کیسینجر متعلق به نحلهای فکری است که در ادبیات روابط بینالملل به آن «رئالیسم» یا «واقعگرایی» گفته میشود. ریشه واقعگرایی، به زمان «توسیدید»، مورخ یونانی قرن پنجم میلادی بازمیگردد. او با الهام از جنگ «پلوپونز»، نقش محوری «قدرت» در انواع سیاست، محدودیتهای قدرت و شیوههای برداشت نادرست از آن را مورد بررسی قرار داده است. بعدها عالمان سیاسی، مورخان و جامعهشناسانی مانند ماکس وبر، ای.اچ.کار، نیکولو ماکیاولی و کارل فون کلازویتس به تشریح این نظریه که قدمت 2هزار و 500ساله دارد، پرداختند. اما شارح اصلی این نظریه بنیادین روابط بینالملل، «هانس مورگنتا» آلمانی بود که در کتابی به نام «سیاست میان ملتها» این نظریه را شرح و بسط داد.
جورج کنان، سفیر افسانهای آمریکا در اتحاد جماهیر شوروی و یوگسلاوی در اوج جنگ سرد و هنری کیسینجر نیز در دوران زمامداری خود در عمل این نظریه را به کار بستند.
«کنان» بهعنوان یک دیپلمات و مورخ در مناظره «روابط خارجی ایالاتمتحده»، از مدافعان سرسخت «رئالیسم» در برابر «ایدهآلیسم» بود. سیاستخارجی آمریکا از قرن نوزدهم، آهستهآهسته، از مکتب واقعگرایی «پدران بنیانگذار» این کشور به سمت مکتب آرمانگرایی یا همان «ویلسونیسم» در حال دگردیسی بود. این اندیشه، برگرفته از آرای وودرو ویلسون، رئیسجمهور ایالاتمتحده در سالهای 1913 تا 1921 است. ویلسون در سال 1918، اصول چهاردهگانهای را بر پایه اندیشههای لیبرال برای دوران پس از جنگ جهانی اول ارائه کرد. «جامعه ملل» براساس اندیشههای ویلسون شکل گرفت؛ اگرچه کنگره ایالاتمتحده، مانع پیوستن این کشور به این نهاد بینالمللی شد. ویلسونیسم بعدها به یکی از اشکال «بینالمللگرایی لیبرال» تبدیل شد.
رئالیستها یا همان واقعگرایان برخلاف ویلسونیستها بر این باورند که «امنیت» بر پایه اصل اساسی «توازن قوا» شکل میگیرد؛ اما ویلسونیستها معتقدند که تنها «اخلاقیات» شرط اساسی زمامداری است. آنها همچنین با تاسی از اندیشههای امانوئل کانت، فیلسوف نامدار آلمانی، چنین استدلال میکنند که گسترش دموکراسی در جهان میتواند ضامن صلح و ثبات در دنیا باشد. دیپلماتهای واقعگرایی مانند کیسینجر و کنان هم معتقدند که این نوع باور به «اخلاقیات» بدون توجه به «واقعیتهای قدرت» و «منافع ملی»، نوعی خودزنی است که در نهایت به کاهش امنیت ملی منجر خواهد شد.
با این مقدمه شاید بتوان آسانتر به پاسخ این پرسش رسید که کیسینجر چگونه وقوع جنگ میان روسیه و اوکراین را پیشبینی کرده و از سیاستهای غرب در قبال این همسایه روسیه انتقاد کرده بود؟
کیسینجر با اعتقاد به «اصل موازنه قدرت» و «سیاست مبتنی بر قدرت» در سال 2014 و حتی پیش از الحاق شبهجزیره استراتژیک «کریمه» به اوکراین، درباره وقوع جنگ میان روسیه و اوکراین هشدار داده بود. او و نوواقعگرایانی مانند استیفن والت و جان مرشایمر بر این باورند که وضعیت حاکم بر روابط بینالملل، وضعیتی مبتنی بر «آنارشی» یا همان «هرجومرج» است و تنها راه برقراری صلح و ثبات در جهان، برقراری موازنه قواست. بر پایه همین اصل اساسی است که رئالیستها و نئورئالیستها چنین استدلال میکنند که برقراری «موازنه قوا» در جریان جنگ سرد و استقرار نظام دوقطبی در این دوران، باعث شد تا کمترین جنگ در طول تاریخ، در این دوران رخ دهد.
