ماهان شبکه ایرانیان

چرا همیشه گمان می‌کنیم دیگران می‌خواهند سرمان کلاه بگذارند؟

همیشه از اطرافیانمان می‌شنویم که می‌گویند حواستان را جمع کنید گول پیامک‌ها یا تماس‌های کلاه برداران را نخورید، گداهای حقه‌باز فریبتان ندهند یا شرکت‌های سرمایه‌گذاری از ساده‌ لوحی‌تان سوءاستفاده نکنند

نویسنده: تِس ویلکینسون-رایان، استاد حقوق و روان‌‌‌‌شناسیِ دانشگاه پنسیلوانیا
مترجم: محمدحسن شریفیان
 
ساده‌‌‌‌ لوح‌‌‌‌ بودن خیلی احساس بدی دارد. به ضرب‌‌‌‌المثل‌‌‌‌های زیادی فکر کنید که دراین‌‌‌‌باره وجود دارند و معنای همه‌‌‌‌شان به ساده‌‌‌‌لوحی برمی‌‌‌‌گردد: «کلاهت را باد نبرد!»، «پول ساده‌‌‌‌لوح راحت از دستش درمی‌‌‌‌آید»، «تا ابله در جهان است، مفلس درنمی‌‌‌‌ماند»، «آدم احمق همه‌‌‌‌جا پیدا می‌‌‌‌شود».
 
پیامْ واضح است: ساده‌‌‌‌لوح نباشید، ولی سخت است که این نصیحت را آویزۀ گوش خود کنیم؛ ظاهراً این‌‌‌‌گونه است که واقعیتْ عرصۀ نبرد شیادان و ساده‌‌‌‌لوحان است -در خانه، محیط کار، و اخبار. آیا رمزارز برای ساده‌‌‌‌لوح‌‌‌‌هاست؟ آیا دورکاری از زیر کار دررفتن است؟ آیا بخشیدن بدهی دانشجویان دلسوزانه و عاقلانه است یا توهین به ساده‌‌‌‌لوح‌‌‌‌هایی است که قبلاً بدهی‌‌‌‌شان را پرداخت کرده‌‌‌‌اند؟
 
حوزۀ مطالعاتی من روان‌‌‌‌شناسی اخلاق است، خصوصاً اخلاقِ مربوط به قراردادها. به همین خاطر، فکرکردن دربارۀ ساده‌‌‌‌لوح‌‌‌‌ها بخش عادی‌‌‌‌ایی از زندگی حرفه‌‌‌‌ای من است. یکی از مضمون‌‌‌‌های ثابت تحقیقات من و سایر تحقیقات آزمایشی در روان‌‌‌‌شناسی و اقتصاد این است که احساس فریب خوردن، به‌‌‌‌لحاظ شناختی و هیجانی، بسیار شدید است. این احساس به قدری آزارنده است که آدم‌‌‌‌ها بسیار تلاش می‌‌‌‌کنند تا مطمئن شوند چنین چیزی اتفاق نمی‌‌‌‌افتد.
 
گاهی عامدانه یا از روی احتیاط سعی می‌‌‌‌کنیم از قرارگرفتن در چنین موقعیتی اجتناب کنیم: من ایمیل‌‌‌‌هایی را که داخل پوشۀ هرزنامه رفته‌‌‌‌اند باز نمی‌‌‌‌کنم. حتی اگر این ایمیل‌‌‌‌ها چیزی را به من پیشنهاد دهند که واقعاً می‌‌‌‌خواهم (پول! عشق! سفر خارجی!)، احتمال اینکه شاهزاده‌‌‌‌ای پولی برایم کنار گذاشته باشد به قدری کم است که ارزش وقتم را ندارد و خطر اینکه بدافزار باشد بسیار بیشتر است. ولی، در مواقع دیگر، میل به دوری‌‌‌‌ از نشانه‌‌‌‌های خطرْ ابتدایی‌‌‌‌تر، غیرعامدانه‌‌‌‌تر، و نهایتاً برخلاف اهداف و ارزش‌‌‌‌های من است.
 
