عصر ایران ؛ هومان دوراندیش - ناسیونالیسم لیبرال (liberal nationalism) را ناسیونالیسم دموکراتیک یا ناسیونالیسم مدنی نیز مینامند و عمدتا با همین عنوان اخیر، یعنی ناسیونالیسم مدنی، از آن یاد میشود.
ناسیونالیسم لیبرال در واقع گونهای از ناسیونالیسم است که با ارزشهای لیبرالیسم کلاسیک، یعنی آزادی و مدارا و برابری و حقوق فردی سازگار است و نسبتی با نژادپرستی ندارد.
معمولا در ناسیونالیسم نوعی ادعای برتری قومی یا ملی وجود دارد که جنبۀ نژادپرستانه پیدا میکند و ناسیونالیسم را از صرف میهندوستی متمایز میسازد. اما ناسیونالیسم لیبرال فاقد چنین خصلتی است.
ناسیونالسم لیبرال را میتوان شکل برجستۀ لیبرالیسم اروپایی دانست که به انقلاب فرانسه مربوط است و بسیاری از ارزشهای این انقلاب را عینیت میبخشد. در واقع در میانۀ سدۀ نوزدهم، ناسیونالیست بودن در اروپا (منهای بریتانیا) به معنای لیبرال بودن بود و برعکس.
مثلا انقلابهای سال 1848 مبارزه در راه استقلال و یکپارچگی ملی را با درخواست ایجاد حکومت محدود و مبتنی بر قانون اساسی در هم آمیختند. سیمون بولیوار (1830-1783) نیز که در اوایل سدۀ نوزدهم جنبش استقلال آمریکای لاتین را رهبری و به بیرون راندن اسپانیاییها از آمریکای اسپانیاییزبان کمک کرد، تقریبا پرچمدار ناسیونالیسم لیبرالیستی در آمریکای لاتین بود.
ناسیونالیسم لیبرالی، مانند سایر اشکال ناسیونالیسم، مبتنی بر این فرضیۀ بنیادی است که نوع بشر به طور طبیعی به ملتهایی که هر یک دارای هویتی مستقلاند، تقسیم شده است؛ بنابراین ملتها اجتماعاتی واقعی و طبیعیاند، نه آفریدههای ساختگی رهبران سیاسی یا طبقات حاکم.
اما هدف اصلی ناسیونالیسم لیبرال این است که اندیشۀ "ملت" را با عقیده به "حاکمیت عمومی" پیوند بزند. چنین پیوندی در تضاد با حاکمیت و دوام امپراتوریهای چندملیتیِ خودکامه و سرکوبگر در اروپای سدۀ نوزدهم بود.
مثلا جوزپه ماتسینی، پیامبر وحدت ایتالیا، نه تنها آرزو داشت دولتهای ایتالیا را با هم متحد کند، بلکه میخواست نفوذ امپراتوری خودکامۀ اتریش را نیز در ایتالیا از بین ببرد. بنابراین موضوع اصلی ناسیونالیسم لیبرال، تعهد به اصل "حق تعیین سرنوشت ملی" است. هدف آن نیز بازسازی دولت-ملت است. یعنی دولتی که درون آن مرزهای حکومت تا حد ممکن با مزهای ملیت منطبق باشد. به گفتۀ جان استوارت میل:
«وجود احساسات ملی با هر شدتی، جدا از هر شدتی، دلیلی متقن برای اتحادِ دارندگانِ یک ملیت تحت یک حکومت است. این سخن صرفا به این معناست که دربارۀ مسئلۀ حکومت، حکومتشوندگان باید تصمیم بگیرند.»
ناسیونالیسم لیبرال، شکل اخلاقی ناسیونالیسم است و با چنین خصلتی منافع یک ملت را به زیان ملتهای دیگر تامین نمیکند؛ به جای آن، اعلام میکند که هر ملتی حق آزادی و حق تعیین سرنوشت خود را دارد. به این معنا، همۀ ملتها برابرند.
پس هدف نهایی ناسیونالیسم لیبرال، ساختن جهان دولت-ملتهای حکمران است. از این رو ماتسینی سازمان مخفی جوانان ایتالیا را ایجاد کرد تا اندیشۀ ایتالیای متحد را پیش ببرد اما او سازمان جوانان اروپا را نیز با این امید برپا داشت تا اندیشههای ناسیونالیستی را در سراسر قاره گسترش دهد.
به همین ترتیب، در کنفرانس صلح پاریس (1920-1919) که قرارداد ورسای منعقد شد، وودرو ویلسون، رئیس جمهور وقت آمریکا، .اصل حق تعیین سرنوشت را مطرح ساخت. دلیل طرح این اصل فقط این نبود که شکست و سقوط امپراتوریهای اروپایی به سود منافع ملی ایالات متحدۀ آمریکا تمام میشد، بلکه بدین سبب نیز بود که لهستانیها، چکها، یوگسلاوها و مجارها معتقد بودند همان حق استقلال سیاسیای را دارند که آمریکاییها از مدتها پیش از آن بهرهمندند.
از این چشمانداز، ناسیونالیسم نه تنها وسیلۀ گسترش آزادی سیاسی، بلکه سازوکاری برای تامین نظم جهانی صلحآمیز و باثبات نیز است. مثلا ویلسون معتقد بود که دلیل وقوع جنگ جهانی اول این بود که "نظم قدیم" زیر سلطۀ مپراتوریهای خودکامه و نظامیگرای متمایل به توسعهطلبی و جنگ قرار داشت.
به نظر او دولت-ملتهای دموکرتیک اساسا صلحآمیزند زیرا وحدت فرهنگی و سیاسی دارند و انگیزهای برای شروع جنگ یا به انقیاد درآوردن ملتهای دیگر ندارند. از این لحاظ، ناسیونالیسم خاستگاه بیاعتمادی، بدگمانی و رقابت دانسته نمیشود بلکه نیروی توانمند پیشبرد وحدت درونی هر ملت و برادری میان ملتها بر پایۀ احترام متقابل به حقوق و ویژگیهای ملی است.
با این حال به دو دلیل به نظر میرسد که لیبرالیسم نهایتا به فراسوی ملت مینگرد. نخست اینکه، تعهد به فردگرایی دلالت میکند بر اینکه لیبرالها معتقد باشند همۀ انسانها، صرفنظر از نژاد و مذهب و ملیتشان، ارزش اخلاقی برابر دارند.
لیبرالها با برتری دادن فرد بر ملت، پایهای برای نقض فرمانروایی ملی بوجود میآورند؛ مانند مبارزۀ ملی برای واداشتن رژیم "سفید" آفریقای جنوبی به کنار گذاشتن آپارتاید.
دلیل دوم اینکه، لیبرالها میترسند که جهان دولت-ملتهای حکمران به "وضع طبیعی" بینالمللی تنزل یابد. همان طور که "آزادی نامحدود" قابل سوءاستفاده است، "فرمانروایی ملی" هم ممکن است پوششی برای توسعهطلبی و کشورگشایی شود. آزادی همیشه باید تابع قانون باشد و این نه فقط شامل آزادی افراد بلکه شامل آزادی ملتها نیز میشود.
در نتیجۀ این ملاحظات، لیبرالها پیشگام مبارزه برای برقراری نظام حقوق بینالملل زیر نظارت عالی مجموعههای فراملی، مانند جامعۀ ملل، سازمان ملل متحد و اتحادیۀ اروپا بودهاند. از نظر آنها، نباید اجازه داد ناسیونالیسم کوتهبین و انحصارگر باشد بلکه باید آن را با تاکید بر جهانوطنگرایی تعدیل کرد.
منتقدان ناسیونالیسم لیبرال را میتوان به دو گروه تقسیم کرد. گروه اول ممکن است ناسیونالیستهای لیبرال را به سادهلوحی و احساساتی بودن متهم کنند. از نظر این منتقدان، لیبرالها فط سیمای پیشرو و آزادیبخش ناسیونالیسم را میبینند و ناسیونالیسم را توام با مدارا و عقلانیت میدانند. یعنی چهرۀ تاریک ناسیونالیسم را نادیده میگیرند؛ چهرهای که محصول بستگیهای نابخردانۀ قبیلهگرا است که "ما" را از "آنها"ی بیگانه و خطرناک متمایز میکند.
از نظر این منتقدان، لیبرالها از توان ناسیونالیسم برای تولید "تعصب" بیخبرند؛ تعصبی که در زمان جنگ میتواند مردم را به کشتن و مردن برای کشورشان سوق دهد؛ بیتوجه به اینکه هدف ملتشان از آن جنگ عادلانه است یا نه.
گروه دوم منتقدان ناسیونالیسم لیبرال، معتقدند که هدف این نوع ناسیونالیسم (یعنی ساختن جهان دولت-ملتها) ممکن است از اساس نادرست و برخطا باشد. این افراد میگویند اشتباه ناسیونالیسم ویلسونی، که منجر به بازتعریف نقشۀ اروپا پس از جنگ جهانی اول شد، این بود که میپنداشت ملتها در ناحیههای جغرافیایی مناسب و جدا زندگی میکنند و بنابراین دولتها را میتوان چنان ساخت که با این ناحیهها در انطباق باشند. اما واقعیت این است که عملا همۀ دولت-ملتها از اقلیتهای زبانی و مذهبی و قومی تشکیل شدهاند و همیشه ممکن است برخی از آنها خود را "ملت" بدانند.
این وضعیت در یوگسلاوی سابق به خوبی نمایان شد؛ کشوری که امضاکنندگان قرارداد ورسای معتقد بودند که "سرزمین اسلاوها" است. اما در واقع کشوری چهلتکه از اجتماعات قومی، دینی و مذهبی، زبانی و تاریخی متفاوت بود. علاوه بر این، فروپاشی یوگسلاوی در اوایل دهۀ 1990 نشان داد که هر کدام از جمهوریهای تشکیلدهندۀ آن نیز یک چهلتکۀ قومی دیگر بود.
در واقع این گروه از منتقدان ناسیونالیسم لیبرال، به درستی تاکید میکنند که هیچ کشوری را نمیتوان پیدا کرد که مردمش از لحاظ سیاسی کاملا متحد و از لحاظ فرهنگی کاملا همگن باشند. اگر اتحاد سیاسی و همگنی فرهنگی شرط تبدیل شدن مردم یک سرزمین به "ملت" باشد، بنابراین از دل هر سرزمین باید دولتهای متعددی خارج شود.
چنین چیزی اولا مخل نظم بینالمللی در دوران تاریخی کنونی است، ثانیا عملا هم امکانپذیر نیست؛ زیرا گروههای قومی یا مذهبی همگن، لزوما در یک منطقه ساکن نیستند و این با یکپارچگی سرزمینی منافات دارد. یعنی کشورها به واحدهای سیاسی چند پارهای تقسیم میشوند.
بنابراین ما نهایتا با انبوهی از دولتهای چندپاره مواجه میشویم و در چنین شرایطی، تنشهای بینالمللی افزایش مییابد و این خودش مخل صلح جهانی است.