ماهان شبکه ایرانیان

روایت مردی که از اقتدارگرایی به اصلاح‌طلبی رسید

صاحب پرچم سفید در چین

شماره روزنامه: ۵۶۱۲ تاریخ چاپ: ۱۴۰۱/۰۹/۱۳ ...

یکم) جیانگ قبل از ریاست جمهوری

جیانگ در سال1926 و در دوره‌ای چشم به جهان گشود که دوره فترت میان دو جنگ جهانی بود و چین دوران سختی را سپری می‌کرد. در این دوران سخت اما کورسوی امیدی دیده می‌شد؛ حزب کمونیست چین در جنگ‌های داخلی بر ملی‌گرایان چینی پیروز شد. ملی‌گرایان به جزیره تایوان گریختند و کمونیست‌ها سکان‌دار قدرت در چین شدند. جیانگ به‌دلیل سابقه خانوادگی (پدرش یکی از افسران اداره تبلیغات ضد چین در ارتش ژاپن در زمان اشغال بود و دو عمویش عضو حزب کمونیست بودند که کنشگرانی علیه ناسیونالیست‌ها یا همان ملی‌گرایان چینی بودند) سلسله‌مراتب رشد را در بوروکراسی دولتی و حزب کمونیست سپری کرد و به‌تدریج به رهبری حزب نزدیک‌تر شد. جیانگ مدتی را در دهه50 در «شرکت خودروسازی استالین» در مسکو کار کرد و یک‌سال را هم به‌عنوان دیپلمات در رومانی گذراند. پس از بازگشایی آغوش چین به روی جهان در دهه70، او به کمیسیون تجارت و سرمایه‌گذاری خارجی ملحق شد که توانست در استان‌های گوانگدونگ و فوجیان مبادرت به تشکیل مناطق اقتصادی ویژه کند.جیانگ در سال1985 شهردار شانگهای شد. سپس دبیر کل حزب کمونیستِ شانگهای شد و در 1987 به پولیتبوروی حزب پیوست.

دوم) دو روایت از جیانگ

درباره جیانگ زمین دو روایت همپوشان وجود دارد: یک دیدگاه، او را مدافع سرکوب می‌داند و دیگری، او را حامی رویکرد مدارا می‌پندارد. مدافعان رویکرد اول بر این باورند که در ماجرای کشتار میدان «تیان آن‌من» در سال1989، جیانگ در زمره کسانی بود که به دنبال برخورد خشن با معترضان بودند. گفته‌شده است در همان زمانی که وی دبیر کل حزب کمونیست در شانگهای شد در نامه‌ای به دنگ شیائوپینگ خواستار شدت عمل در برابر دانشجویان شد و خطاب به دِنگ نوشت که اگر دیر بجنبید «هم کشور و هم حزب به خطر خواهد افتاد.» مدافعان این روایت بر این باورند که شعار جیانگ همواره این بود: «تمام عوامل بی‌ثباتی را در نطفه خفه کنید.» در حقیقت می‌توان گفت «جیانگ زمین موقعیت خود را به‌عنوان رهبر عالی چین مدیون اعتراضات میدان تیان‌آن‌من در سال1989 است.»

این تحول باعث شد که دِنگ هم در میان دو لبه قیچیِ تندروها و اطلاح طلبان قرار گیرد. در نهایت، دنگ به تندروها پیوست و جیانگ را به‌عنوان وارث خود برگزید. عملکرد جیانگ به اینجا ختم نشد. در سال1999، او تنها چهره در میان اعضای دائم حزب کمونیست بود که خواستار شدت عمل در برابر پیروان روش معنوی «فالون گونگ» بود که اداره610 یا «شش ده» را برای سرکوب خون‌بار آنها در سطح ملی تاسیس کرد. اما مدافعان رویکرد مدارا بر این باورند که زمانی که جیانگ دبیر کل حزب کمونیست در شانگهای بود، از سرکوب گسترده اجتناب کرد و همین فاصله‌گیری از سرکوب بر اعتبار و پرستیژ او افزود. برآیند گزارش‌ها و تحلیل‌ها اما خلاف این رویکرد را نشان می‌دهد.

