به گزارش مشرق، در انتهای دیوار حرم حضرت زینب (س) تصاویری از شهدای مدافع حرم نقش بسته است و بر آخرین قاب از دیوارنگاره شهدای مدافع حرم، تصویری از شهید قاسم سلیمانی دیده میشود که آن را امین هنرتبار، یکی از هنرمندان کشورمان به تصویر درآورده است.
امین هنرتبار، درباره آخرین دیوار نگاره حرم حضرت زینب (س) و حسرت دیدار با سردار سلیمانی را اینگونه برای مخاطبان خبرگزاری فارس روایت میکند:
اوایل بهار97 وقتی تمثال مبارک امام رضا علیهالسلام را در پروژه دیوارنگاره ضامن آهوی مجد کار میکردم، با امام رئوف رضا گفتوگویی دوستانه کردم و از ایشان خواستم که آینده هنریم را با شهدا و ائمه پیش ببرم. انگار آن زمان خداوند دعایم را مستجاب کرد و توسلم قبول شد.
زمان کوتاهی از اتمام کار ضامن آهو نگذشته بود که استاد فرشچیان برای دیدن کار به مشهد آمد و این اول تغییر در زندگیام بود. دیگر قلمم حرمت داشت و باید با دقت بیشتری کار میکردم. هنوز در فکر کار برای ائمه بودم که تعدادی کار مذهبی و چهره شهدا به من پیشنهاد شد.کارها تا اوایل بهار 98 طول کشید و در همان روزها برای زیارت به حرم امام رضا علیهالسلام رفتم. در آن زمان خبرهایی از سوریه میشنیدم و خیلی مشتاق بودم به بهانه نقاشی سفری هم به سوریه داشته باشم.
با افراد زیادی که میشناختم برای نقاشی در سوریه تماس گرفتم، اما همه دست رد به سینهام زدند. ناامیدانه از امام رضا علیهالسلام خواستم این اتفاق برایم رقم بخورد.
چند روزی گذشت. فردی با شمارهای ناشناس با من تماس گرفت و بدون حاشیه گفت: شما هنرتبار هستید؟
گفتم: بله
گفت: سوریه تشریف میآورید؟
و من بدون هیچ سوالی گفتم: اگر بشود دست شما را هم میبوسم.
گفت: عکس گذرنامهتان را به همین شماره در واتساپ ارسال کنید و فردا هم فرودگاه امام خمینی تهران باشید. و قطع کرد.
اصلا حتی نپرسیدم شما کی هستید و از کجا تماس میگیرید. ساعتی گذشت. دوباره با همان شماره تماس گرفتم و گفتم: ببخشید آقا، شما از کجا تماس میگیرید؟
ایشان گفت: آهنی هستم و از طرف نمایندگی ولی فقیه در سوریه تماس میگیرم.
خلاصه آماده شدم و عکس گذرنامه را برای ایشان فرستادم و راهی تهران شدم. فردا ساعت یازده و نیم از تهران به مقصد دمشق پرواز کردم. در طول زمان پرواز با خودم احساس میکردم حتما از همان کسانی که با ایشان تماس گرفتهام، سفارشم را کردهاند.
دمشق که رسیدم پس از زیارت حضرت زینب سلام الله علیها برای تشکر از نماینده ولی فقیه آیتالله طباطبایی به دفتر مصلای حرم حضرت زینب سلام الله علیها رفتم. ایشان را از قبل میشناختم و چند نقاشی دیواری به سفارش ایشان در زمانی که امام جمعه فریمان بود، کشیده بودم.
بعد از احوالپرسی اولین چیزی که از ایشان پرسیدم، این بود که چه کسی سفارش من را کرده که با این سرعت کار سوریهام درست شد. در کمال ناباوری ایشان فرمود: هیچ کس! و ادامه داد قسمت فرهنگی دفتر نمایندگی در سوریه نقاش دیواری میخواست برای کشیدن نقاشیهای مختلف برای سطح زینبیه و من از زمان کشیدن نقاشیهای فریمان، شما توی ذهنم بودید و از بچهها خواستم از شما برای این کار دعوت کنند.
باز هم معجزهای از امام رضا علیهالسلام دیدم و کارم را ماموریتی از سوی آن حضرت احساس کردم.
چند ماهی بود که به سفارش ایشان نقاشیهای شهدای مدافع حرم را روی دیوارهای ورودی حرم از سمت پارکینگ که مسیر ویژه زوار خارجی بود و به صحن سفید حرم حضرت زینب سلام الله علیها منتهی میشد، شروع کرده بودم. اوایل دی ماه بود و باید نقاشیها را تا دهم دی ماه که ولادت حضرت زینب (س) بود، به اتمام میرساندم.
نقاشیها حال و هوای آن مسیر را عوض کرده بود و گویی شهدا با شما حرف دارند و نگاهشان شما را دنبال میکند. دیوار روبروی حرم را که آخرین دیوار بود با هماهنگی حاج آقای طباطبایی خالی گذاشتم تا در فرصتی مناسب تصویر عصر عاشورای استاد فرشچیان را نقاشی کنم برای جلب توجه بینندگان و زوار. از ابتدای شروع چهره شهدا تمام فکرم این بود که بتوانم سردار را در گذر از این مسیر ببینم و از ایشان تقاضا کنم برای رونمایی از کارم در روز ولادت حضرت زینب سلام الله علیها تشریف بیاورند.
همان روزهای اول دی ماه بود. حدود ظهر مشغول کار بودم که صدای آشنایی خداقوتی گفت و رفت. من هم جواب دادم و نگاهی کردم. مرد، آرام به سمت در خروجی میرفت. دقیقهای بعد من به همان سمت رفتم؛ یعنی به سمت در خروجی و پارکینگ حرم. از دور نگهبان جلوی درب با هیجان صدا زد: «رسام، قائد قائد سلیمانی». بله، آن مرد سردار سلیمانی بود و من نشناختم! دویدم سمت پارکینگ، اما دیگر دیر شده بود. سردار سلیمانی رفت و حسرتی بر دل من ماند؛ حسرت دیدن سردار. اما هنوز امیدی بود، مطمئن بودم دوباره میبینمش.
ایام ولادت حضرت زینب سلام الله علیها بود که تقریبا کار تمام شده بود و فقط دیوار مقابل حرم خالی بود. هر روز چشم به راه سردار بودم و بعضی وقتها از صبح تا شب برای استراحت و نهار به محل استراحتم نمیرفتم، مبادا در این حین سردار از آنجا عبور کند و من نباشم. حتی شب ولادت تا ساعت چهار صبح حرم بودم و کیک ولادت حضرت زینب را تزئین کردم، اما سردار نیامد.
ایام ولادت گذشت، نیمههای شب بود که از خواب پریدم. مثل شبهایی که از صدای موشکهای اسرائیل بیدار میشدم، دلشوره عجیبی داشتم. برای همسرم پیام گذاشتم تا از احوالش جویا شوم. سری به اینستاگرامم زدم و در کمال ناباوری تصویر سردار و خبر شهادت وی را دیدم؛ اما باور نکردم، دیگر خوابم نمیبرد، بلند شدم و دوری در اتاق زدم و دوباره سری به سایتها زدم. متأسفانه خبر شهادت واقعیت داشت.
دوستان هماتاقی را از خواب بیدار کردم و خبر را به ایشان گفتم. واقعا غیرقابل باور بود غمی اتاق را فرا گرفته بود و هر یک در گوشهای زانوی غم بغل گرفته بودند. خبر سنگینی بود برای همه، اما برای من به مراتب سختتر. چرا که ماهها انتظار دیدن سردار را کشیده بودم، اما آن شب با پایان یافتن نقاشی شهدا سردار هم شهید شده بود.
صبح همان روز رفتم حرم تا با نماینده رهبری در سوریه هماهنگ کنم برای کشیدن چهره سردار که بین راه ایشان را دیدم و در همان لحظه ایشان پیشنهاد را به من دادند که چهره سردار را هم به این نقاشیها اضافه کنم. فقط یک دیوار خالی بود؛ دیوار روبهروی حرم حضرت زینب سلام الله. گویی آن دیوار خاص سردار خالی مانده بود و در همان روز شروع کردم به نقاشی شهید سلیمانی. کار آسانی نبود. دستانم میلرزید و اشکم جاری بود. تا ظهر قسمت عمدهای از چهره را تمام کردم زوار و خانواده شهدا که برای زیارت از آن مسیر میآمدند، به شدت ابراز احساسات میکردند و در مقابل تصویر سردار تعظیم میکردند و فاتحه میخواندند.