سرویس دیدگاه مشرق - متن پیشرو، تلفیقی از دو مصاحبه با مبارز فقید و دیرین انقلاب مرحوم حاج حیدر رحیم پور ازغدی طی دهه هفتاد و هشتاد در آستانه دهه فجر و سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی است که اینک به مناسبت فجر 1400 در چند قسمت بازنشر میشود.
حضرت آیت الله خامنه ای که از دهه 40 و 50 در دوره مبارزات طولانی پیش از انقلاب، ایشان را از نزدیک میشناختند در پیام تسلیت بمناسبت درگذشت حاج حیدر رحیم پور نوشتند " (سالهای متمادی تلاش صادقانهی برخاسته از غیرت دینی و انگیزهی تحقق احکام و معارف اسلامی، نمایشگر بخش مهم زندگی آن مرحوم و موجب رضا و رحمت الهی و علو درجات اخروی ایشان خواهد بود انشاءالله.)
دو قسمت اول این گفتگو را اینجا بخوانید:
از حوزه علمیه مشهد تا آخرین نشست مخفی دکتر شریعتی پیش از هجرت
دشمن در کودتای 28 مرداد پیروز نشد، بلکه نهضت شکست خورد
و اینک بخش سوم مصاحبه :
پرسش) آیه الله کاشانی هم به نامه انتقادی و دلسوزانه شما پاسخ دادند؟
پاسخ) بله. البته پاسخی حضوری و در سفری به مشهد که میهمان ما در جای دیگری، در کانون بودند و در جلسه ای که خدمتش رسیدم با لحنی شوخی و تعبیری که معمولا خطاب به دوستان شان بکار میبردند، گفت : بیسواد، شما نمیدانی در جلسات مکرر تهران، بین ما ومصدق چها گذشته تا به اینجا رسیدیم و سخنانی در نقد مصدق، دال بر بیوفایی و حتی نوعی دیکتاتورمآبی در ملی گرایان.
پرسش) بسیارخوب. کودتا شد. شاه به کمک آمریکا و انگلیس به ایران برگشت و دوباره بر اوضاع، مسلط شد. حال نهضت مقاومت شکل گرفت. بله؟
پاسخ) واقعیت این بود که چشمانداز جدی برای مقاومت و یک پایمردی اساسی در کار نبود. مردم دیگر نیامدند، هم بیتفاوت شده بودند و هم میترسیدند. نهضت مقاومت هم، اسم جدیدی برای بخشی از همان دوستان سابق خودمان بود. یعنی نیروی سازمان دیده جدید و قوی پیدا نشده بود. از قبل، ضعیفتر و کمتر هم بودیم. دستگیریهای پس از کودتا در مشهد شروع شد. در تهران، چند حزب ملی، مذهبی که انسجام هم نداشتند و از روحانی و سوسیالیست و پان ایرانیست و مذهبی و غیرمذهبی، مخلوط بودند، به کمک آسیدرضا زنجانی و آقای طالقانی و... و. در دفاع از مصدق و نفت ملی و برای مقاومت در برابر کودتای آمریکایی، انگلیسی تشکیل شد و چند اعلامیه هم صادر کرد. اما کارآیی جدی نداشت.
بازرگان و سحابی و نخشب و خنجی و حجازی و... و. در تهران بودند و در مشهد هم آقای شریعتی و احمدزاده و سایر دوستان جلسات خودمان، عامل زاده، دکتر عباس شیبانی هم آن موقع در مشهد بود و سید ابراهیم میلانی و ... اما واقعیت این بود که نهضت مقاومت ملی، عنوانی پرطمطراق و تقریبا توخالی بود. در جلسات خصوصی مقاومت کاملا معلوم بود که ترکیب نهضت بهویژه در مرکز، خیلی اجق وجق و بدون پشتوانه قوی است. این جمعبندی بود که با علی شریعتی در حاشیه جلسات نهضت مقاومت در مشهد بر آن توافق داشتیم. پس از درد دل در تحلیل اوضاع، هر دو در اینکه مقاومت، نه مکتب منسجم و نه رهبری منسجم و نه پشتوانه مردمی و بنابراین، کاربردی نخواهد داشت، همدل بودیم. گرچه البته احساس مسئولیت میکردیم، هریک در محیط کار خودمان.