قبل از اینکه به‌‌‌‌لحاظ حرفه‌‌‌‌ای به موضوع ساده‌‌‌‌لوحی علاقه‌‌‌‌مند شوم، شاهد مثال آشناتری در زندگی‌‌‌‌ام بودم. مادربزرگ و پدربزرگ مادری‌‌‌‌ام که اکنون دیگر در قید حیات نیستند، با درآمدی کم، هفت فرزند بزرگ کردند، شش دختر و یک پسر. آن‌‌‌‌ها از نکاتی که دربارۀ ساده‌‌‌‌لوحی و پول گفته می‌‌‌‌شد پیروی می‌‌‌‌کردند و صرفه‌‌‌‌جو و محتاط بودند. ولی در سال‌‌‌‌های پایانی زندگی‌‌‌‌شان، خصوصاً در مراحل ابتدایی زوال شناختی‌‌‌‌شان، احتیاط به چیزی تیره‌‌‌‌تر بدل شد. آن‌‌‌‌ها غذاهایی را که پیک برایشان می‌‌‌‌آورد نمی‌‌‌‌پذیرفتند، کمک دیگران را رد می‌‌‌‌کردند مبادا پرستاران به‌‌‌‌دنبال دزدیدن وسایلشان باشند یا اینکه فرزندان وظیفه‌‌‌‌شناسشان انگیزه‌‌‌‌های پنهانی داشته باشند.
 
یک بار وقتی مادرم به دیدنشان رفته بود با من تماس گرفت. او گفت مادربزرگم را به فروشگاه ال.ال.بین برده است. آن‌‌‌‌ها بیرونِ اتاق پرو نشسته بودند و مادربزرگم معذب به نظر می‌‌‌‌رسید.
 
مادرم پرسید «مامان، گرسنه‌‌‌‌ای؟».
 
مادربزرگم جواب داد «گرسنه نیستم، بدگمانم».
 
عدم اعتماد پدربزرگ و مادربزرگم به مراقبانشان باعث می‌‌‌‌شد چیزی را از دست بدهند که بیش از هر چیز می‌‌‌‌خواستند: اینکه تا زمانی که ممکن است، مستقل زندگی کنند. کلیک‌‌‌‌نکردن روی ایمیل‌‌‌‌های مشکوک یک چیز است و نپذیرفتن کمک دیگران، ریسک‌‌‌‌کردن
 
یا یک سرمایه‌‌‌‌گذاری مطمئن چیزی دیگر. آدم‌‌‌‌هایی که از ساده‌‌‌‌لوح‌‌‌‌بودن می‌‌‌‌ترسند از توافقات و همکاری‌‌‌‌هایی که بیش از همه برایشان ارزش قائل هستند دوری می‌‌‌‌کنند، خواه در سطح شخصی باشد (کینه به دل گرفتن، زیر معامله زدن)، خواه در سطح سیاسی (سیاست‌‌‌‌گذاری رفاهی، اصلاح مهاجرت).
 
در یک آزمایش گویا درمورد تصمیم‌‌‌‌گیری مالی، روان‌‌‌‌شناسان از تعدادی آزمودنی‌‌‌‌ خواستند تصور کنند 100 دلار برای سرمایه‌‌‌‌گذاری دارند. به آن‌‌‌‌ها اطلاعاتی دادند تا دربارۀ سرمایه‌‌‌‌گذاری فرضی‌‌‌‌شان تصمیم بگیرند که از این قرار بود: «اگر در این شرکت سرمایه‌‌‌‌گذاری کنید، به احتمال 80 درصد اصل پولتان را پس می‌‌‌‌گیرید (نه بیشتر نه کمتر)، به احتمال 15 درصد پولتان دوبرابر می‌‌‌‌شود، و در بدترین حالت 5 درصد احتمال دارد همۀ پول را از دست بدهید». به‌‌‌‌طور کلی، این به نظر معاملۀ خیلی خوبی می‌‌‌‌آید- سه برابر بیشتر احتمال دارد که برنده شوید تا بازنده!
 
نکتۀ مهم این بود که شرکت‌‌‌‌کنندگان متن‌‌‌‌های متفاوتی درمورد ماهیت ریسکشان می‌‌‌‌خواندند. به یک گروه گفته می‌‌‌‌شد 5 درصد احتمال دارد همۀ پولشان را از دست بدهند چراکه ممکن است شرکت با مشتریان کمتری از آنچه انتظار دارد مواجه شود.
 
