عشق بهتر است یا دوستی؟ شاید هیچوقت نتوانیم جواب قاطعی به این سوال بدهیم، بااینحال، تحقیقات فراوانی دربارۀ احساس خوشبختی و رضایتمندی از زندگی نشان میدهند که روابطِ دوستانۀ پایدار و امن نقش بیبدیلی در سلامت ما انسانها دارند.
در واقع، بیراه نیست اگر بگوییم که ماجراجوییهای عاشقانۀ دوران جوانی، بیشتر به درد فیلمها و رمانهای رمانتیک میخورد، تا زندگی واقعبینانه. معنایش این نیست که نباید عاشق شد، اما عشق بدون ایجاد نوعی دوستیِ عمیق و آرامشبخش، معمولاً به جایی نمیرسد.
تلفنی به پدرم گفتم: «فکر کنم همسر آیندهام را دیده باشم، اما مشکلاتی در میان است». دقیقش این بود: بانوی مورد نظر را در سفری یکهفتهای به اروپا ملاقات کردم، در اسپانیا زندگی میکرد، چند باری همدیگر را دیدیم، اما یک کلمه حرف مشترک نداشتیم.
مشخص است که به پدر متعجبم گفتم: «فکرش را هم نمیکند که بخواهم با او ازدواج کنم». اما بیستوچهار ساله بودم و عاشق، و هیچ یک از این موانع نمیتوانست جلوی ورود من به یک ماجراجویی افسانهای خیالانگیز را بگیرد. بعد از گذشت یک سال با تنها دو دیدار کوتاه دلسردکننده، کارم را در نیویورک کنار گذاشتم و به بارسلونا رفتم تا زبان اسپانیایی یاد بگیرم و امید داشتم وقتی حرفم را بفهمد، دوستم داشته باشد.
عاشقشدن «طوفانوطغیان» 1 بود: گاه سراسر سرمستی و گاه پرخطر و دلهرهآور و فرساینده. رابطۀ دورادوری که پیش از نقلمکانم به اسپانیا داشتیم، حالا پر شده بود از تماسهای تلفنی پرهولوولا، نامههای ناخوانا و سوءتفاهمهای همیشگی.
بیشک نیاز نبود یک متخصص علوم اجتماعی با مدرک دکتری -منِ آیندهام- پیدا شود و برای منِ آن روزم سخنرانی کند و شواهد علمی بیاورد که در اولین مراحل عشقوعاشقیهای افسانهایْ ناکامی بسیار است.
برای نمونه، اگر به من نشان میدادند که «باورهای قضاوقدری» دربارۀ نیمۀ گمشده و پیوندهای عاشقانۀ آسمانی، وقتی با اضطرابِ وصال2 همراه شود، باعث میشود نتوانیم همدیگر را ببخشیم و با هم کنار بیاییم، میگفتم: «خب، به درک».
عاشقشدن ممکن است شورانگیز باشد، اما بهخودیِ خود، کلید رسیدن به خوشبختی نیست. شاید دقیقتر آن باشد که بگوییم عاشقشدن هزینۀ اولیهای است که برای به دستآوردن خوشبختی میپردازیم: مرحلهای شورانگیز، اما پرتنش که برای رسیدن به روابطی واقعاً رضایتبخش باید آن را تحمل کنیم.
عشق شورمندانه -دورهای که در عشق غرق میشویم- اغلب عنان مغز را در دست میگیرد، به گونهای که هم قادر است فرد را تا قلۀ غرور بالا بکشد و هم او را در درۀ نومیدی بیفکند. بله، هیجانآور است، اما به ندرت با رضایتمندی همراه است؛ در واقع، طی برخی دورههای تاریخی، عشق با خودکشی هم ارتباط نزدیکی داشته است؛ و البته، علم نشان داده که عشق افسانهای از بهترین نویدها برای رسیدن به خوشبختی است.
تحقیقات در زمینۀ رشد انسان در دانشگاه هاروارد از اواخر دهۀ 1930، ارتباط میان عادات افراد و سلامت آیندۀ آنها را تأیید کرده است.
بسیاری از الگوهایی که در این مطالعه کشف شدهاند، مهم، اما پیشبینیپذیر بودند: شادترین و سالمترین آدمها در کهنسالی هرگز لب به سیگار نزده بودند (یا در جوانی آن را ترک کرده بودند)، ورزش میکردند، کم مینوشیدند یا اصلاً نمینوشیدند و از نظر ذهنی خود را فعال نگه میداشتند و بسیاری الگوهای دیگر. اما این عادتها در مقایسه با یک عادت بزرگ رنگ میبازند:
مهمترین نویدبخشِ شادی در کهنسالی داشتنِ روابط باثبات است؛ و بهویژه، برخورداری از یک همراهیِ افسانهای بلندمدت. سالمترین هشتادسالهها کسانی هستند که در پنجاهسالگی بیشترین رضایت را از روابط خود داشتهاند.
به بیان دیگر، رمزِ خوشبختی عاشقشدن نیست؛ عاشق ماندن است. نه به آن معنا که از نظر حقوقی به یکدیگر وصل باشیم: تحقیقات نشان میدهند که متأهلبودن تنها دو درصد سعادت ذهنی آیندۀ زندگی را تأمین میکند.
عنصر مهم احساس خوشبختیْ رضایت از رابطه است و رضایت به چیزی وابسته است که روانشناسان «عشق همراهانه» مینامند؛ عشقی که بیش از آنکه بر پستی و بلندیهای شورمندی متکی باشد، بر مهرورزی باثبات، درک متقابل و تعهد متکی است.
شاید فکر کنید «عشق همراهانه» کمی توی ذوق میزند. من هم اولینباری که آن را شنیدم همین حس را داشتم، همان زمان که در پی کمدی افسانهای بچگانهای بودم که پیشتر توصیفش کردم. خیالتان را راحت کنم، مانند شوالیهای سرگردان به بارسلونا نرفتم تا به «عشق همراهانه» دست یابم.
اما داستانم را برایتان کامل تعریف میکنم: بله را گرفتم؛ در واقع، گفت: سی3، و حالا سی سال است که در کمال خوشبختی کنار هم زندگی میکنیم.
میزان ارتباط ما افزایش یافته است –دستِکم بیست بار در روز برای هم پیام میفرستیم- و انگار همهاش این نیست که یکدیگر را دوست داشته باشیم؛ از هم خوشمان نیز میآید. او که عشقِ افسانهایِ اول و همیشۀ من بوده، بهترین دوستم نیز هست.
اینکه عشق همراهانه در دوستی ریشه دارد سبب میشود شادی حقیقی به بار آورد. عشق شورمندانه که مبتنی بر جذابیت است اغلب بعد از دوران تروتازگی رابطه دوامی ندارد.
عشق همراهانه روی آشنایی تکیه دارد. پژوهشگری خلاصۀ این شواهد را در ژورنال مطالعات خوشبختی4 بهشکلی بیپرده بیان میکند: «مزایای ازدواج برای احساس خوشبختی در افرادی بسیار بالاتر است که همسرشان را بهترین دوست خود نیز میدانند».
بهترین دوستها از همراهی یکدیگر لذت میبرند، راضی هستند و معنا مییابند. آنها سبب میشوند دیگری بهترینِ خود باشد؛ مهربانانه سربهسر یکدیگر میگذارند؛ از با هم بودن کیف میکنند. معروف است که رئیسجمهورِ سیاُم ایالات متحده، کالوین کولیج و همسرش، گریس، چنین رفاقتی با هم داشتند.
طبق یکی از داستانها (که شاید ساختگی باشد)، وقتی رئیسجمهور و همسرش در حال گردش در یک مزرعۀ پرورش طیور بودند، خانم کولیج -آنقدر بلند که صدایش به گوش رئیسجمهور هم برسد- به مرغدار گفته است: چقدر جالب که این همه تخممرغ را فقط یک خروس بارور کرده است. مرغدار پاسخ داده که خروسها این کار را هر روز بارها و بارها انجام میدهند.
آنگاه گریس کولیج با لبخندی به کشاورز گفته است: «لطف میکنی اگر این را برای آقای کولیج هم توضیح بدهی». رئیسجمهور، با اشاره به این حرف، پرسیده آیا خروس هر بار فقط به یک مرغ خدمات میدهد؟ مرغدار پاسخ داده خیر، هر خروس مرغهای بسیار زیادی دارد. رئیسجمهور گفته است: «لطف میکنی اگر این را برای خانم کولیج هم توضیح بدهی».
بحث خروسهای هوسران به کنار، گویا افسانۀ عشق همراهانه زمانی بیشترین شادی را برای افراد به ارمغان میآورد که تکهمسری در میان باشد.
این ادعا را در مقام یک دانشمند علوم اجتماعی مطرح میکنم، نه در مقام یک آموزگار اخلاق: در سال 2004، تحقیقی روی 16000 بزرگسال امریکایی نشان داد از نظر مردان و زنان به یک میزان، «بالاترین میزان خوشبختی در سال گذشته در روابطی تجربه شده بود که فقط یک شریک جنسی داشتند».
البته دوستی عمیق همراهانه میتواند انحصاری نباشد. در سال 2007، محققان دانشگاه میشیگان دریافتند افراد متأهل 22 تا 79سالهای که میگفتند دستکم دو دوست صمیمی دارند -یعنی دستکم یک دوست به جز همسر خود- در مقایسه با زوجهایی که خارج از رابطۀ با همسرشان، دوست صمیمیای نداشتند، رضایت از زندگی و عزتنفس بیشتر و افسردگی کمتر است. به عبارت دیگر، عشق همراهانۀ بلندمدت شاید برای احساس خوشبختی ضروری باشد، اما کافی نیست.
تعجبی ندارد که من دوست دارم آثار شکسپیر، پابلو نرودا و الیزابت برت براونینگ دربارۀ عشق شورمندانه را بخوانم، ولی افسانۀ اسپانیایی خودم را میگل دو سروانتس بهتر از همه وصف میکند. سروانتس در دُن کیشوت این ترانه را از زبان قهرمان داستانش برای معشوقش، دولسینی، میخواند:
کبوتر توبوزی آسمانی، دولسینی رویایی
تو هست و نیست من را برای خود میخواهی.
تصویر تو همینجاست، حکشده در روح من.
با هم یکی گشتهایم، یک روح در دو بدن.
این ترانه شدت عشق شورمندانه را بهخوبی نشان میدهد. اما وقتی پای خوشبختی به میان آید، باید جلوی فردریش نیچهای سر تعظیم فرود آورد که شاعر نیست و مینویسد: «نبود عشق نیست که ازدواجهایی سرشار از ناخشنودی به بار میآورد، نبود دوستی است که چنین میکند».
درست است، نیچه هرگز ازدواج نکرد و گفتهاند در سه بار خواستگاری از یک زن دست رد به سینهاش خورد (انگار، نیهیلیسم چندان هم جذاب نیست). بااینهمه، حرف او درست است.
تمام این دادهها و مطالعات را هم که کنار بگذارم، بهترین شاهدی که دربارۀ شادی و عشق شورمندانه دارم زندگی خودم است. سه دهه از شمشیربازی در آن آسیاب بادی افسانهای باورنکردنی میگذرد و در این مدت، دولسینی من در روزهای خوب و بد بسیاری کنارم بوده است.
با هم لذت میبریم و با هم میترسیم؛ مثلاً میترسیم یکی از سه فرزندمان کار احمقانهای انجام دهد، برای نمونه به دنبال عشقی شورمندانه راه خود را بگیرد و به اروپا برود. امیدواریم دهههای بعدی زندگی را نیز با عشق و دوستی در کنار هم سپری کنیم؛ و دعا میکنم، چهرۀ زیبای او آخرین چیزی باشد که قبل از چشم بستن از این جهان میبینم: تصویر تو همینجاست، حکشده در روح من.