بحث اساسی در میان نئورئالیستها یا واقعگرایان ساختاری این است که «چه میزان از قدرت کافی است؟» زیرا برهم خوردن موازنه قوا و افزایش بیش از اندازه آن از سوی هر قدرت رقیب، در نهایت به جنگ منجر میشود. به باور واقعگرایان، یافتن پاسخ دقیق برای این پرسش کلیدی میتوانست مانع وقوع جنگ اوکراین شود. کیسینجر با علم به این موضوع و نگرانی از برهم خوردن توازن قوا بود که در سال 2014 هشدار داد «اوکراین هرگز نباید به ناتو ملحق شود»؛ زیرا چنین اتفاقی میتواند دولت روسیه را از حضور ائتلاف نظامی رقیب در کنار مرزهای خود نگران کند و باعث برهم خوردن توازن قوا و در نهایت وقوع جنگ شود.
«معمای امنیتی»، دیگر مولفه مورد تاکید رئالیستهاست. این مولفه بر این موضوع تاکید دارد که اگر اقدامات یک دولت، از جمله افزایش محاسبهنشده قدرت نظامی یا ایجاد ائتلاف با دیگر قدرتها باعث تولید بدبینی در نزد دولت شود، ناامنی تشدید خواهد شد و در نهایت احتمال وقوع درگیری نظامی افزایش خواهد یافت. به عبارت دیگر، اگر افزایش امنیت یک کشور یا یک اتحاد نظامی-امنیتی به بهای کاهش امنیت ملی کشور دیگر باشد، امکان وقوع جنگ میان دولتهای درگیر افزایش خواهد یافت. «نپیوستن اوکراین» به ناتو (سازمان پیمان آتلانتیک شمالی) موضوعی است که ولادیمیر زلنسکی، رئیسجمهور اوکراین - اگرچه بسیار دیر- در جریان مذاکرات صلح میان مسکو و کییف در روزهای اخیر بر آن تاکید کرده است.
بیتردید به دلایل فوق بود که کیسینجر بهصراحت گفته بود؛ «اوکراین هرگز نباید عضو ناتو شود.» او در طرح 4مادهای خود برای جلوگیری از وقوع جنگ میان روسیه و اوکراین، راهحل نیز ارائه داده و تاکید کرده بود که «رهبران عاقل اوکراین» باید در سطح بینالمللی رویه «فنلاند» دوران جنگ سرد یعنی «بیطرفی مطلق» را اتخاذ کنند؛ موضوعی که در تاریخ جنگ سرد به «فینلاندیزاسیون» مشهور است. این همان مسالهای است که رهبران اوکراین به آن توجه نکردند.
جنگ به هر شکل آن مذموم است و جنگ اوکراین نیز مسوولیت اخلاقی ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه در قبال فجایع رخداده را زیر سوال میبرد؛ اما اگر سران کشورهای عضو ناتو و البته رهبران سیاسی اوکراین از اصرار خود برای پیوستن این کشور به ناتو خودداری میکردند و مقامات کییف نوعی «بیطرفی فعال» اتخاذ میکردند، میتوانستند مانع وقوع این مصیبت فاجعهآمیز و بحران انسانی غیرضروری شوند.
نکته قابلتامل آنکه سران ناتو و البته رهبران اوکراین از ماجرای گرجستان نیز درس نگرفتند. «ناتو» در سال 2008 در ادامه سیاست «درهای باز ناتو» که پس از پایان جنگ سرد و در دهه 90 اتخاذ شده بود، اعلام کرد که اوکراین و گرجستان میتوانند به عضویت این پیمان نظامی درآیند. چندماه بعد، روسیه دست به حملهای گسترده به گرجستان زد و کنترل «اوستیای جنوبی» و «آبخازیا» را از دست تفلیس خارج کرد تا نشان دهد که عزم پوتین برای جلوگیری از همسایه شدن با ناتو جدی است؛ زیرا آن را موضوعی امنیتی میپندارد. 14سال بعد اتفاقی به مراتب تلختر برای اوکراین اما با مدلی مشابه رخ داد.
کیسینجر در همان مقاله چهاربندی و مشهور خود به رهبران غرب هشدار داده بود که سیاستهایشان در قبال ناتو و اوکراین به جنگ منجر خواهد شد. با این تفاسیر میتوان به این نتیجه رسید که اگر هدف امریکا، جلوگیری از جنگ و وقوع این بحران بود، در رسیدن به آن ناکام ماند. اما اگر واشنگتن به دنبال کشاندن روسیه و پوتین به باتلاق اوکراین و اعمال تحریمهای سنگین و طاقتفرسا علیه این کشور و در نهایت زدن ضربهای سنگین به روسیه و اقتصاد این کشور بود، موفق عمل کرد و پوتین نیز دچار اشتباه محاسباتی مرگباری شد.