به گروه دیگر از شرکت‌‌‌‌کنندگان گفته می‌‌‌‌شد 5 درصد احتمال دارد همۀ پولشان را از دست بدهند چراکه 5 درصد احتمال دارد بنیان‌‌‌‌گذاران شرکت شیاد باشند. در حالتی که عدم اطمینان مربوط به میزان مشتریان شرکت بود، شرکت‌‌‌‌کنندگان حاضر بودند 60 دلار از 100 دلارشان را وسط بگذارند، ولی در حالتی که پای خیانت در میان بود و نه مسائل مربوط به بازار، با اینکه همان مقدار ریسک وجود داشت، تنها 37 دلار از پولشان را سرمایه‌‌‌‌گذاری می‌‌‌‌کردند. همۀ شرکت‌‌‌‌کنندگان با یک میزان ریسک ضرر مواجه بودند، ولی فقط بعضی از آن‌‌‌‌ها به احتمال کلاهبرداری فکر می‌‌‌‌کردند و همین توانست منجر به چنین تفاوتی در نتیجه شود.
 
وقتی پای سود شخصی در میان باشد، معمولاً برآورد افراد از ریسکِ خیانت زیاد می‌‌‌‌شود. ولی حتی در مسائل خیرخواهانه (نه مادی) نیز همان نشانه‌‌‌‌های پنهان منجر به فعال‌‌‌‌شدن غریزۀ احتیاط می‌‌‌‌شود. کمک‌‌‌‌کردن به میزان تعجب‌‌‌‌آوری پرریسک است، دست‌‌‌‌کم از منظر روان‌‌‌‌شناختی. کسی که درخواست کمک می‌‌‌‌کند، تقریباً به‌‌‌‌طور خودکار، فرد را مضطرب می‌‌‌‌کند و به این فکر وامی‌‌‌‌دارد که نکند ساده‌‌‌‌لوحی کند؛ جلب همدردی دیگران ترفند رایجی است، از چوپان دروغگو گرفته تا سکوت بره‌‌‌‌ها. سخاوتمندی نوعی آسیب‌‌‌‌پذیری و این فکر آزارنده را به همراه دارد که کسی که سعی می‌‌‌‌کند مهربان باشد ممکن است فریب بخورد.
 
شکاکیت غریزی در برابر درخواست‌‌‌‌های کمک می‌‌‌‌تواند تأثیر شگرفی بر رفتار کمک‌‌‌‌کردن بگذارد و پیامدهایی نظام‌‌‌‌مند در سطح سیاست اجتماعی داشته باشد. در آمریکا، سیاست‌‌‌‌های بازتوزیعی همواره با این نگرانی همراه بوده که افراد متقلب و تن‌‌‌‌پرور سربار مالیات‌‌‌‌پردازان سخت‌‌‌‌کوش شوند. درنتیجه، افرادِ دو سر طیف سیاسی اغلب از آن دسته از سیاست‌‌‌‌های اجتماعی حمایت می‌‌‌‌کنند که ناکارآمدند و جای تعجب است که حتی با ارزش‌‌‌‌های اخلاقیِ خود این افراد ناهمخوان هستند.
 
شواهد متقنی وجود دارد مبنی بر اینکه بیشتر آمریکایی‌‌‌‌ها مایل‌‌‌‌اند به افراد نیازمند کمک کنند ولی به‌‌‌‌طرز متناقضی با بالابردن مخارج رفاهی مخالفت می‌‌‌‌کنند. طی 30 سال گذشته، همواره 65 درصد از آمریکایی‌‌‌‌ها با گزارۀ «حکومت برای کمک به افراد فقیر خیلی کم هزینه می‌‌‌‌کند» موافق بوده‌‌‌‌اند. درعین‌‌‌‌حال، فقط حدود 25 درصد از آمریکایی‌‌‌‌ها با گزارۀ «حکومت برای مسائل رفاهی خیلی کم خرج می‌‌‌‌کند» موافق‌‌‌‌اند.
 
مارتین گیلنزِ جامعه‌‌‌‌شناس باور دارد این ناهمخوانی را می‌‌‌‌توان با «باور رایج مبنی بر اینکه بیشترِ دریافت‌‌‌‌کنندگان کمک رفاهی، به‌‌‌‌جای کارکردن، ترجیح می‌‌‌‌دهند در خانه بنشینند و مزایا دریافت کنند» توجیه کرد. مردم کمک رفاهی را نمی‌‌‌‌پسندند چون احساس کلاهبرداری به آن‌‌‌‌ها می‌‌‌‌دهد، حتی وقتی که مزایای رفاهی منجر به تحقق اهداف محبوب اجتماعی می‌‌‌‌شود.
 
احساس ساده‌‌‌‌لوحی حتی در نوع کمک‌‌‌‌کردن هم خودش را نشان می‌‌‌‌دهد. جامعه‌‌‌‌شناسانِ آزمایشی در مطالعه‌‌‌‌ای از شرکت‌‌‌‌کنندگان خواستند متنی را درمورد خانواده‌‌‌‌ای کم‌‌‌‌درآمد بخوانند و مشخص کنند حکومت در هر ماه چقدر باید به آن‌‌‌‌ها کمک کند. نتایج نشان داد، از نظر آزمودنی‌‌‌‌ها، مبلغ کمک ماهانه بستگی به نوع کمک داشت؛ آن‌‌‌‌هایی که با ماهانه 250 دلار به‌‌‌‌عنوان بُن غذا موافق بودند تنها حاضر بودند 210 دلار به‌‌‌‌صورت نقدی به این افراد کمک شود. یکی از شرکت‌‌‌‌کنندگان دراین‌‌‌‌باره گفت «من با دادن پول نقد موافق نیستم، خیلی راحت می‌‌‌‌توان از آن سوءاستفاده کرد».
 
یکی از قدیمی‌‌‌‌ترین و مقبول‌‌‌‌ترین یافته‌‌‌‌های روان‌‌‌‌شناسی این است که بعضی از درس‌‌‌‌های زندگی بیش‌‌‌‌یادگیری می‌‌‌‌شوند. وقتی دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودم، با پدیده‌‌‌‌ای به‌‌‌‌نام «موش‌‌‌‌های گارسیا» آشنا شدم. پژوهشگری به نام جان گارسیا موش‌‌‌‌ها را به‌‌‌‌طور هم‌‌‌‌زمان در معرض آب شیرین‌‌‌‌شده و تشعشع قرار داد، اتفاقی که به‌‌‌‌طور تصادفی و به‌‌‌‌خاطر نقص در طراحی آزمایش رخ داد.
 
موش‌‌‌‌ها عاشق مزۀ شیرین هستند، ولی تشعشع باعث حالت تهوع شدید می‌‌‌‌شود. موش‌‌‌‌های گارسیا حالت تهوع را با شیرینی تداعی کردند و، تا چند هفتۀ بعد، از خوردن غذاهای شیرین امتناع کردند. اگر تابه‌‌‌‌حال دچار مسمومیت غذایی یا خماری شده باشید، حال این موش‌‌‌‌ها را درک می‌‌‌‌کنید. تهوع عاملی مؤثر در بیش‌‌‌‌یادگیری است: وقتی دچار خماری باشم فقط از شراب گیاهی اجتناب نمی‌‌‌‌کنم، بلکه برای مدتی طولانی هم نسبت به الکل و هم شیرین‌‌‌‌بیان دچار انزجار می‌‌‌‌شوم.
 
احساس ساده‌‌‌‌لوحی نیز به همین شکل عمل می‌‌‌‌کند. مغز باعجله سعی می‌‌‌‌کند توضیح دهد چه اتفاقی رخ داده است؛ شروع می‌‌‌‌کند به ساخت ابزاری شناختی که دفعات بعد به‌‌‌‌دنبال تهدیدات بگردد و موانعی را در برابر آن علَم کند. نه شیرینی، نه نوشیدنی، و نه همکاری. «گرسنه نیستم، بدگمانم».
 
منبع: ترجمان
 
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان