عصر ایران؛ احسان اقبال سعید- کارل گوستاو شانزدهم پادشاه سوئد پنجاه سالگی سلطنت خود را جشن گرفت. یکی از رسانههای سوئد که بدین بهانه با او گفتوگو کرده در مقدمه آورده «زمانی که او شاه شد روزنامۀ ما هنوز به دنیا نیامده بود!»
وقتی صحبت از 50 سالگی سلطنت در میان باشد ذهن گریزپا، بیهوا به یاد ناصرالدین شاه میافتد که از 50 سال تنها یک روز کم داشت و یک گلوله سربی زیاد. تا پنجاه سال تمام تاج را بر سر نگاه داشته باشد و صاحبقران* شود.
میگویند تن بیجان شاه را امینالسلطان در کالسکۀ قبله عالم نهاد و تاج را بر سر بیمویش. تا خلقالله نداند شاه، مرده و بی چوپان، پوستین برهگی دریده گرگ شوند و تا همیشه انگار تنها چوپان است که او را میبرازد با رعیت و رمه هر چه خواهد کند. باقی باید بدانند شهر از شهریار تهی نیست که اگر دریابند شیرازۀ شهر از میان تهی شده؛ هر کس به دلیلی شیراز را شیر بییال خواهند کرد. «کارل گوستاو» سوئدی اما از شیر بودن شاهی، یال و دمی ندارد و تنها لبخندی مانده و مناسبت رسمی و دیگر هیچ!
از پادشاهی ناصرالدین شاه گفتیم. اما آن سلطنت کجا و این کجا؟ شهریار ایران هر چه خواست تنها اراده کرد و به دندان کشید و ظلالله هم بود! گوستاو اما تنها یک نماد است و از این رو شاید کمتر بیم نشستن سرب بر تنش را داشته باشد و جنس سلطانیاش انگار تجسم درویشی و نمایش است که خواجه شیراز گفته: "شکوهِ تاجِ سلطانی که بیمِ جان در او درج است/ کلاهی دلکش است اما به تَرکِ سر نمیارزد".
ناصرالدین شاه از پدرانش آموخته بود سلطان باید حکم براند و شیر بییال و دُم، دگر شیر نیست! برای همین سرچشمۀ هر نیک و هر بد بر سر خلق و خلقیات ملت که رفت در نام و کارنامۀ او ثبت میشد و میرزا رضای کرمانی تقاص ایذا و تضییع را با گلوله از او ستاند و به روایت خودش ریشه را زد و درخت را از بن درآورد...
در کاغذهای مانده از تمشیت رضای کرمانی نگاشتهاند: "در پاسخ این که اگر یک میوه تلخ است چرا درخت را افکندی؟ رضا پاسخ داد درختی که میوهاش چنین تلخ است را بن بریدنی چنان سزد! تاوان کار ظلالسطان و اتابک را هم باید سلطان بدهد که دست گشودۀ آنان از اذن این است و امانشان از نسب و نیز تملق کارگزاران برای سلطان و رعیت بی نوا هم که تنها امیدش به آسمان است و مگر امیر دادگری از تبار نوشیران و یا وزیری کبیر و نیز بوذرجمهری حکیم...و غیر از آن تقدیر..." در کف شیر نر خونخواره ای/ غیر تسلیم و رضا کو چارهای؟
دقت کنید که میرزا رضا در حرم مقدس بست نشسته تا از بیداد اجامر دیوان و دزدان دستگاه در امان بماند و از دستگاه قضا و پناه قانون ابدا خبری نیست، همه چیز بسته به میل همایونی است و اوست که میگوید و میخواهد که از کسی رفع تظلم بشود یا چون شیخ احمد روحی و ناظم الاسلام کرمانی را همان لب مرز عثمانی گردن ببرند و یا ملزوم مردانه برکنند تا به نام خواجگی در درگاه همایون توفیق خدمت بیابد و خاطر شهریار از غلیان نوکران مخدوش و مردد نشود...
پناهی نیست و به سان گربه رها از کنج به وقت فراغت باید یا جان در کیسه کرد و گریخت یا عزم جان امیر کرد. ناصرالدین شاه تمام تدابیر را اندیشیده بود تا صاحقران شود اما اینبار به میمنت قریب پنجاه سال حکم رانی به میل، نداده بود برایش آستان قرق کنند.
و رضا که برای پناه جان و ستاندن جان صاحبقران آمده بود همان جا دادِ پنجاه سال را با بهانۀ تسلیم تظلمنامه از شاه ستاند. شاهی که جان امیر نظام را در شب شراب به رقص قلمی هدر کرد و جیران را به اشارتی حجله نشین خود ساخت و انگار تنعم، بیتاوان نمیشود...
آن گونه امیری و زیستن، لاجَرَم تیغ بر کفان را از قفا روان میکند تا جایی و زمانی. البته امثال کارل گوستاو سوئدی بیاختیار و در حکم نماد و کارت پستالی تنها در تقویماند و گاهی بر زبانها و البته کسی هم از پیشان نیست که نه منشأ و مصدرند که به لهو و لغزشی حقی و باوری را بلرزانند و تولید ناراحت و ناراضی کنند و نه تنعم بیحساب دارند تا لب خشکیدگان بر زمین بکشندشان و درفش و پرچم در اسافلشان کنند.
اما این سوال اساسی هم باقی میماند که ایا امثال گوستاو از شاه بودن لذتی هم میبرند؟ شاه مفهومی بازمانده از اعصار کهنتر زیست بشر است و با غلبه و تعظیم میانه دارد و نه لبخند و چند عکس و البته دیگر هیچ.....
شاید ناصرالدین شاه شهد شاه بودن را چشید و به حکم مجانی نبودن هیچ نعمت و فروگذاشتن برای ابرداشتن، شرنگ رضای شاهشکار را چشید و گوستاو و امثال او بر جای خود نشستهاند و آن حظ را نمیبرند و تنها ردایی از پادشاهی بر تن دارند و البته بیهراس و به سان یک آدم معمولی در جامعه روزگار میگذرانند.
البته این را هم باید یادآور شد که اگر تصویر ناصرالدین شاه تا هنوز با آن سبیلهای تاب داده بر قوری و قندان و قلیان خانههای ایرانیان نقش بسته عکس های گوستاو را هم در میانۀ بشقابهای بی لعاب دست فروشان و دکانهای توریستی با لبخندی به پهنای صورت میتوان یافت.
----------------------------------------
* قَران یعنی دو قرن. منتها قرن 25 ساله نه قرن 100 ساله و دو قرن 25 ساله میشود 50 سال.