«یانگ جی شنگ» مورخ و نویسنده چینی می‌گوید: «وقتی جیانگ به ریاست‌جمهوری رسید، قدرت چندانی نداشت و به بزرگان متکی بود. وقتی بزرگان هم دچار دودستگی شدند او کوشید دل هر دودسته را به دست آورد. اما این به قیمت دلخوری دنگ تمام شد.» دنگ نسبت به برنامه‌های جیانگ و ادامه اصلاحات تردید پیدا کرد «اما جیانگ پیام را دریافت کرد و از مجموعه جدیدی از اصلاحات اقتصادی حمایت کرد. سیستم اقتصاد سوسیالیستی سنتی که از مد افتاده بود و به‌طور متمرکز کنترل می‌شد، ورافتاد. تعهد جدید به سرمایه‌داری به‌وجود آمد، البته سبکی از اقتصاد بازار که همچنان کاملا تحت کنترل دولت بود.» جیانگ برای به‌دست آوردن دل ارباب دنگ، «ژو رنگ‌جی» را به سمت معاون نخست‌وزیر و سپس نخست‌وزیر برگزید.

سوم) جیانگ بعد از ریاست‌جمهوری

زمانی که جیانگ ردای قدرت بر دوش انداخت و از سوی دنگ به‌عنوان وارث وی مطرح شد و جای پای کمونیست‌ها در ارکان قدرت سفت‌تر شده بود، جیانگ آسوده‌خیال از اینکه سکان‌دار اصلی قدرت در کشور است، سودای تبدیل چین به یک قدرت بزرگ را در سرپروراند. جیانگ که در کشورش به «وزغ» و «گلدان» معروف است، جامه سیاستمداری زیرک را بر تن کرد. او به چنان نفوذی در ساختار قدرت چین دست‌ یافت که حتی در دوران بازنشستگی و در پشت پرده قدرت هم این نفوذ را حفظ کرده بود، به‌گونه‌ای‌که در سال2013 در دیدار با هنری کیسینجر از «شی جین پینگ» تمجید کرد و او را مردی «قوی» نامید. با مطالعه احوال جیانگ می‌توان دریافت که او رویکرد «بولدوزری» را در داخل پیش‌گرفته اما در عرصه‌ بین‌المللی رویکرد همکاری را برگزیده بود.

بااین‌حال، برخی اتفاقات مهم در راستای تحول چین و بهبود پرستیژ و اعتبار این کشور در دوران جیانگ رخ داد. او به گفته خودش با «عبور چین از گرداب مشکلات و سختی‌ها» توانست اژدهای زرد را به‌سوی «اقتصاد بازار» و «نوسازی نظامی» سوق دهد. در دوران جیانگ درهای اقتصاد چین بیش‌ازپیش به روی جهان گشوده شد و چین به رقیب اقتصادی کشورهای توسعه‌یافته تبدیل شد. شاید پربی‌راه نباشد اگر بگوییم رویکرد «بولدوزری» او در داخل و کنار زدن رقبا به نفع چین تمام شد.

