علی بن ختار انباری گفت: وقتی مرا معزالدوله ماموریت داد از بغداد به وطنش دیلمانبروم در آنجا خانه هایی بسازم گفت : وقتی به دیلم رسیدی مردی را جستجو کن به نام حسین بن شیر کوه سلام مرا برسان بگو شنیدم که پدرم در کودکی من ، خوابی دیده بود. آن خواب را برای تو نقل کرد موقعی که از راهی عبور می کردید.من به واسطه کودکی نتوانستم آن خواب را حفظ کنم همان خواب را برای ما نقل کن !
گفت وقتی به دیلمان رسیدم آن مرد چون با من سابقه دوستی داشت به دیدنم آمد، من در خواست معزالدوله دیلمی را برایش نقل کردم.
گفت بین من و پدر معزالدوله "بویه" دوستی عمیقی حاکم بود ما با هم همسایه بودیم یک روز گفت : من خوابی دیدهام که خیلی ناراحتم می توانی یک نفر را پیدا کنی برایم تعبیر کند؟
گفتم: ما اکنون در محلی هستیم که بیابان حساب می شود کجا در چنین محلی معبر یافت می شود، یا عالمی که بتواند خواب ترا تعبیر کند.
چند ماه گذشت ، یک روز با هم کنار دریا برای ماهی گیری رفته بودیم، ماهی زیادی صید کردیم.آنها را با پشت حمل کردیم .او گفت من در خانه کسی را ندارم که این ماهی ها را برای استفاده آماده کند.همه را تو ببر و آماده کن، او خودش هم آمد دو نفری شروع کردیم به تمیز کردن ماهی ها ، تا یک مقدار بپزیم ویک مقدار دودی کنیم. در همین موقع مرد منجمی از آنجا عبور کرد که تعبیر رویا می دانست .بویه گفت: خوب است آن خوابی که چند وقت پیش گفتم دیدهام به او بگوییم تعبیر نماید، گفتم خوب است.الآن وقت این کار است. رفتیم پیش منجم ." بویه" گفت من یک شب در خواب دیدم گویا نشسته ام و ادرار می کنم اما از سر آلتم آتشی عضیم مثل استوانه خارج می شود.آن آتش به چهار قسمت تقسیم شد.طرف راست و چپ و روبرو و پشت سر به طوری که جهان را گرفت.از خواب بیدار شدم، تعبیر و تفسیر آن چیست ؟
منجم گفت من این خواب را به کمتر از هزار درهم تغبیر نمی کنم. گفتیم ، بیچاره ما ماهی گیریم آن هم برای خوراک زن و بچه ها مان صید می کنیم. ما اصلا هزار درهم به عمرمان ندیده ایم ولی حاضریم یک ماهی بزرگ که از همه ماهی ها بزرگتر باشد به تو بدهیم .گفت: بسیار خوب با من به همین مقدار قرار بگذارید به شرط آنکه بعد از تعبیر پشیمان نشوید.
قبول کردیم او به بویه گفت: تو دارای فرزندانی خواهی بود که به اطراف جهان پراکنده می شوند و سلطنت عظیمی پیدا خواهند کرد.
من گفتم: ما را مسخره کرده ای و این ماهی را هم به حرام صاحب می شوی .
بویه گفت بیچاره! من یک صییاد فقیرم . چنانکه می بینی اینها بچه های منندو اشاره به علی که از کودکی کمی بالا تر رفته بود کرد، تازه پشت لبش موی در اورده بود.حسن از او کوچکتر بود و احمد کودکی را پشت سر می گذاشت.گفت تو خیال می کنی اینها چکار خواهند کردو چه از ایشان بر می آید.
چند سال گذشت ، من خواب را فراموش کردم تا اینکه بویه به خراسان رفت و موقعییت او و دو پسرش محمد و ابراهیم در طبرستان خیلی با لا گرفت.او از ما جدا شد و پیش مرد آوویج رفت .به زودی منتشر شد که او مالک سرزمین " ارجان " شده و از مردآوویج سر پیچی نموده بعد مالک سرزمین فارس شد و یاقوت را فراری داد.کم کم بذل و بخششهای او به ما رسید تا بالاخره پیکی فرستاد و در خواست کرد که من پیش او بروم .
من رفتم پیش او تا چشمم به او افتاد ، دیدم دستگاه بسیار مهمی پیدا کرده است. مقدار زیادی فرش ، لباس و وسایل به من بخشید.بعد از چند روز رو به من کرده گفت :خسین ! یادت هست خوابی که پدرم دیده بود، من کودکی بودم و یادم نماند و آنرا به معبری گفتید. او چه تعبیر کرد. تعبیر او را بیهوده انگاشتید. مایلم همان خواب را برایم نقل کنی. من یادم آمد، از تعجب مدتی سکوت کردم و در اندیشه بودم. گفت: مگر فراموش کرده ای که چیزی نمی گویی . گفتم نه ، فراموش نکر ده ام. گفت : پس نقل کن . من خواب را برایش نقل کردم . دستور داد هزار دینار بیاورند همان موقع آوردند ، به من داد و گفت این بچه های همان ماهی است ( که دادیم به منجم ) گفت این پول را بفرست به دیلم باغ و خانه خریداری کن تا برای بچه هایت بماند این کار را کردم و مدتی پیش او بودم بعد اجازه برگشتن گرفتم . در آن موقع هم ده هزار دینار دیگر داد...
|