پرسش) نهضت مقاومت، کارش چه بود؟ پس از کودتا مثلا چه میکردید؟
پاسخ) چند اعلامیه صادر شد و عدهای بازداشت شدند. اولین مقاومت پرسروصدا در بازار تهران، اتفاق افتاد و اگر اشتباه نکنم در عاشورا بود که تظاهرات و درگیری و تیراندازی و بازداشتهایی شد. حرکت جدی دیگر پس از کودتا، اعتصاب در بازار تهران بود که دولت زاهدی و شاه میخواستند هر طور شده این اعتصاب صورت نگیرد. دستور آمریکاییها و انگلیسیها بود. قرار شد از طرف مشهد به کمک دوستان بازار تهران برویم تا اعتصاب گسترده باشد و فضای کودتا بشکند. بنده و دو عضو دیگر انجمن پیروان قرآن، مرحوم اصغر عابدی و جعفر رضازاده، هماهنگ با مقاومت بازار تهران، شهید تقی حاج طرخانی (خواهرزاده میرزا جواد آقا تهرانی و آقای شاهپوری) که بعد از انقلاب توسط منافقین و گروهک فرقان، ترور و شهید شد و حاجی مانیان و حاجی شمشیری و ملیون مذهبی بازار تهران، به تهران رفتیم.
مسئولیت ما توزیع شبنامههای اعتصاب در سطح بازار و منطقه اطراف بود تا در پخش اعلامیههای ضد کودتا و ضد شاه، دوستان بازار تهران، شناسایی و دستگیر نشوند. اعتصاب خوبی شد و شاه شخصا دستور حمله داد و حتی سقف بخشی از مغازههای بازار را خراب کرد و گفت اگر لازم باشد، تهران را فدای ایران میکنم یعنی تعداد کشتار مهم نیست. بازهم تیراندازی ارتش و پلیس و چاقوکشی لاتها و شعبان بیمخها و دستگیریهای وسیع و زندان و تبعید و گروهی هم مجروح و مفقود داشت.
در درگیریهای بازار، یکی از همراهان مشهدی ما هدف سرنیزه قرار گرفت و لباسش سوراخ شد اما به طرز معجزآسایی نجات یافت. به مشهد برگشتیم. یک ضربه موفق بود. یکی دوماه بعد هم یکی دو نمونه اعتراض ضد شاه در بازار شد که دانشگاه هم ملحق شد. بعد هم 16 آذر در اعتراض به سفر معاون رئیسجمهور آمریکا نیکسون بود که آمده بود نتیجه کودتا را ببیند و جشن بگیرند ولی در تظاهرات، سه دانشجو را داخل دانشگاه تهران به مسلسل بستند و کشتند. چمران و... مستقیم، درگیر ماجرا بودند و یکی از شهدا هم برادرزن دکتر شریعتی بود. الحاق دانشگاه به بازار و روحانیون مبارز، اخطاری به آمریکا و انگلیس بود.
پرسش) میان مبارزان چقدر ریزش پس از سال 32 اتفاق افتاد؟
پاسخ) تقریبا همه آنها که به مبارزه سیاسی در حد سرگرمی یا احساسات هیجانی، اشتغال داشتند، رها کردند چون آمریکا و انگلیس، شمشیر را از رو بسته بودند. اصلا بهتدریج بسیاری از جبهه ملیها و تودهایها و کمونیستها خودفروشی کردند و گروهگروه، وابسته و شاغل در دولت کودتا شدند.
خیلی از دوستان مهدیه هم بخصوص در دوره پس از آزادی عابدزاده از زندان کودتاچیها، منزوی و سیاستگریز شدند. بعد هم آمریکا و انگلیس، یک انتخابات مجلس قلابی صورت دادند و ماجرای کنسرسیوم و آغاز غارت دوباره نفت و "اصلاحات بازی" علی امینی که حاکمیت آمریکا و انگلیس بر کل ایران را مثلا قانونی!! کرد. کار دیگری هم در نهضت مقاومت نمیشد و از سال 34 به بعد فتیلهاش پایین آمد.
پرسش) در مشهد چه خبر بود؟
پاسخ) خبر جدی نبود. البته در کانون نشر حقائق، جلساتی داشتیم ولی مثل قبل نبود. سه چهار سال بعد هم کانون را بستند و آقای شریعتی و چندین نفر از دوستان را به زندان قزلقلعه بردند که غالبا یکی دوماه بعد آزاد شدند و برگشتند. حاجی عابدزاده را هم به زندان تهران بردند و مشهد سرکوب شد. پس از بازداشت آقایان، بنده به تهران رفتم تا دوستان را در زندان، ملاقات کنم.
پرسش) چه سالی بود؟
پاسخ) بین سالهای 36 تا 38، دیگر آمریکا بر اوضاع مسلط شد و سرکوب تقریبا کامل شد. ساواک هم همان سالها با آرم هخامنشی!! و مستقیم زیر نظر افسران اطلاعاتی آمریکایی، انگلیسی و اسراییلی تشکیل شد که تا سال 57، توسط آنها هرساله، آموزشهای جدید برای کشف و شکنجه و بازجویی و... میدیدند. هرسال بسیاری را نابود میکردند، یعنی هزاران نفر را شکنجه و زندانی و صدها نفر را در زندان و بیش از آنها را در درگیریهای خیابانی میکشتند. سیا و موساد و انتلیجنت سرویس، کل زندانها و پلیس و ساواک و ارتش ایران را کنترل و تجهیز میکردند و تکنیکهای جدید شکنجه را آموزش میدادند.