در مدت یک دهه‌ای که جیانگ در قدرت حضور داشت، رابطه‌ چین با ایالات‌متحده بیش‌ازپیش بهبود یافت. او متقاعد شده بود که چین نمی‌تواند و نباید همواره دشمن آمریکا باشد. او فتیله ضدآمریکایی بودن را پایین کشید. بااین‌حال، هرازگاهی تنش‌هایی در روابط بروز می‌کرد؛ از آن جمله است ماجرای بمباران بلگراد در سال1999 که موجب آسیب به سفارت پکن در این کشور شده و سه روزنامه‌نگار چینی کشته شدند. از اتفاقات مهم دیگر ورود چین به سازمان تجارت جهانی در سال2001 بود. اقدام دیگر او تغییر در دکترین حزب کمونیست بود؛ یعنی تغییر و تحول آن از مجموعه‌ای که به طبقه‌ی کارگر و دهقان وابسته است به مجموعه‌ای که بر روشنفکران و نخبگان تجاری در حال ظهور متکی است. چین از فردای روزی که «جمهوری» شد یک خط ثابت را پیگیری می‌کرد که این خط ثابت تا امروز و در روزگار «شی» هم وجود دارد: «ثبات»، «امنیت اجتماعی» و «امنیت سیاسی» از اولویت‌های کشور است و هرگونه تهدیدی به این مولفه‌ها با واکنش سخت دولت روبه‌رو خواهد شد. چنان‌که دولت ‌«شی» در اعتراضات یک هفته‌ اخیر به واکنش سخت در برابر معترضان روی آورد.

درهرحال، چینِ دوره‌ جیانگ از لاک انزوا خارج شد. غول از بطری جست و اژدهای خفته بیدار شد. ورود چین به سازمان تجارت جهانی دسترسی این کشور به بازارها و سرمایه‌های جهانی و بالعکس را افزایش داد. این اقدام باعث شد چین اولین میلیونرها و سپس میلیاردرها را بسازد. «در طول دوران ریاست‌جمهوری جیانگ، چین از یک کشور مطرود به سریع‌ترین اقتصاد در حال رشد جهان و با روابط بهبودیافته با غرب تبدیل شد.» برخی بر این باورند که «جیانگ زمین بیشتر یک کارگشا بود تا مبتکر. اولویت اصلی او تامین آینده حزب کمونیست با یکسری اصلاحات اقتصادی بود.» او معتقد بود که «یک اقتصاد باثبات تنها با کنترل متمرکز دولت می‌تواند به‌دست آید. اما این به آن معنا بود که او اصلاحات سیاسی را که به‌طور فزاینده‌ای از سوی طبقه متوسط ​​رو به رشد چین درخواست می‌شد، نادیده می‌گرفت.»

چهارم) اقتدارگرایی؛ الگوی ثابت حکمرانی در چین

در چین – صرف‌نظر از اینکه کدام «کارگزار» بر سر کار باشد: مائو یا جیانگ زمین؛ هوجین تائو یا شی جین پینگ یا دیگران- یک اصل و «ساختار» بنیادین وجود دارد: سیاست مِلک طِلق دولت است و شهروندان را یارای ورود به آن نیست. برخی اهل نظر بر این باورند که رژیم سیاسی حاکم بر چین یک رژیم اقتدارگرا است که اگرچه شباهت‌ها و تفاوت‌هایی با نظام‌های مشابه دارد، اما اقتدارگراییِ آن خاص چین است. فرانسیس فوکویاما در کتاب «ریشه‌های نظم سیاسی از دوران پیشا انسانی تا انقلاب فرانسه» به رژیم[های] «اقتدارگرای انتخاباتی» اشاره می‌کند. در کنار الگوی فوکویاما، برخی دیگر به «رژیم‌های اقتدارگرای توسعه‌طلب» اشاره می‌کنند. اما فرق این دو در چیست؟

 رژیم‌های اقتدارگرای انتخاباتی رژیم‌هایی هستند که از سوی شبکه‌ای سایه‌وار از سیاستمداران، مقام‌ها و منافع تجاری کنترل می‌شوند. این رژیم‌ها انتخابات دموکراتیک برگزار می‌کنند تا تداوم حضور خود در قدرت را مشروعیت بخشند. آنها تقریبا تمام مجاری رسانه‌های اصلی را کنترل می‌کنند و اجازه انتقاد از خود را نمی‌دهند، نامزدهای اپوزیسیون را مرعوب و آنها را رد صلاحیت می‌کنند و در عوض نامزدها و حامیان خود را بالا می‌کشند و مورد حمایت قرار می‌دهند.

