به گزارش مشرق، محسن باقری اصل که این روزها در موکب امت محمد در مسیر پیادهروی اربعین مستقر است، یادداشتی را در اختیار مشرق قرار داده است؛
چیچی است که میگویند؟ کوزهگر از کوزهشکسته آب میخورد؛ گیرِ این بنده حقیر همان آب کوزهٔ شکسته هم نیامد.
اسنپ همینکه میدان دانشگاه را میپیچاند، بیمارستانِ ترتمیز و شیکِ اولین کتابم- زندگی در روزهای قرمز؛ روایتی از کرونا و پرستاران- را میبینم، کتابِ آبی هم که شد غیزانیه؛ روایت بیآبیِ غیزانیه اهواز که وزارتِ فخیمهٔ ارشاد به اسم «غیظانیه» برای کتاب ابدا مجوز نداد، و این یحتمل سفید به حول و قوهی قویِ الهی بشود «کتابِ سفید». بگذریم.
از این دانشگاه که جنابِ «علوم و تحقیقات» باشد، و در واقع از خودم، رنجش گرفتهام. ورودی 94 ارشدم با معدلِ فخیمهٔ 18، و پایاننامهای که نوشته نشده؛ چیچی میگویند: همان کوزهٔ شکسته. روزی که با ناشر و رفیقم محمدمهدی ادیبی در دفتر نشر صحبت میکردیم گفتم سَری به رفیق مشترکمان دکتر علی مظفری (مسوول هماهنگیهای بسیج دانشجویی) بزنم. علی از دفعه قبل که دیده بودم کمی فربهتر و ریشهایش پر پیچوتابتر شدهبود. سال قبل توانسته بودم همراهِ رفقای بسیجی شوم، این سری برای اینکه بهانهای نتراشم موقعِ خداحافظی زودهنگام، سریع صدای بچههای تیمش زد و ما را به هم معرفی کرد. پسری متوسطالقد و الوزن به اسم علی امیرجی که شروع کننده صحبت از آنسمت میز به شیوه هیات دیپلماتیک بود. امیرجی مسوول بسیج دانشگاه علوم تحقیقات بود. و دو نفر دیگر هم صحبت کردند که راستش خیالم به فکرِ صحبت هیچکدامشان نبود، چون به تعبیر ابراهیم گلستان، به تجرِبه، دریافته بودم، نهایتالامر این میدان است که واقعیت را تعیین میکند.
مسیر سربالایی مسجد امام علی دانشگاه را بالا میرفتم که پژویی مشکی بوق زد سوار شوم، پدر یکی از همسفرها بود که موقع خداحافظی گفت آتشنشانی تهراناند و در کوفه و نجف جا دارند اگر نیاز دارید و آخر هم تکه انداخت مسجد را بالای کوه ساختهاند لابد که به خدا نزدیکتر باشد. وقتی میرسم و ساعت گوشی را نگاه میکنم میبینم من و پسرِ پدر و چند خانم محجبه، آنتایم بودهایم. به درون خودم که رجعت کردم دیدم از ترس بدقولی پارسال انقدر خوشقول شدهام..
امیرجی با شلواری کمی گشاد و به قول یزدیها سرپایی و چفیهای سبزرنگ از راه میرسد. معانقه میکنیم. چند خانواده میایستند و از دور میبینم چند خانواده با اصرارِ استقلالگونه خانوادههایشان را راهی میکنند. امیرجی میگوید خیلیها با گروه پیشرو چهارشنبه رفتهاند بارِ تریلیها را خالی کنند و اسپیسها را بچینند و فلان و بِهمان. سپس زنگ میزند به علی مظفری که آقای باقری هم آمده. حقوق میخواند و تجرِبه کار در سازمان اوج را دارد و دوست دارد ارشد ارتباطات بخواند. امیرجی میگوید شانس بیاوریم نماز صبح را مرز مهران بین ایران و عراق بخوانیم؛ دارم فکر میکنم نماز در نقطه صفر مرزی چه حالی دارد!
کاشف به عمل میآید رفقا سه تریلی بار زدند. جمعیت را میپرسم. 25 نفر پسرها و حدود 40 نفر دخترها. امیرجی مشغول پاسخ به تماسهای تلفنیاش است که یکهو میپیچد سمت قبله و با صدایی واقعا مناسب و ترتمیز اذان میگوید. در فضای اکوییِ مسجد دانشگاه علوم تحقیقات در حی علی اصلاه فالش میشود و در فَلاح کوک میشود. کمی بعد اذان. حاج آقای گروه هم یکراست از مشهد میرسد. اذانی موذن زادهطور میخواند؛ خودش هم از فضای مسجد کیف کرده. بعد مینشینیم پای سفره. غذاهایی که هر کسی از خانه آورده؛ من به تعارف و غذای حاج آقا حمله میکنم؛ خوشش میآید میگوید: آهان. از این خوشم اومد، با شکمش تعارف نداره.
جمع ما دو مزدوج هم دارد. حالی میکنند؛ سفر زیارتی. ما پَسنمازها پشتِ پیشنمازیم. اِنتَظرَ، یَنتظرُ؛ اِنتظار. بقیه والدین هم میروند؛ و من هم که فقط بخاطر دلهها دارم میروم عراق و نجف و کربلا . حاج آقای 40 ساله نمازش شکسته است؛ وقتی در رَکعتِ دوم میشکند، جمعیّت مثل لشگر شکستخورده میشود و هارمونی بهم میریزد و همهچیز از کلاسیک به پستمدرن تبدیل میشود. حاج آقای گروه بیستدقیقه است دارد دربارهٔ السابقون آنهم توی این موقعیت حرف میزند؛ و خانمها آنطرف پرده از مسایل واقعیِ تدارکاتی. این هم از انتخابهای علی مظفری. یکی من یکی این حاج آقا. امیرجی و تیمش جمعیت را سوار میکنند و راه میافتیم. یک روز و نصفی توی راهیم. نجف قصهها خیلی خوب بود که بماند برای بعد. یکشنبه شب میرسیم. با چهار وَن میرسیم موکب امت محمد؛ ابوکرّار؛ عمودِ 770