در خارج کشور هم هماهنگ با سرویسهای اطلاعاتی غربی، در خدمت آنان فعالیت میکرد. چنان جوی ساخته بودند که همه را بترسانند و واقعا هم ترسانده بودند. انواع شکنجه از آب جوش و روغن داغ تا انواع شوک الکتریکی و شلاق کف پا و بدن تا کشیدن ناخن و دندان با درد، تا سوزاندن بدن و زنده زنده کباب کردن آدمها، آویختن وزنههای سنگین به جاهای حساس بدن، تجاوز جنسی و استعمال اشیا و فحاشی و کتکهای شدید، گرسنگی و تشنگی و بیخوابیهای طولانی، ایجاد جراحت تا حد عفونت بدن، بدون رسیدگی و بهداشت، شکستن استخوانهای بدن و فک و کتف ووو. همه اینها روشهای مدرن بازجوییهای فنی!! در زندانها بود.
پرسش) اما جایی نوشته بودید که در پایان دهه 30 و آغاز دهه 40، ظاهرا آمریکا کمی تغییر روش داد.
پاسخ) در ظاهر، بله. چون ترسیدند دوباره جنبش مذهبی و ملی شروع شود، البته از نفوذ شوروی و کمونیستها هم میترسیدند لذا رژیم شاه با شعار اصلاحات و انقلاب سفید تلاش کرد افکار عمومی را بازی بدهد. یعنی از همان ابتدا هم آمریکاییها دودوزهبازی میکردند.
پرسش) نهضت آزادی هم بود؟
پاسخ) آن حدود ده سال بعد یعنی در دهه 40 اعلام شد. البته در تهران و مشهد، همان دوستان سابق خودمان بودند که از جبهه ملی تا نهضت مقاومت، بعدها با نام نهضت آزادی پس از فروپاشی مقاومت ملی و کمی باز شدن فضای سیاسی، یک فعالیت نسبی و حداقلی با عنوان نهضت داشتند که متاسفانه خیلی کاربردی هم نداشت. در حد صدور چند اطلاعیه بود که بازداشت شدند.
همان بقایای دوستان کانون نشر حقایق اسلامی در مشهد هر بار با اسمی کار میکردند. در دهه 40 با نام نهضت آزادی هم کار میکردیم.
و اما سیاست جدید آمریکا چه بود؟ توجه کنید که آمریکا همیشه اهلمعامله بود. از همان ابتدا پس از کودتای 28 مرداد گاهگاه حتی از روشنفکران مذهبی هم شنیده میشد که اگر با آمریکا همکاری میکردیم و درنمیافتادیم، حکومت را از ما نمیگرفتند!! از همان روزها این فکر را میپروراند و رضایت حلقه مشهد به این همکاری خیلی مؤثر بود. شریعتی پدر و پسر و احمدزاده و چندنفری تسلیم کودتا نشده بودند. لذا آمریکا پشت پردهدر جلب نظر مشهد میکوشید. روزی مرحوم سید ابراهیم میلانی که تا آخرین لحظه با مصدق و از فعالان سابق نهضت مقاومت بود و پس از کودتا بهاء جرمش را هم پرداخت و پسازآنکه در مشهد سکونت گزید، ساواک خانهاش را به آتش کشید، در یک روز سخت برفی به سراغ بنده آمد.
ازاینجهت که هم طلبه مدرسه نواب بودم که پایگاه ملّیون مبارز حوزه بود و هم از نزدیکان استاد شریعتی و هم مقبول بازاریان مبارز بودم. آقای میلانی وارد شد و سلام کرد و گفت آقا هوا سرد است و وقت زیادی هم نداریم. من ازاینجهت با شما تماس گرفتم که شما با همه دوستان مرتبط هستید، حقیقت این است که همین دیروز سرکنسول آمریکا با من تماس گرفت و گفت جبهه ملیها آماده هرگونه همکاری با آمریکا میباشند لیکن آنها خیلی پشتوانه مردمی ندارند و ما مایلیم با مذهبیون هم کار کنیم و در یک جمله اگر شما مذهبیها به کشورتان علاقه دارید، سیاست جدید آمریکا آماده است با شما هم کار کند و حتی دولت را به شما واگذارد بهشرط اینکه کاری به کار شاه و آمریکا نداشته باشید و در امر نفت، همکاری کنید. سید ابراهیم سپس در ادامه پیغام آمریکا گفت که آنها حاضرند از مشهد، احمدزاده را وزیر کشاورزی و
استاد شریعتی را وزیر فرهنگ بپذیرند و وکلای خراسان را هم در اختیار متدینین و ملیون بازار و کانون میگذارند. در یک کلمه، آنچه را ما در دوران نهضت آرزو میکردیم، آمریکا حاضرشده به ما ببخشد با این فرق که بهجای مصدق، شاه باشد و ما فقط به مسائل داخلی زیر نظر واشنگتن و لندن بپردازیم. من دیدم که سید واقعا وسوسه شده و پیشنهاد را پذیرفته، گفتم حال چرا شما این حرفها را به بنده میزنید؟ مگر من چکارهام؟ سید ابراهیم گفت شما با همه آقایان رابطه دارید خواستم بروید با دوستان مشورت کنید و نتیجه را به من اعلام فرمایید تا به آمریکاییها منتقل کنم.