بدتر از کیفیت دموکراسی‌ این رژیم‌ها، عملکرد آنها در قبال حاکمیت قانون است. روزنامه‌نگارانی که فساد رسمی را برملا می‌سازند یا از رژیم انتقاد می‌کنند سر به نیست می‌شوند و سرنوشتی جز این در انتظارشان نیست و هیچ تلاش واقعی‌ای برای یافتن قاتل صورت نمی‌پذیرد. شرکت‌هایی که از سوی خودی‌های رژیم به‌صورت عُدوانی تصرف می‌شوند، در معرض اتهامات جعلی از سوی نهادهای حکومتی قرار می‌گیرند که آنها را وامی‌دارد تا دارایی‌هایشان را تسلیم کنند. مقام‌های مهم به معنای واقعی کلمه می‌توانند از قتل بدون هیچ پاسخگویی‌ای بگریزند. در یک رژیم «اقتدارگرای انتخاباتی» فقط می‌توان رگه‌هایی از دموکراسی کاذب را دید؛ چراکه تمام منتخبان از قبل دست‌چین شده‌اند، تمام طرح‌ها از قبل تدارک دیده‌شده و تمام انتخاب‌ها از قبل انجام‌گرفته است. برای مشروعیت بخشی فقط به آرای مردمی نیاز است تا رنگ و لعاب دموکراسی حفظ شود. فوکویاما نمونه چنین رژیم‌هایی را روسیه می‌داند که در برخی از این مولفه‌ها البته با چین اشتراک دارد.

تفاوت مهم یک رژیم «اقتدارگرای توسعه‌طلب» از نوع چینی با دیگر الگوهای اقتدارگرایی در این است که اگرچه چین در بسیاری از مولفه‌های برشمرده از سوی فوکویاما سهیم است، اما تفاوت در این است که چینی‌ها «توسعه» و «هماهنگی با جهان خارج» را اصل اساسی پیشرفت خود می‌دانند. در حقیقت، نفع چینی‌ها ماندن در نظام بین‌المللی موجود و هماهنگی با آن و کسب انتفاع از آن است. چینی‌ها اگرچه مشارکت سیاسی را «خط قرمز» می‌دانند و آن را از جامعه دریغ می‌کنند، اما در عوض، در یک بده بستان، آزادی‌های اقتصادی و اجتماعی، رفاه و پرستیژ بین‌المللی را به مردم خود داده‌اند. اما برخی اهل نظر نام‌ها و القاب دیگری به الگوی چینی داده‌اند. به‌طور مثال، برخی الگوی چین را «نوسازی اقتدارگرایانه» می‌دانند. این گروه بر این باورند که اگرچه این «اجماع واشنگتنی» بود که باعث شد درهای چین به روی توسعه گشوده شود، اما الگوی چینی ناقوس مرگ «الگوی لیبرال»ی را به صدا درآورده است.

به‌هرروی، «ظهور چین» در درون نظام بین‌الملل موجود بیانگر یکی از مهم‌ترین تغییرات در روابط جهانی در آغاز سده‌ جدید است؛ به این معنا که این کشور در حال حرکت از یک حالت انفعالی و انزواجویانه به یک قدرت منطقه‌ای و بین‌المللی توانا به اعمال‌نفوذ نه‌فقط در آسیای شرقی بلکه در نظام بین‌المللی است. این ظهور برای چین هم «فرصت» است و هم «چالش». «فرصت» برای عرض‌اندام و یافتن فضایی برای رشد و بالیدن و «چالش» ازاین‌جهت که ممکن است با واکنش‌هایی از سوی «هژمون» و سایر رقبا مواجه شود. به همین جهت است که بزرگ‌ترین چالش و فرصت فراروی سیاست خارجی چین در سده‌21 تنظیم و مدیریت نحوه روابط با آمریکاست.

