایران خواهی داشت."
*استاد جلیلوند سال 1358 پس از دوبله فیلم شعله از ایران خارج شد. چرا آقای جلیلوند علاقهمند بود فرزندانش از جامعه ایرانیان لسآنجلس دور باشند.
دلیلی که ما را قبل از انقلاب به انگلستان فرستادند برای تحصیلات ممتاز بود و اینکه از فضای کار هنری پدر و مادرم و از چیزهای بد هنر و سینما دور باشیم. پدرم دوست داشت هنری مثل نقاشی را تجربه کنم اما علاقه نداشت به فضای سینمای علاقهمند شوم. برای اینکه میگفت در جامعه هنری ایران بعضی اوقات چیزهای خوبی وجود ندارد.
بعد هم که در آمریکا به تگزاس رفتیم خانواده ما اصلا دوست ایرانی زیادی نداشتیم. یک جایی زندگی شبیه ده زندگی میکردیم و حتی پدرم از زندگی شهری آمریکایی فاصله گرفت. ما حتی مرغ و خروس داشتیم. همه چیز را در باغچه خودمان میکاشتیم و مرزعه کوچکی داشتیم. در یک محیط ده مانند زندگی کردیم و پدر و مادرم بیزنس داشتند و خودشان با ماشین میرفتند و میآمدند. پدرم دوست داشت فرزندانش در یک محیط بسیار آرام درس بخوانند و به حرفه خودشان مشغول باشند. من خیلی نقاشی دوست دارم و از پدر و مادرم پرتره کشیدم. پدر من یک لبخند بسیار زیبا داشت که من آنرا نقاشی کردم.
بیست سال پیش از آمریکا برگشت و در اینجا زندگی کرد، احساس میکنم بهترین دوران زندگیاش را سپری کرد. پدرم در ایران خیلی خوشحال بود و خیلی هیجان زده. وقتی با ما تلفنی حرف میزد میگفت زندگی در اینجا خیلی خوب است و به من هم میگفت: وقتی صبح از خواب برمیخیزی بنشین قشنگ برای خودت برنامهریزی کن و سعی کن کارهایی که در یک روز قرار است انجام بدهی روی کاغذ بنویسی، با خدا حرف بزن، مهمترین تصمیم روز خودت را بگیر و حتی برنامه غذایی خودت را مشخص کن. به من میگفت : روزی که این کار و نمیکنی وقتی به آخر شب میرسی میبینی که هیچکاری انجام ندادی و روز تو هدر رفته است.
موقعی که فرزندانم کوچکتر بودند برای اینکه درگیر وظایف مادریام بودم، چنین چیزهایی به من نمیگفت. اما وقتی فرزندانم بزرگ شدند و به دانشگاه رفتند با من اینطوری صحبت میکرد و توصیه میکرد نقاشی کن یا اینکه کتابت را بنویس.
*از هنرپیشههای که پدرشما به جایشان گویندگی کرد، کدامیک مورد علاقه شماست؟
پدرم خیلی به زبان فارسی تعصب داشت و دوبلههای فارسی و کارهایی که انجام داده بود را برای ما به نمایش میگذاشت تا ما زبان فارسی را به خوبی یاد بگیریم و از سویی پیوندهای ما با زبان و فرهنگ فارسی قطع نشود. من میخواهم ضربالمثل و احساسی که در زبان فارسی هم وجود دارد را هم یاد بگیرم. در این زبان یک فرهنگ نهفته است و ضربالمثل استفاده کردن را در خانواده پدرم رواج داد. پدرم چیزهایی به زبان فارسی میگفت که ما خیلی میخندیدم. من در میان بازیگرانی که پدرم به جایشان گویندگی کرد، مارلون براندو را دوست دارم.پدرم دقیقا به صورت فارسی به جای براندو گویندگی میکرد. اتفاقا پسرم میگفت اگر توانستی یکی از فیلمهای خوب پل نیومن با صدای پدر، یک براندو و یکی از نقش گوییهای وی را به جای شون کانری در مجموعه جیمز باند را برایمان بیاور.اینها آثار مورد علاقه من است. من خودم اتوبوسی به نام هوس را دوست دارم از میان آثار پل نیومن، لوک خوشدست را دوست دارم و از ریچارد برتون هم رام کردن زن سرکش را.
*خیلی با خاطراتی که با خانواده و علیالخصوص نوههایش داشت زندگی میکرد. گویا خشایار هم در حوزه مدیا و تلویزیون مشغول است.
برادرم در کانالهای ورزشی فعالیت میکند و برای ضبط مسابقاتی مثل فوتبال و ... کار فنی انجام میدهد. برای کانالهای HBO و ESPN کار میکند این دو کانال بسیاری مسابقات را پخش میکنند.
*چرا به لیلا دختر شما علاقه خاصی داشت؟
وقتی لیلا 5 ساله بود بابای من ماشین چمنزنی را برمیداشت و چمنهای دور باغ را میزد و لیلا را سوار ماشین چمن زنی میکرد و برای لیلا آواز فارسی میخواند.یاهاها....های ....و یکی از بهترین خاطرات لیلا است. لیلا اصرار داشت پدرم هر روز این کار را انجام بدهد اما پدرم هفتهای یکبار این کار را انجام میداد.پدرم هیچ وقت مرا دعوا نمیکرد و اگر اختلافی با مادرم داشتم مرا آشتی میداد. (بغض و گریه) بین همه را آشتی میداد و همه کدروتها را با یک لبخند و جوک درست میکرد. انگار یک قدرتی از خدا گرفته بود که بتواند همه را راضی نگاه دارد. دوست نداشت هیچگاه بر سر فرزندانمان فریاد بزنیم به من میگفت:" با لیلا و سیروس سعی کن مهربانتر باشی." پدرم خیلی مرد با خدایی بود. من احساس غم و اندوه شاگردان پدرم را درک کردم، علیالخصوص شاگردان پدرم، که برایش پیام میگذارند و گریه میکنند و برای پدرم مهم بود شاگردانش پیشرفت بکنند. مهمترین چیز برای پدر این بود که من معلم شدم و تدریس را دنبال میکنم.
به من میگفت: تو در کار تدریس فقط به یک نفر درس نمیدهی، بلکه به اجتماع درس میدهی. یک معلم کار بسیار مهمی انجام میدهد. خیلی از ایرانیها در خارج از کشور دوست دارند، فرزندانشان وکیل و دکتر شوند، اما پدر من دوست داشت که من معلم شوم و به من توصیه میکرد"مواظب هر لغتی که در برابر جوانان میگویی باش." دوست داشت من زودتر در آمریکا بازنشسته شوم و به ایران بیایم. میگفت: این قسمت دوم را برای خودت زندگی کن. تو خدمت خود را به جامعه کردی، حالا در قسمت دوم چگونه میتوانی لذت ببری؟ برگرد به فرهنگ و کشورت. فرهنگ ایران زمین از سایر فرهنگها بالاتر است. از نظر علوم، زبان، احساسات، حقوق بشر و... هیچ فرهنگی بالاتر از فرهنگ ایرانی و پارسی نیست، چون اصیل است.پدرم خیلی شطرنج دوست داشت و خیلی باهم بازی میکردیم و در حین بازی هم حتی به من میگفت: حتی این بازی شطرنج متعلق به فرهنگ ماست. به من میگفت برای همه اینها باید به ایران برگردی.
*نظرتان راجع به ایرانی که امروز به چشم دارید میبینید چیست؟
از راننده تاکسی تا فروشنده نان و رئیس بانک و دفاتر دولتی، همه با احترام با من برخورد میکنند از همه آنان تشکر می کنم ،پدرم نان سنگک خیلی دوست داشت و من به محض ورود نان سنگک خریدم. در تمام طول مدتی که در اینجا بودم همه با احترام با من برخورد کردند. من از هواپیما که پیاده شدم، خیلی حالم بد بود. آنقدر حالم بد بود که تصور کردم به کرونا مبتلا شدم. احساس خیلی بدی داشتم. اما مبتلا به کرونا نبودم، از شدت غم حالم اینطوری بود. از آن موقعی که رسیدم از کسی چمدان مرا برداشت تا همین الان، هر شخصی که در سر راه من قرار گرفته با مهربانی با من رفتار کرده است. احساس میکنم که پدرم همیشه همراه من است، احساس و رفتار مردم ایران خیلی یگانه است.
*ایرانیها از نظر اجتماعی بهترند یا آمریکاییها؟
اصلا قابل مقایسه نیست. ایرانیها احساس دارند. وقتی یک غریبه اینجا اشک یک نفر را میبیند ،با آن شخص اشک میریزد، هیچ جای دنیا چنین چیزی را ندیدم. من انگلیس بودم، آلمان، فرانسه و ... اینجا و در ایران احساسی هست، تصور میکنم افراد به یکدیگر متصل هستند و انرژی عجیبی دارند. وقتی یک نفر میخندد، شما هم با او میخندید و مردم در احساسات من شریک بودند. من از تلفن پدرم استفاده میکنم مثلا تاکسی میگیرم. وقتی من را سوار میکنند و متوجه میشوند که دختر چنگیز جلیلوند هستم گریه میکنند. من خیلی تاکسی سوار شدم و میبینم که جوانان هم خیلی دوستش دارند.
*با اینکه هر روز را درست زندگی میکرد اما برای مرگ همیشه آماده بود؟
آخرین باری که به آمریکا آمد، حدود یکسال پیش با همه نوهها زمان زیادی را صرف کرد شعر خواند ، دعا کرد و من احساس میکنم شاید میخواست آمادگی داشته باشد. من وقتی به ایران آمدم دیدم که من تنها در غم از دست دادن پدرم عزادار نیستم و از همه مردم ایران بابت لطف و محبتشان تشکر میکنم
***گفت و گو از علیرضا پورصباغ