من برای آنکه ناف قضیه را از بیخ زده باشم عرض کردم اولاً همه میدانند، من چند سال است که تماموقت، فقط طلبهام و از سیاست هم دیگر بریدهام. ثانیاً میترسم اگر این پیام را به دوستان بدهم دهانم را بشکنند و آقای شریعتی (پدر) هم دیگر مرا به خانه خود راه ندهد. خودتان به هرکس میخواهید پیغام برسانید، بنده دیگر کاری به سیاست ندارم.
نکته جالب، اینجا بود که ازقضا، چند وقت نورخانتر، من این پیشنهاد را اجمالا در روزنامهای با عنوان تغییر سیاست کندی خوانده و زمینه ذهنی داشتم و سریع، مفهوم پیام سفارت آمریکا را دانستم. این نوع خبرها و پیامها البته آب توی دهان روشنفکران جمع کرده بود و بسیاریشان راضی به این معامله بودند!! کاری که امثال بختیار در سال 57 کردند.
یعنی خط سازش از همان موقع بین برخی مبارزان بود. به یاد دارم وقتی این خبر را به دکتر شریعتی گفتم، علی گفت بسیار طرح خطرناکی است، و آمریکا بهجایی رسیده که میداند ممکن است شوروی با کودتایی آبکیتر از کودتای 28 مرداد، ایران را از چنگش درآورد لذا میخواهد از امثال ماها کار بکشد، اما ما باید بگوییم فقط جمهوریت کشور را نجات میدهد. حتی مهندس بازرگان که آن روزها میگفت اینک در جهان، دیگر شاه بهجز پشت ورقبازی، وجود ندارد، کمکم تسلیم شد و هنگامیکه امام در پاریس بود او میگفت مگر امریکا میگذارد شاه برود؟ چرا امام دائم میفرمایند شاه باید برود؟ اگر شاه برود سهروزه شوروی ایران را میگیرد!!
خلاصه سیاست آمریکا این بود که همزمان، هم کودتا و شکنجه و سرکوب میکرد و هم با ملیون و مذهبیها بی سروصدا تماس میگرفت و پیشنهاد همکاری میداد و آنها را وسوسه میکرد. بعدها حتی به نظر میرسید که حاضر است یک جمهوری آمریکایی بهجای شاه هم بیاورد بهشرط آنکه رئیسجمهورش خادم و تابع آمریکا باشد و کار شاه را بکند. حاضر بودند هرکسی را برای منافع خودشان معامله کنند و امروز هم حاضرند یک جمهوری اسلامی فاسد و سازشکار را بپذیرند اما جمهوری اسلامی انقلابی را بههیچوجه تحمل نخواهند کرد. الان هم در مذاکرات هستهای، همان دودوزهبازی رادارند.
پس از کودتا، آمریکا هم به رهبران ملی، مذهبی چشمک میزد که به شاه، کاریتان نباشد و بیایی باهم قهوه بخوریم و توافق کنیم و همزمان دستگاه سرکوب اطلاعاتی رژیم را سازمان میداد که اندکاندک شدت عملش بیشتر و خشنتر میشد. سازمان امنیت آمریکایی شکل گرفت و ابتدا چند صد مارکسیست دوآتشه را اعدام و برخی را ساواکی ساخت و پسازآن، شهید نوّاب صفوی و سران فداییان اسلام را تیرباران کرد و جالب است که وحشت دشمن از فداییان، به حدّی بود که سفارت آمریکا از پیکر خونین نواب ویارانش یکبار در تابوت و یکبار هم در گور، عکاسی کرد و کارشناسان سازمان سیا بر سر جنازهاش آمدند تا مطمئن شوند زاپاتا کشته شده است.
کودتاگران چون از تهران، فارغ شدند به شهرستانها و بهویژه به سراغ مشهد آمده بودند که یک پایگاه اصیل مبارزه و الهامبخش سراسر کشور بود. نخست چند نفر از کانون استاد شریعتی و بعد هم حاجی عابدزاده را بازداشت کردند.
پرسش) هنگام بازداشت عابدزاده، انجمن پیروان قرآن و مهدیه، هنوز مثل قبل کودتا فعال بود؟
پاسخ) از بعد سیاسی، خیلی کمتر اما دهها جلسه شاداب و بیش از 70 دوره قرآن و تفسیر داشتیم و چند مدرسه از 12 مدرسهای را که به نام 12 امام در نظر داشت بسازد، بناکرده بود. این بناها دارای تشکیلات مستقل و منظم و هیئتمدیرهای از اعیان دینی و موجّه محلّی بود. ما که در مرکزیت مهدیّه بر همهچیز، نظارت داشتیم پس از زندانی شدن مرحوم عابدزاده، و در فضای پرخطر و فریبکارانه کودتا، نگران فریب خوردن دوستان ناآشنا با سیاست در انجمن بودیم، من و سررشتهدار که نماینده روشنفکران دینی و سیاسی مهدیّه بودیم و غنیان که سرشناسترین مرد مهدیه و از پیشکسوتان هیئتهای مذهبی و موردقبول بازار و مجامع دینی شهر بود، و اصغر عابدیان که از نخستین افراد مهدیّه و سرشناس عام و خاص و یکی از سرگروههای مهدیّه بود و غلامرضا قدسی که فاضل و شاعر و مدّرس مهدیّه بود، ما 5نفر، هسته پشتصحنه و در حکم انجمن اسلامی مهدیه!!
هر شب شنبه پیش از تشکیل جلسه شورای انجمن، جلسه محرمانهای تشکیل داده و برنامه هفته آینده را میریختیم و سپس با تاکتیک زیرکانه، تقسیمکار کرده و هریک، گروه مربوط به خود را در انجمن، راضی میساختیم و بدین ترتیب با مدیریت پنهان و بدون آنکه حسّاسیّتی برای پلیس کودتا ایجاد کنیم، مصوّباتی که میخواستیم در جلسه عمومی، به تصویب جمع میرساندیم یعنی ازیکطرف، همگان خرسند که به روش آزادانه، خودشان طرح ما را تصویب میکردند و از طرفی، ساواک کسی را مسئول اصلی نمیشناخت زیرا میدید مصوّبات در جلسه عمومی و بر پایه آراء علنی انجمنیها تصویب میگردد و وامانده بود که بانی پروژههای سیاسی، چه کسانی میباشند که عابدزاده در زندان است اما حرکت، چنین زیبا و هماهنگ بهپیش میرود و به چه بهانهای میتواند آنجا را تعطیل کند؟ تعطیل بدون دلیل مهدیّه و انجمن، ازهرجهت به زیان دستگاه بود و رژیم که صفا و سادگی بچههای مهدیّه را میدانست، گیج شده بود که چگونه مهدیه و انجمن، بدون عابدزاده هم پویا است و به چه بهانهای میتواند آن را تعطیل کند. دوستان با فرصتشناسی، ضربه جدید به دیکتاتوری زدند بیآنکه بهانه سرکوب بدهند.
پرسش) میتوانید مثال بزنید تا روشن شود تاکتیکهای پس از کودتا، در اوج سرکوب و خفقان، چگونه بهپیش میرفت؟
پاسخ) بله. مثلا تشییعجنازه پرشوری برای مادر حاجی عابدزاده، بدون خبر ایشان راه انداختیم که خیلی جالب شد. دستگاه پیدرپی پیام میداد برای آزادی عابدزاده، باید حتی نماز جماعت مهدیه تعطیل شود ولی تشییعجنازه، تبدیل به یک مانور عظیم دینی سیاسی پس از کودتا در مشهد گردید.
صاحب جنازه، مردی محترم و در زنجیر بود و تشیع جنازه، موجّه و طبیعی بود ولی ساواک نگران بود و هرروز پیام تهدید میداد که باید بی سروصدا انجام دهید و فتیله مهدیّه را پایین بکشید. اما ما میخواستیم جوّ ارعاب و سکوت پس از کودتا را به هر قیمت، بشکنیم.
مادر حاجی عابدزاده، بانویی مقدس و پاکسرشت بود و سوگند یاد میکرد که حتی یکبار هم عابدزاده را بدون وضو، شیر نداده است. همان شب نخست که ساواک به خانه، حمله و حاجی را بازداشت کرد، مادر در لحظه هجوم ساواک با سری برهنه برای وضوء، لب حوض نشسته بوده که ناگهان مردانی بیگانه و خشنی را در حیاط منزل میبیند و بهقصد حجاب، سراسیمه به راهرو میدود امّا یزیدیان هجوم بردند و ایشان دیگر بستری شد و پس از شش ماه که حاجی هم در تهران، زندانی بود، به لقاء ا... پیوست. ما هم دنبال بهانه بودیم. از چند شب پیش که فوت ایشان را نزدیک میدیدیم در تمهید تشییعجنازه بزرگی بودیم که اگر دشمن پی میبرد با تمام قوا مانع میگردید.
ما باید از هر اتّفاق و هر فرصتی جهت احیاء روح مقاومت و جوّشکنی و مانور قدرت مذهب علیه دستگاه سرکوبگر استفاده میکردیم؛ لذا هنوز ایشان زنده بود ما اطلاعیه خبر مرگ غریبانه را با لحنی تحریککننده، حاوی اشاراتی به مظلومیت عابدزاده زندانی برای دعوت مردم به تشییعجنازه تنظیم کردیم و جای روز و ساعت مراسم را خالی گذاشتیم، زیرا مادر، هنوز زنده بود!!
درمهدیّه نشسته بودیم که از اندرون خبر آوردند ایشان فوت کرد. ما بهسرعت اعلامیهها را تاریخ زده و مردم را برای تشییعجنازه، فردا 8 صبح به مهدیّه فراخواندیم که ساواک غافلگیر شود. بچههای انجمن، ظرف ساعتی، اعلامیهها در سراسر شهر، توزیع و حتّی با سرعتی تحسینبرانگیز به شهرستانها هم ارسال کردند. پیام به همهجا رسید و از ساعتی بعد، مردم برای همدردی، گروهگروه با چشمانی اشکبار به مهدیّه میآمدند و از همان ساعت، مغازهها تعطیل میکردند.
همهچیز برای تحقیر دستگاه و اعلام موجودیتِ ما پس از کودتا و بسیج مجدّد مردم، آماده بود که ناگهان دم غروب به ما خبر دادند که ایشان زندهاند!! و بیهوش بوده و اینک به هوش آمدهاند. دیوانه شدیم و برای فرار از این مخمصه هرلحظه، طرحی میریختیم. آخرین طرح، این شد که بگوییم پزشک دستور داده جنازه را 24 ساعت دیرتر به ملاحظات پزشکی دفن کنند. اگر تا صبح ایشان از دنیا رفت، تشییع را طبق برنامه اجرا کنیم وگرنه بگوییم محتضر، چشمبهراه فرزند دربند است!!
هر ساعت، بر پریشانی و بلاتکلیفی ما افزوده میشد تا ساعت 8 ناگهان دوباره خبر آوردند که لحظهای پیش آن خانم مؤمنه جان به جانآفرین تسلیم کرد. برنامه، آغاز و هرلحظه باشکوهتر شد. صبح سیل جمعیت بهگونهای بهسوی مهدیّه سرازیر شد که هیچ نیرویی جلودارش نبود. وقتی مطمئن شدم حرکت آغازشده و مراسم طبق برنامه پیش خواهد رفت برای آنکه عناصر اصلی، افشاء نشوند به دوستان گفتم پراکنده شوید و اداره مجلس را به اصغر عابدیان که مسئول اجراییات مهدیه بود، واگذاشتیم. من به درس هرروزه رفتم و قرار شد سه نفر دیگر هم، دیرتر و میان جمعیت به مهدیّه برگشته و وانمود کنند که در جریان برنامهریزی نبوده و مثل دیگران، تازه مطّلع شدهاند.
چون مسلم بود که ساواک دنبال طراحان میگشت. نزدیک ساعت 9 در درس نشسته بودم که صدای لا اله الا ا... جمعیت گوش فلک را کر کرد. جنازه به مدرسه نوّاب نزدیک میشد. استاد ما، متحیّر پرسید چه خبر است؟ من با تجاهل، سکوت کردم و طلبهای که نمیشناختم گفت: مادر حاجی عابدزاده فوت کرده است. برخی از طلاب برای تشییع از مدرسه خارج شدند ولی من عمداً تا پایان درس نشستم و چون درس تمام شد استاد حاج شیخ هاشم قزوینی که عابدزاده هم مدتی، شاگردی ایشان را کرده بود مستقیم به من نزدیک شدند و فرمودند: آجرک ا ... من نفهمیدم که ایشان به هوشیاری دانسته که چرا واکنشی فوری نشان نمیدهم و تا پایان درس، باوقار نشستهام و حدس زده تجاهل میکنم یا بدان علّت که میدانست از افراد موثّر و نزدیکان حاجی هستم، به من تسلیت گفتند.
پرسش) این مراسم، تأثیر سیاسی گذارد؟
پاسخ) حتما داشت و لذا بازجوییها پسازاین تشییع شدت گرفت.