همزمان شدن فروپاشی شوروی به‌عنوان تنها قدرت موازنه‌گر در برابر هژمون طلبی آمریکا با روند ظهور چین در نظام بین‌الملل باعث شد تا بسیاری از ناظران مسائل بین‌المللی روندهای روابط چین و آمریکا را تعیین‌کننده نهایی حکمرانی جهانی در سده جدید بدانند. گروهی دیگر از صاحب‌نظران هم چین را «قدرتی غیر لیبرال» نامیده‌اند که اگرچه از مولفه‌های قدرت برخوردار است، اما در زمره قدرت‌های غیرلیبرال قرار می‌گیرد. برخی دیگر نظام سیاسی چین را یک نظام کمونیستی مختلط می‌نامند که بر اندیشه‌های کنفوسیوس، مارکس و مائو مبتنی است. این کشور درعین‌حال، دست به یک تجدیدنظرطلبی در باورهای کمونیستی خود زده است. «مارکسیست‌ها معتقدند کارگران در تمام کشورها نمی‌توانند به‌طور مسالمت‌آمیز به اهداف خود برسند. بنابراین تحول بنیادین فقط از طریق جنگ و تمرد و انقلاب میسر می‌شود.

در چین چنین نبود. کارگران نه دست به انقلاب و جنگ زدند و نه تمرد پیشه ساختند، بلکه تحول از بالا به پایین رخ داد. چینی‌ها با پی بردن به اینکه با کمونیسم نمی‌توانند به مصاف سرمایه‌داری بروند به «سوسیالیسم با مختصات چینی» گذار کردند تا ضمن تعامل با سرمایه‌داری و بهره بردن از مواهب آن، یک نظام اندیشه و یک نظام سیاسی نوینی با مختصات چینی دراندازند تا هم آن را داشته باشند و هم این را. هم از مواهب بازار آزاد بهره برند و هم از مواهب کمونیسم مانند ماندگاری در قدرت، نظارت شدید بر فضای رسانه‌ای-مطبوعاتی و غیره. برخی هم چین را یک دولت «کمونیستی لیبرال» می‌نامند که ترکیبی است از کمونیسم توتالیتر و کمونیسم لیبرال یا به تعبیری انتقال از کمونیسم توتالیتر به سوسیالیسم با سیمایی انسانی.

به‌هرروی، چینی‌ها اصلاح‌طلبی کنفوسیوسی را جایگزین انقلاب کردند. به‌این‌ترتیب، چینی‌ها در نظام اندیشه‌ خود به این باور رسیدند که تن به اصلاح در اندیشه‌های خود بدهند و به همزیستی مسالمت‌آمیز با غرب و نظام کاپیتالیستی روی‌آورند و از شدت تخاصم خود با قدرت(های) برتر نظام بین‌الملل بکاهند. می‌گویند «سوسیالیسم در کشورهای دارای سنت‌های دموکراتیک می‌تواند با عدم خشونت همراه باشد» چین نه دارای سنت‌های دموکراتیک است و نه لزوما سوسیالیسم چینی قابل قیاس با سوسیالیسم پدیدآمده در غرب است. سوسیالیسم غربی در بستر تاریخ تحولات جهان غرب پدید آمد؛ اما سوسیالیسم چینی در بستر اندیشه‌های کنفوسیوسی- مائوییستی و برای گریز از فشارهای کمرشکن اردوگاه کمونیستی و سپس اردوگاه غرب شکل گرفت. چینی‌ها برخلاف مارکس که از اجتناب‌ناپذیری انقلاب سخن می‌گفت، انقلاب را تجربه کردند؛ اما نه به معنای مارکسیِ آن بلکه در بستر تحولات چین و تغییر بنیادین در نظام سیاسی، اقتصادی و اندیشه که از دوران مائو شروع شد یعنی تغییر مسالمت‌آمیز از بالا به پایین.

