سرویس فرهنگ و هنر مشرق- وقتی سکانس طولانی، کسالتبار و حتی زجرآورِ حدودا 2 دقیقهای حرکت خودروهای کاروان اعدام را در بیابان در فیلم «صبح اعدام» تماشا می کنی، لحظهای به خود می گویی آیا واقعا کارگردان این اثر بهروز افخمی است که زمانی یکی از بهترین «داستانگو» های سینمای ایران بود و خود اذعان می کرد عاشق سینمای داستانپرداز هالیوود است؟
آیا این سکانس(و سکانسهای مشابه) را کارگردان «عروس» و «شوکران» به عنوان فیلم سینمایی ضبط کرده است؟ باور این حد از پسرفت بسیار سخت است. این که دو دقیقه به چراغهای خودروهایی که در بیابان تاریک از/به دوربین دور یا نزدیک می شوند، چشم بدوزی، بدون این که کوچکترین نقش دراماتیک یا حتی زیباییشناسانهای در پیشبرد داستان(کدام داستان!؟) داشته باشد، حقیقتا تجربهی رنجآوری است.
همین ریتم کشدار و همین حرکات بیهودهی دوربین را قبلتر در سکانس طولانی راه رفتن طیب و اسماعیل و دادستان نظامی و همراهان در راهروی ساختمان دیدیم، یا این که حدود یک دقیقه دوربین روی کبریت بازی طیب روی زمین میخکوب می شود، بدون این که کوچکترین دلیلی برای این برداشتهای کشدار و عذابآور وجود داشته باشد. البته صرفا یک دلیل به ذهن خطور می کند و آن آب بستن و کش آوردن داستان یک تلهفیلم 40 دقیقهای به زمان یک فیلم سینمایی 90 دقیقهای است.
بازیها حقیقتا هیچ چنگی به دل نمی زند و باز دچار حیرت میشویم که بازیگیر و بازیگردان حرفهای و کاربلدی چون افخمی که در 27 سالگی بازیهای درخشانی از هنرمندان استخواندار و کاربلدی چون علیرضا مجلل و مهدی هاشمی و جمشید گرگین و مرحوم فتحعلی اویسی و... در «کوچک جنگلی» ثبت کرد، چگونه چنین بازیهای ضعیف، تصنعی و سردی از بازیگران خود گرفته است.
البته در زمینهی بازیگری، آب از سر چشمه گل است و اصولا کستینگ (بازیگر-چینی) فیلم از اساس اشتباه است و جز داوود فتحعلیبیگی، هیچکدام از بازیگران با نقش و شخصیت مورد نظر تطابق ندارد. اگر افخمی خواسته با استفاده از بازیگران کمترشناختهشده و فیلمبرداری سیاه و سفید و ترفندهای اینچنینی، یک فیلم با فضای «شبهمستند» بسازد، سخت دچار اشتباه شده است، چون خروجی کار دقیقا مصداق شترگاوپلنگ است؛ نه شبیه یک درام تاریخی است، نه شبهمستند و نه حتی ژانر بیوگرافیک.
فیلم افخمی یک فیلم به شدت «پُرچانه» و حرّاف از کار درآمده که پر از اطلاعات نالازم و زاید است، بدون این که بسیاری از سوالات اساسی و ابهامات ذهنی مخاطب نسبت به رویدادها و شخصیتها، وسط این همه حرّافی زاید، جوابی پیدا کند. جالب اینجاست که افخمی که در تریبونهای همیشگی و یکطرفهای که در برنامه «هفت» و «نقد سینما» در اختیار داشت، به شدت روی این مدعا مانور میداد که سینمای امروز دنیا، سینمای تینایجرهاست، چون مخاطب اصلی فیلمها آنها هستند برای چرخیدن چرخ سینما باید فیلمهایی ساخت که ملاحظات و دغدغههای نسلهای جدیدتر را پوشش بدهد.
حال در نظر بگیریم که یک نوجوان یا حتی جوان دهه هشتادی بخواهد از فیلم آقای افخمی از شخصیت طیب حاج رضایی و اسماعیل رضایی، سوابق آنها، دلیل معروفیت، چرایی رفتارهای این دو در بزنگاهی چون 15 خرداد 42 و چرایی اعدام آنان، آگاهی پیدا کند.
آیا میتوان انتظار داشت که مخاطبی اینچنین به همدلی با شخصیتهای خلقشده توسط افخمی برسد؟ آیا اصولا فیلم میتواند برای مخاطب ناآشنا با مقطع تاریخی فوقالذکر و شخصیتهای تاثیرگذار بر آن رویداد، توضیح دهد که مثلا «چرا انقلاب سفید بد بود؟»، «چرا امام خمینی با آن مخالفت داشت؟»، «جنس علاقهی ناگهانی طیب و اسماعیل به امام چه بود؟»، «انگیزه حمایتهای قبلی آنان از سلطنت چه بود؟»، «انگیزهی پافشاری و سر موضع بودن طیب و اسماعیل در نام نبردن از امام خمینی در بازجوییها از کجا می آمد؟»، «چرا این دو حتی به صورت تاکتیکی و برای رهایی از اعدام تن به همکاری ندادند؟» و... حتی پیشتر از اینها، فیلم چه شناختی از روحیات و خلقیات و عقاید طیب و اسماعیل به دست می دهد و اصولا چه جذابیتی برای این دو شخصیت خلق می کند که در سکانسهای طولانی و کشدار رهسپاری به میدان تیر و مراسم تیرباران، حس تراژیک به مخاطب دست بدهد؟ آیا این حس تراژیک و غمگینشدن از سرنوشت قهرمانان داستان نباید از شناخت عمیق، همدلی و همذاتپنداری مخاطب از ایشان حاصل شود؟ آیا فیلم در ایجاد این مولفهها در مخاطب موفق است؟ خیر!
نه به اصطلاح «تیریپ» سکوت طیب و نگاههای یکوری او، و نه مزهپراکنیهای بیمزه و یخ اسماعیل و نه پرحرفیهای آزاردهنده او درباره لیست بدهکاران و طلبکاران، و نه حتی کل کلهای کودکانه و حقیقتا سطح پایین و بیکیفیت (از نظر بامزه و جذاب بودن) میان طیب و اسماعیل، هیچکدام به ایجاد جذابیت و گرمکردن این شخصیتها برای مخاطب کمکی نمیکنند.
این که طیب به تنها فرد معمم حاضر در محکمه نظامی می گوید (نقل به مضمون) : «به حاج آقا روحالله بگو همه دیدن و خریدار شدن و ما ندیده خریدار شدیم»، هیچ پیوست دیگری در فیلم نمی یابد که دلیل این «ندیده خریدار شدن» را، که ظاهرا اصل و اساس و پایهی منطق رفتاری طیب و تصمیم مهم او (و همچنین اسماعیل رضایی) برای انتخاب اعدام خودخواسته است، برای مخاطب توضیح دهد.
از همین رو، فیلم دچار یک «سیاهچاله» ی معنایی می شود که انگیزهی کنشها و تصمیمهای «قهرمانان» اثر در آن گم است و از همین رو، همهی تلاشهای فیلم برای ایجاد حس عاطفی و تراژیک در تماشاگر نسبت به روند رهسپاری این دو به سوی مرگ ناکام می ماند، چون «معنا» روشن نیست، و فقدان معنا، فقدان شناخت را رقم می زند که در نهایت مانع از ایجاد همدلی می شود.
طول زمانی این سیاهچالهی معنای یک دهه است، یعنی از کودتای 28 مرداد 1332 تا 15 خرداد 1342. فیلم دربارهی روند تبدیل طیب «تاجبخش»، که طبق روایت فیلم نقش او در حفظ و بقای سلطنت در 1332 حتی بیش از امثال شعبان جعفری بوده، به طیب ضدّ شاه در سال 42 تقریبا صامت و بدون داده است. از همین رو، ترفندهایی چون استفاده از آن ترانه روی تصویر طیب نشسته بر کف راهرو، سوز و گدازی در مخاطب برنمی انگیزد، چرا که هنوز تکلیف مخاطب با طیب روشن نیست که حالا بخواهد حسرتخوار رهسپاری او به سمت میدان تیر شود، بگذریم از این که ترانهی مورد نظر هم از نظر شعری بسیار ضعیف و صدای خوانندهی محترم هم نچسب و حتی فالش و خارج است!
در یک کلام، طیب و حاج اسماعیلی که افخمی تصویر کرده، حتی «لات» های جذاب و کاریزماتیکی{که ظاهرا در واقعیت تاریخی بودند} نیستند و بیش از حد پاستوریزه و بچهمثبت به نظر می رسند! در این مساله، شاید اشتباه فاحش افخمی در کستینگ و انتخاب بازیگر هم بیتاثیر نبوده است. از دعاوی تاریخی شاذّ افخمی در فیلم، همچون این که «دستور اعدام طیب را شخص جان. اف. کندی» داد (آن هم رییسجمهور نسبتا ضدجریانی چون کندی که آخر سر توسط دولت پنهان در آمریکا ترور شد) هم در اینجا عبور می کنیم، چرا که هم مجالی مستقل می طلبد و هم این که در این سالها دیگر به شنیدن دعاوی «خاص» از کارگردان جنجالدوست سینمای ایران عادت کردهایم!
به هر روی، روند افول بهروز افخمی، یکی از بهترین فیلمسازان گذشتهی ما در ساخت فیلمهای خوشساخت و در عینحال عامپسند، به عنوان کارگردانی آشنا و تا حدی مسلط به داستانگویی کلاسیک مدل هالیوود، با آثار ماندگاری چون عروس، روز شیطان، شوکران و سنپطرزبورگ، از همان تجربهی ناموفق و اعصابخردکن «گاو خونی» در سال 81 شروع شد و از آن پس، هر چه که ساخته (جز «سن پطرزبورگ» که البته سهم پیمان قاسمخانی در موفقیت آن آشکارا برجستهتر از افخمی است)، از فیلم و سریال، ناموفق و غیرماندگار بوده است.
«صبح اعدام» اوج این این افول است و شاید نشان از «آلزایمر هنری» افخمی دارد، چرا که به وضوح می بینیم که افخمی حتی هنر و توان پیشتر اثباتشدهی خود در داستانگویی و روایت سرراست یک قصهی سینمایی جذاب را هم از دست داده است.