مادربزرگ یکی از دوست داشتنی انسان ها است که بودنش در زندگی هر فردی می تواند باعث ایجاد دلگرمیشود. یکی از موضوعات انشاء برای مقاطع تحصیلی مختلف انشا درباره مادربزرگ می باشد که در هنگام نوشتن این انشاء دانش آموزان به توصیف مهربانی ها و فداکاری های مادربزرگ می پردازند.
انشا درباره مادربزرگ با جملاتی مفهومی و زیبا
نوشتن انشاء برای اغلب دانش آموزان دشوار می باشد و اگر شما نیز از این دسته از افراد هستید می توانید انشا با موضوعات مختلف را مطالعه نمایید و موضوعاتی مختلفی را برای نوشتن انتخاب کنید و از این طریق استعداد خود را در نوشتن انشاء افزایش دهید. در مطالب قبلی انشا در مورد مادر و انشا در مورد خانه و انشا در مورد دوست را مطالعه کردید در ادامه مجموعه ای از 6 انشا در مورد مادربزرگ را گردآوری خواهیم کرد.
انشایی زیبا و ساده درباره مادربزرگ
همه مادر بزرگ ها دل نشین و خانه یشان با صفا و پر از مهربانی است . قدر پدر بزرگ و مادر بزرگ را بدانیم .
بعضی ها از این نعمت داشتن مادر بزرگ مرحومند و خدا ان ها را رحمت کند
بگذارید یک داستان در مورد مادر بزرگم برایتان تعریف کنم
اون روز مادربزرگم خونه ی ما بود. اومده بود تا چند روزی پیش ما بمونه.
اون خیلی مهربونه و ما همه خیلی دوستش داریم و بهش احترام می گذاریم.
اون روز با اومدن مادربزرگ متوجه ی یکی از اخلاقای بدم شده بودم. شاید بپرسید کدوم اخلاق پس بذارید براتون تعریف کنم.
از مدرسه اومدم.
گفتم: وای هوا خیلی گرمه آدم رو کلافه می کنه.
بعد رفتم سر یخچال. یک نوشیدنی خنک می خواستم اما چیزی پیدا نکردم.
حسابی کلافه شدم و گفتم: وای من چقدر بدشانسم دارم از گرما می میرم. بعد که کمی خنک شدم گفتم: امروز کلی تکلیف دارم اصلاً حوصله شو ندارم.
تازه باید کلاس تقویتی ریاضی هم برم. حوصله ی اونو که اصلاً ندارم.
مامان چرا غذایی که درست کردی اینقدر بی نمکه؟ چرا ماست و خیار درست نکردی؟ مامان! مامان! من هفته ی بعد باید برم جشن تولد اصلاً این لباسام رو دوست ندارم.
بابا! چرا خونه ی ما انقدر قدیمیه؟ من اونو دوست ندارم. می شه عوضش کنی.
خلاصه شب شد و می خواستم بخوابم.
مادربزرگم به اتاقم اومد و گفت: نوه ی عزیزم، می شه یک کم با هم صحبت کنیم.
گفتم آره مادرجون! چی شده؟ گفت: من امروز خیلی به کارات دقت کردم. دیدم تو برای هر چیز کوچکی نق می زنی و بهانه می گیری در صورتی که می تونستی به چیزای بهتر فکر کنی و یا خیلی از چیزایی که به نظرت خوب نمی اومدند تغییر بدی.
*************
مادر بزرگ و پدر بزرگ پدری ام طبقه ی پایین خانه ی ما زندگی می کنند. بیش تر وقت ها در کنار آن ها هستم و اگر احتیاجی به کمک داشته باشند سعی می کنم کارهایشان را انجام دهم.
مادر بزرگ کمی مریض است و این مرا نگران می کند. این روزها بیش تر مراقبش هستم. غروب ها کنارش می نشینم، دست های لرزانش را در دستم می گیرم و به سخنانش گوش می کنم و او تک تک خاطراتش را با جزئیات تعریف می کند و از یاد آوری آن ها لبخند روی لبانش نقش می بندد.
پدر بزرگ برای خودش دوستانی پیدا کرده و هر روز با آن ها به پارک سر کوچه می روند و ساعت ها آن جا می نشینند و شطرنج بازی می کنند.
خوشحال هستم که آن ها نزدیک ما زندگی می کنند. اما پدر بزرگ و مادر بزرگ مادری ام در روستا زندگی می کنند. من شیرین ترین خاطره هایم را در آن روستا تجربه کرده ام.
از زمانی که کودک بودم عاشق رفتن به خانه ی قدیمی و روستایی پدر بزرگ و مادر بزرگ بودم. مادر بزرگ بهترین قصه ها را بلد است و برایم گفته است. در فصل زمستان او برایمان آش درست می کند و زمانی که داریم دست پخت بی نظیرش را می خوریم کتاب قصه را از صندوقچه قدیمی خود بیرون می آورد و برای ما داستان تعریف کند.
سوغات ما از خانه ی روستایی آن ها توت خشک، قیصی و لواشک های خوشمزه ای است که مادر بزرگ در تابستان درست کرده است.
در پایان هر مسافرت به روستا، لحظه های جدا شدن از آن ها برایم سخت و غمگین است.
پدر بزرگ و مادر بزرگ عاشقانه کنار هم زندگی می کنند و الگویی هستند برای همه ما، و ما می دانیم که آن دو چقدر یکدیگر را دوست دارند و خواهند داشت.
انشا ادبی درباره مادربزرگ و وصف مهربانی هایش
پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها، این موجودات آرام، صمیمی و دوست داشتنی که وجودشان برکت و نعمت است در زندگیِ هر کدام از ما و ما باید قدر دان وجودشان و همواره مراقب شان باشیم، تا مبادا دلشان بلرزد، اشکی به گوشه ی چشمشان بدود، یا غمی در دلشان خانه کند.
با آن ها سخن بگویم و از غم و اندوهشان بکاهیم و شادی هایشان را افزون کنیم.
قصه ها و خاطرات شان را به یاد بسپاریم و اگر روزی دیگر کنار ما نبودند، ما برای فرزندان مان از قصه های آن ها بگوییم.
دست های چین خورده شان را در دست هایمان بگیریم و بر آن ها بوسه بزنیم و آن چنان به آن ها مهر بورزیم که پیری را فراموش کنند.
بیش تر به صدایشان گوش کنیم، صدای خنده هایشان، صدای گریه هایشان و صدایی که برای نصیحت ما بلند می شود.
آغوش آن ها پر مهر ترین آغوش جهان است، آن ها را در آغوش بگیریم و با احترام با آن ها برخورد کنیم.
پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها به اندازه چین های صورت شان تجربه دارند پس اگر زمانی زبان به نصیحت گشودند مبادا دلگیر شویم و سختی بگوییم که آن ها را بیازارد.
آن ها از فراموشی هراس دارند از این که فرزندانشان آن ها را فراموش کنند و زمانی به خود آیند که دیگر دیر شده باشد، باید به یادشان باشیم، هر روز سراغی از آن ها بگیریم و در توان خود کاری برایشان انجام دهیم، اگر چه توجه ما بهترین کاری است که می توان برایشان انجام داد.
عاشق پدر بزرگ ها و مادر بزرگ ها باشیم و بکوشیم تا زمانی که کنار ما هستند بهترین ها را برایشان فراهم کنیم، بیش تر کنارشان باشیم و با مهربانی با آن ها رفتار کنیم.
*************
مقدمه (زمینه سازی)
حس شنیدن صدای مادربزرگ جزء آن دسته از احساسات عمیقی است که برای بیان کردنش، هر بار به ناتوانی واژهها و قاصر بودن زبان پی میبرم. ناچار با این کار شکوه این احساس عظیم را در میان کلام تنگمایه زندانی میکنم. اما از آنجا که قرار است این احساس را به واسطه رقص قلم خود، به کاغذ تقدیم کنم، باید این گونه بنویسم…
بندهای بدنه (متن نوشته)
حس شنیدن صدای مادربزرگ، همان حس شیرین و بیبدیلی است که من را همچون یک لالایی آرام، به رویاییترین خواب دنیا دعوت میکند. همان صدایی که با اوج صداقت، در صدر صداهای دوستداشتنی و بیمثال دنیا قرار میگیرد و تداعیگر عشق و عاطفههایی است که از عمق دل بر میخیزد و به عمیقترین نقطه دل نیز مینشیند. احساسی که از شنیدن صدای گرم مادربزرگ دریافت میشود، یادآور این نکته غرورآمیز است که آوایی در زندگی ما طنین انداز شده که بیشک متعلق به اصیلترین و نازنینترین موجود زندگی ماست، انسانی که هنوز افتخار نفس کشیدن در کنارش را داریم.
نعمت وجود مادربزرگ جزء نعمتهایی است که هر چقدر خداوند را برای داشتنش شکر کنیم، باز هم حق مطلب را ادا نکردهایم. احساس لمس دستهای به چروک نشسته و پر محبتی که امنیت را به ارمغان میآورد، شنیدن طنین صدای گرمی که آرامش را به ژرفای قلب تزریق میکند و غرق شدن در نگاهی مملو از مهر و صمیمیت که زیباترین تابلوی نقاشی دنیاست، همه و همه محبت خدا را یادآور میشوند که تندیسی از عشقورزی و عطوفت را به ما هدیه داده است. قدیسهای که با چشمهای همیشه نمناک و نگرانش جادو میکند و با صدای گوشنواز و لرزانش جذابترین ملودی دنیا را رقم میزند.