درواقع، با این طرحها، ساواک در مخمصه گرفتار و نمیدانست چه کند؟ از طرفی نمیتوانست مانع تشییعجنازه شود و از سویی فضای شهر کاملاً تغییر یافت و جو ارعاب کودتاچیان را پس از مدتها میشکست. سیلی محکمی به دستگاه بود چون حاجی هنوز در بازداشت کودتاچیان بود و شهر کلا به هم ریخت. ساواک مانده بود که با یک مهدیّه منظم و عصبانی و خطرناک که هنوز قدرت چنین بسیجی دارد، چه کند!؟
ازاینرو هرروز به بهانهای هیئتمدیره مدرسهای یا معلم یکی از شعبات قرآن و یا یکی از سخنرانان و مدّرسان را احضار و محک میزد و با شنیدن سخنان ساده و صادقانه و دور از پیچیدگی سیاسی اکثر آنان پی میبرد که کار، کار آنان نیست.
رژیم، همین پاکی و بیغلّ وغشی و مواضع صادقانه اما غیر پیچیده را در خود مرحوم عابدزاده هم در زندان دریافت.
پرسش) ساواک فهمید پشتصحنه چه کسانی بودند؟
پاسخ) مرا هم برای بازجویی احضار کرد، و حتما باسابقه فعالیتهای سیاسی من در دوران نهضت نفت و قبل از کودتا آشنا بود لیکن میخواست بداند که آیا سر موضع هستم یا بریدهام و آیا خام و ابزار دیگرانم یا با آدم پیچیدهای طرفاند؟
همان ابتدای بازجویی، خیلی ساده به من دستور دادند همه بلندگوهای مهدیّه را باید جمع کنید چون مردم شکایت کردهاند. گفتم چرا من!؟ این وظیفه شهربانی است. پاسخ داد: نمیخواهیم کار به آنجا بکشد. و راستی هم نمیخواستند ولی من میخواستم.
گفتم من باید شب شنبه، موضوع را در جلسه مهدیه اعلام کنم تا بلندگو را جمع کنند. بازجو گفت: نه، خودت بلندگوها را بردار. مگر تو جانشین عابدزاده نیستی؟ گفتم: خیر، ایشان جانشینی ندارد و چند بار هم گفته ضمناً در مهدیّه هم دهها نفر بزرگتر و سابقهدارتر و پولدارتر و باسوادتر از من هستند.
بازجو پرسید: پس چرا در غیاب عابدزاده، از بین اینهمه آدم، دعای کمیل مسجد گوهرشاد را تو میخوانی؟ (پس از بازداشت عابدزاده، برای آنکه پرچم پایین نیاید، قرار شد دعای کمیل حاجی را بنده بدون سابقهای در این کار، و دعای ندبهاش را حاجی غنیان که مداحی مبارز و از دوستان پرتلاش بازار بود بخوانیم. توجه کنید که این کارها آن روزه بدیع و بدعت بود و رسم نبود یعنی پس از دیکتاتوری دینستیز رضاخان، مهدیه و دعای کمیل عمومی و ندبه، ابداع عابدزاده بود و بعدها در شهرهای دیگر، و ازجمله مهدیه تهران، تکثیر شد و حالا این کارها عادی شده است. اما آن روزها بخصوص پس از خفقان کودتا، معنای سیاسی داشت. )
بازجو به گمان خودش مرا به بنبست کشاند. اما خیلی ساده گفتم ما در انجمن، من و تو نداریم و هرکسی موظّف به کاری است که میتواند، و چون من طلبهام و روزی سه درس دارم و نمیتوانم مدرسه یا شعبهای را اداره کنم برادران، مرا مسئول دعای کمیل کردند که فقط هفتهای دو ساعت، وقت میگیرد.
بازجویان سه نفر بودند. ماندند که چه بگویند. یکی هم چند قدم آنطرفتر نشسته و تظاهر میکرد که غرق در مطالعه روزنامه است ولی من به مجرّد ورود، حسّ کردم که استاد و همهکاره، اوست زیرا معنی ندارد که در اتاق بازجویی، یک آقایی بنشیند و روزنامه بخواند مخصوصا که گاهگاه یکی از بازجویان زیرچشمی، نظری به او میافکند و گویا پیامی میگرفت و پرسشی دیگر میکرد. دانستم که او بازجوی اصلی است و از تهران آمده تا بقایای مهدیه و کانون را در غیاب عابدزاده و شریعتی برچیند یا در کنترل دولت کودتا بگیرند. میخواست بداند چه نقشی در انجمن پیروان قرآن و در کانون نشر حقائق اسلامی دارم و آیا حلقه وصل استاد شریعتی و نهضت مقاومت با مهدیه و حاجآقا هستم یا خیر؟ و آیا همچنان کار سیاسی میکنم یا خیر؟ ناگهان خودش اعلامیهای روی میز گذاشت و با پوزخند به من گفت: آقای هیچکاره!! این امضای تو نیست؟
کدام؟ اعلامیه، مراسم بزرگداشتی بود که سال پیش در مشهد، برای مجلس ختم یکی از وزرای مصدّق گرفته بودیم و تنها 5 نفر حاضر شدند پای آن امضاء بگذارند: طاهر احمدزاده، میراحمدی از دوستان حلقه شیخ مجتبی قزوینی، محسن محسنیان، من و یک تن دیگر.
مانده بودم اینیکی را در بگیروببندهای پس از کودتا چگونه توجیه کنم و اگر خدا یاری نفرموده بود نخستین پرونده بازجوئی من در ساواک تازه تأسیس بهگونهای میشد که ازآنپس هر اتفاقی در خراسان بیفتد مرا هم احضار کنند. اما به لطف خدا، سخنانی بر زبانم جاری شد که تا امروز هم ندانستم چگونه.
زیرا در بازجویی باید تا میتوانی کمتر حرف بزنی ولی من مشغول ورّاجی بیسابقهای شدم و با لحن تفاخری عوامانه، سوابق سیاسی سوخته خود را که خود دستگاه میدانست، با تظاهر به عادی بودن مسئله تکرار کردم که نگاهشان به من بهکلی عوض شد. چون میدانستم پس از کودتا و سرکوب مبارزه و حذف رهبران، پرونده دوران نهضت نفت، بستهشده و آنچه میگویم برای بازجویان، تکرار مکرّرات و بیفایده و حتّی آزاردهنده است و فقط سادگی مرا نشان میدهد بخصوص در شرایطی که دستگاه، تفرقه میان مهدیّه و کانون را آرزو داشت.
با قیافه انتقادآمیز از بعضی و دفاع از مظلومیت مهدیه، بازجوها را خوشحال میساختم. پس از مشاهده اعلامیهای که بهراستی برای آنان برگ برنده بود من با لحنی کاسبکارانه و مقدّس مآب که احساس میکند سرش کلاه رفته و دلش پر از درد و سینهاش پر از عقده گذشتهها است و دنبال جاهطلبی شخصی است، گفتم: ببینید من در این شرایط نمیخواهم به شرح نامردی بعضیها بپردازم لیکن شما مجبورم ساختید، امضایی که من پای نامه گذاشتهام برای ادب کردن بعضیها بود چون انجمن پیروان قرآن، از اولین روز تشکیل «جمعیت مؤتلفین اسلامی» تا روز کودتای 28 مرداد (واقعا در بازجویی! میگفتم کودتای 28 مرداد!! )، مهدیّه به همه گروهها، صداقت و سخاوت خود را ثابت کرد لیکن آنان همواره از زیر کارها فرار و مفتخوری میکردند و در هر مجلس مشترکی، مخارج و فرّاشی با ما بود اما وقتی اعلامیه صادر میشد به نام خودشان صادر میکردند و حتی امضاء یکی از انجمنیها را هم پای اعلامیه نمیدیدیم، و مجلس هم که تشکیل میشد آنها کنار درب میایستادند و خوشآمد میگفتند و آقایی میکردند، پسازاین تجربهها وقتی آقای احمدزاده پیش من آمد (ایشان در آن روزها زندانی بود)، عقده من ترکید و گفتم به این شرط که امضای مرا هم پای اعلامیه بگذارید و من هم کنار درب بایستم و به مردم، خوشآمد بگویم. چون سخنانم به اینجا رسید، آن سربازجوی امنیتی که بعدها یکی گفت پرویز ثابتی بوده و از تهران آمده بود، به این نتیجه رسید که مأموران احمق اطلاعات خراسان، او را معطل یک سادهلوح عوام مقدس کردهاند!!
استراتژی من در بازجویی، آن بود که آنقدر آنچه نمیخواهند، تکرار کنم که نوبت به گفتن آنچه میخواهند نرسد و مرا یک مذهبی غیرسیاسی بشناسند که گرفتار اختلافات جاهطلبانه درونگروهی است!!
این روش بازجوئی پس دادن، موفق از آب درآمد و به گمانم از مجموع بازجوییهای به این نتیجه رسیدند که ماها، مشتی آدم سادهایم و تشکیلات ما به لحاظ سیاسی، خام است و پشتصحنه، خبری نیست. البته برنامه خطرناکی برای آینده مهدیه و انجمن چیدند که بعدها اثر کرد و باعث انشعاب تلخ و جدایی ما از حاجی و مهدیه شد.
ادامه دارد... د.