جان بخشیدن به میراثهای فرهنگی و هنری، مهارتی است که انسانها در بسیاری از نقاط جهان از آن سود میبرند. به عنوان مثال منزل شرلوک هولمز در خیابان بیکر لندن به موزهای تبدیل شده که سالانه هزاران بازدیدکننده از سراسر جهان دارد؛ کسانی که در آن اتاقهای کوچک و منحصربهفرد، به یاد مخلوق تیزهوش آرتور کانندویل پرسه میزنند، از پنجره خیابان را میبینند و با کت و کلاه شرلوک هولمز عکس میگیرند. در ایران اما لوکیشن خاطرهانگیز فیلم «مادر» را کوبیدهاند و روی خرابهاش آپارتمان ساختهاند. آخ که چقدر بینظیر میشد اگر عشاق سینما و شیفتگان علی حاتمی فرصت میکردند در آن حیاط استثنایی گام بگذارند، روی ایوانی بایستند که محمد ابراهیم از آنجا برای خواهر و برادرهایش خط و نشان میکشید، در آن زیرزمینی پرسه بزنند که غلامرضای کمحواس از ترس خون گوسفند به آن پناه برده بود و البته اتاقی را زیارت کنند که «مادر» شبانه آخرین نفسهایش را در آن کشید و رفت تا هنگام سپیدهدم با معشوق دیدار کند؛ به قول خودش خوشا کاروانی که شب راه طی کرد...
حالا اما در لوکیشن مادر، یکی از همان قارچهایی سبز شده که صدها هزار مشابهش تهران را قرق کرده است. داستان لوکیشن دایی جان ناپلئون البته کمی امیدوارکنندهتر است. این ملک موسوم به «خانه اتحادیه» را شهرداری تهران خریده و سالهاست که قرار است آماده بازدید عمومی شود، هرچند هر بار به دیدنش رفتیم به در بسته خوردیم. در این یک فقره البته باکی نیست؛ چه اینکه اگر درهای ملک گرانقیمت این اثر تاریخی بسته است، مردم پنجرهای رو به حفظ آن گشودهاند و سیزدهم مرداد را به تدریج وارد تقویم غیررسمی عشاق ادبیات ایران کردهاند. بخشی از هنر شاد زیستن، شاید ریشه در همین جزئیات داشته باشد؛ مثل گرامیداشت بیپایان هشتم آذر که هر سال یادمان حماسه ملبورن را برای مردم زنده میکند. راستی که زندگی خشک و بیروح ما چقدر به چنین ظرافتهایی محتاج است.