آری من میدانم؛ مادربزرگ همان فرشتهای است که به جای یک بهشت، دو بهشت افتخار جلوهگری در زیر قدمهایش را دارند. چشمان پرمهر او همان ستارههایی هستند که آسمان زندگی را با وجود روشن خود، پرنور و درخشنده می کنند و هیچ گاه خاموشی و افول نمیپذیرند. وقتی صدای مادربزرگ گوشهایم را پر میکند و چشمهایم به چشمهای آرام و لبریز از محبتش دوخته میشود، دلم میخواهد زمان را به توقف وادارم تا وجودم لبالب از شور و مهر و آرامش شود.
بند نتیجه (جمع بندی)
با وجود اینکه بیان تک تک واژهها از ژرفای احساساتم سرچشمه میگیرند، اما باز هم احساس میکنم برای این که بخواهم از حس شنیدن صدای مادربزرگ سخنی به میان بیاورم، تنها ضعف کلمات را هویدا خواهم ساخت. باید اقرار کنم که بیان کردن حسی که با شنیدن صدای مادربزرگ در قلب و جان من کلید میخورد، احساسی است که نمیتوان آن را به واسطه گفتار با کسی شریک شد. این احساسات کودکی و بزرگسالی مرا به هم پیوند داده و از روزهای لی لی بازی تا روزهایی که غصههای نوجوانیام را با او در میان گذاشتم، عبور میکند.
انشا در مورد مادربزرگ فوت شده
آخرین پاییز مادر بزرگ روز های تلخ و غم انگیزی بود، در آن روز ها او دیگر کسی را به یاد نمی آورد و مدام خاله ها و دایی هایم و ما که نوه هایش بودیم را با یک دیگر اشتباه می گرفت.
در آن پاییز، فراموشی کم کم اتفاقات روزانه را یک به یک از ذهن مادر بزرگ پاک می کرد و او فقط خاطرات دور و گذشته را به یاد می آورد.
روز ها و شب های سپری می شد و مادر بزرگ مهربان من از یاد می برد که غذا خورده است یا نه، او به یاد نمی آورد که کار های روزمره اش را انجام داده است یا نه و از یاد می برد که فرزندانش به دیدنش رفته اند و همیشه گله مند بود که چرا کسی به دیدنش نمی رود.
در آن روز ها بود که من متوجه شدم فراموشی یکی از بدترین اتفاقاتی ست که ممکن است برای انسان رخ دهد و با تمام وجودم آرزو کردم کاش دیگر برای هیچ کس این اتفاق پیش نیاید.
آن پاییز غم انگیز بود و با خدا حافظی همیشگی مادر بزرگ غم انگیز تر هم شد، مادر بزرگ مهربان من برای همیشه از پیش ما رفت و تنها جای خالی اش ماندگار شد و ما تمام پاییز های بعد از او را به یادش بودیم.
حالا فصل ها و سال ها گذشته است و من بار ها خواب مادر بزرگ را دیده ام که در لباسی نو، شاد و مهربان به من لبخند می زند و مرا می شناسد و نامم را صدا می زند و خوشبختانه خبری از بیماری فراموشی اش نیست.
در خواب هایم او مانند روز هایی است که سالم و سرحال بود و من خوشحال از این اتفاق می دانم که جای مادر بزرگ در آن دنیا خوب و راحت است و دیگر بیماری آزارش نمی دهد.
انشا ادبی درباره مادربزرگ
میگویند تا آدم چیزی را از دست ندهد قدرش را نمیداند به راحتی از کنارش میگذردبدون کوچیک ترین توجهی به آن اما روزی خواهد رسید که حسرت آن روز ها را بخورد به خود بگوید کاش چنان میکردم کاش چنان میکردم
یکی از افرادی که همیشه حسرتش را میخوردم مادربزرگم بود مادری 70ساله با موهایی حنایی که تار های سفید درمیان آنها به چشم میخورد .قدی متوسط چشمانی نه بسیار درشت بینی متوسط و لبهایی نازک و کوچک و چروک هایی که در چهره اش بود نشان دهنده روز هایی بود که پشت سر گزاشته بود درد هایی که کشیده بودی راه هایی که پیموده بود .
همیشه لباس های روشن به تن داشت یعضی وقت هاهم گل گلی دل سوز فرزندانش بود عاشق نوه هایش از دل و جان برایشان وقت میگذاشت .مهربان بود به اندازه ای که دیگر کسی به مهربانی او ندیدم
خنده هایش را هنوز به یاد دارم هر وقت میخندید چقدر دلم میخواست بپرم و لپای سرخشو ببوسم .
او رفت و بهشتی شد و من ماندم و حسرت وجودش
پس بیایید قبل از اینکه دیر بشود قدرشان را بدانیم…
انشا درباره مادربزرگ با جمله هایی ناب و احساسی را در این مطلب مطالعه کردید که امیدواریم بتوانید با توجه به مطالبی که پیش رو داشتید انشایی زیبا را در مورد مادربزرگ دوست داشتنی تان بنویسید.