چینی‌ها با پی بردن به اینکه همسایگانشان و مجموعه‌ غرب و متحدان آسیایی واشنگتن، ظهور و رونق اقتصادی این کشور را به دیده تهدید می‌نگرند تلاش کردند تا چهره تهدیدآمیز از خود را بزدایند تا به این وسیله هم از درگیری اجتناب ورزند و به رشد خود ادامه دهند و هم توجه کافی به درون معطوف دارند. این بود که رهبران چین از دهه80 تا اواخر دهه‌2000 به استراتژی دنگ شیائوپینگ متوسل شدند: «قابلیت‌هایمان را پنهان کنیم و زمان بخریم.» با استناد به روش دنگ بود که چینی‌ها دوران سخت دهه80 تا اواخر دهه2000 را به‌سلامت طی کردند.

طی این مدت در بعد خارجی به اعتمادسازی با همسایگان و در بعد داخلی به قدرتمند شدن و توانمندسازی [و البته یکدست‌سازی قدرت به سبک چینی و با مدیریت افرادی مانند جیانگ زمین] روی آوردند. چینی‌ها به تجربه دریافتند که سیاست خارجی اهرمی است برای افزایش قدرت و تولید ثروت و رهایی از فقر و فلاکت. آنها با تغییر در نظام اندیشه خود به‌جای ستیز با جهان، از ایدئولوژی انقلابی رادیکال دوران مائو به عمل‌گرایی اقتصادی دنگ و سپس جیانگ زمین روی آوردند و توجه خود را به درون و قدرت‌سازی و نهادسازی معطوف کردند. آنها به‌جای پرداختن به تخاصمات در محیط بیرونی تمام هم و غم خود را اقتصاد قرار دادند.

چینی‌ها پی بردند که با جمعیت چند صدمیلیونی اما گرسنه و نظام مبتنی بر کشاورزی توان رقابت با دنیای پر تخاصم بیرونی را ندارند. آنها با بریدن از نظام کمونیستی شوروی و آموختن نکاتی از تجربه ابرقدرت شرق، به تقویت اقتصاد خود روی آوردند. دنگ شیائوپینگ، به‌مثابه پیشگام عمل‌گرایی چینی می‌گفت برای قدرتمند شدن، ثروتمند شدن و بانفوذ شدن، چین به یک دوره‌ طولانی از آرامش داخلی و صلح بیرونی نیازمند است. چنین بود که چینی‌ها خود را از سیبل آمریکا خارج و به همزیستی مسالمت‌آمیز با همسایگان در حوزه‌های مورد مناقشه روی آوردند. چینی‌ها درک کردند که قدرت فقط در داشتن وسعت سرزمینی و جمعیت نیست، بلکه قدرت در تولید ثروت و وسعت اقتصاد است.

بنابراین به سویی حرکت کردند تا اقتصاد دیگر کشورها را به خود وابسته کرده و به تعیین قواعد بازی بین‌المللی بپردازند و خودشان نیز به بازی گرفته شوند. چینی‌ها به‌جای تقابل با نظام بین‌الملل، به شکلی آرام و تدریجی و با اجماع داخلی کارکردند و منطق موجود بر نظم بین‌المللی را به استخدام خود درآوردند. با شروع «مائوزدایی» چین حلقه‌های بسته‌ جزم‌گرایی را پاره کرد و مائو و اندیشه‌هایش به بایگانی تاریخ سپرده شد. چینی‌ها از چنبره تاریخ، ستیز با همسایگان و دنیای بیرون عبور کردند و با شروع سیستم‌سازی نه‌تنها از بحران رستند، بلکه تحقیر تاریخی خود را از طریق نفوذ در بازارهای کالا و سرمایه جبران کردند.

منابع در روزنامه موجود است.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان