ماهان شبکه ایرانیان

پریشانی عشق و آیینه گردانی عطش

یادداشت های سفر به مدینه و کربلامدینه / پشت دیوار بقیع

پریشانی عشق و آیینه گردانی عطش

یادداشت های سفر به مدینه و کربلا
مدینه / پشت دیوار بقیع

اگر فکر کنی حکایت این شهر تمام شدنی است، راه به جایی نمی بری. باید به اندازه ی هزار و چهارصد سال غربت و درد، همسفر دردهای این شهر شوی، شاید آنی از آن را درک کنی.

از آن لحظه که وارد مدینه شدم، تصویرهای سوخته ی کوچه ی بنی هاشم دلم را خراش می دهد. گاهی وقتها احساس می کنم آتش گرفته ام. گاهی وقتها فکر می کنم این نخلستانهای بیت الاحزان، همین دلهایی است که این شبانه روزها پشت دیوار بقیع می سوزند و می سازند. از آن روز که شُرطه ی دشداشه پوش دست به سینه ام گذاشت و از بقیع به جرم گریه کردن بیرونم کرد، فهمیدم که هنوز هم مردم این شهر، اگر در خانه ای را بیابند که عطر یاس می دهد، می سوزانند! امّا این بار نمی دانم چرا دلم گوشه ای دیگر از بقیع را می کاود؛ آنجا که کبوتران، مهربان می شوند؛ آنجا که این پرندگان بی زبان با لهجه ی اشک برای آدم روضه می خوانند. گوشه ی بقیع، نزدیک پنجره ها، قبر مادری است که به احترام فاطمه، پایین پای این منظومه ی اشک را برای آرامش ابدی انتخاب کرده است.

حق دارد عباس، پروردگار ادب باشد. از این مادر، آن چنان پسری چشم به جهان نگشاید، تعجب است! بقیع، کهکشان غربت است و قبر ام البنین، جغرافیای ادب!

دلم را به دستم می گیرم، اشک باران و سوگوار، کنار کبوتر روی خاک می نشینم و با انگشتهایم گندم می چینم و برایشان به آسمان می پاشم. دلم می گیرد برای مویه های این مادر. راستی چقدر تو بزرگی! تو از کدامین لحظات آفریده شدی که این چنین در گوشه ی بقیع آرمیده ای و دستان سبزت مرهم دلهای عاشق است. مادر دستهای سبز! گره گشایی می کنی؛ گره های بزرگ... سرم به زانوی می گذارم و می گویم.

خانم آشفته ام؛ بد حالِ بد حال! نمی دانم به که بگویم این همه درد را - این همه دردی که سالهاست در سینه ام حبس شده - ؟ تو شاید تنها کسی باشی که بتوانم با تو نجوا کنم. از آن روز که تو را ام البنین خواندند، تمام پسرهای شیعه به وجود تو افتخار می کنند. تمام پسرها تو را مادر خود می دانند. درست است که زهرا، مادر هستی است، امّا ما کجا و مادری او کجا؟!... فرزندانی از جنس حسین و حسن، لیاقت او را دارند؛ ما دلمان خوش است که بگوییم فرزندان ام البنینیم!

دلم تنگ است می خواهم با تو حرف بزنم، مادر!

دستهایم را نگاه کن... می لرزد از شوق با تو بودن. تو همیشه به دستهای عباس خیره می شدی. دستهایی که روز، سایه سار خیمه ها بود و کودکان، عطش طف را با نگاه به آن فراموش می کردند. من از سرزمینی آمده ام که جوانانش به عشق عباس تو دستهایشان را قلم شده می خواستند. چشم هایی که داشتند را فدای یک تار مژه ی عباس تو کردند و فرق هایشان شکافته ی مرام ابوفاضل تو شد. من وامدار آنانی هستم که در آرزوی خاکسایی قبر تو را به ملکوت رفتند و دامن سبز تو را در عرش، توتیای چشم هایشان کردند.

دستهایم می لرزد... چشم هایم به سرخی نشسته و تشنه ام... کمکم کن. می خواهم تو را فریاد بزنم به وسعت تمام آبهای عالم، که تو که ام السقایی! ساقی بودن خود مرتبه ای است بهشتی و مادری سقا هم مرتبه ای ست که عالم در نهایت آن سرگردان است.

مرا به وسعت چشم های مهربانت بخوان. می گویند تو قفل های بزرگ را با نگاه مادرانه ات آب می کنی. من امشب دلم را به گیسوانت گره زده ام و می خواهم مسافر کربلایت شوم. می خواهم کبوتری باشم از مدینه تا کربلا چه پیغام تو را به کف العباس برسانم.

قربان داغ چهارگانه ات! من تو را فریاد می کنم و در نسیم مزارت مویه می شوم تا شاید به شرجی دستان عباس برسم و آنجا کنار فرات، نجواگوی دردهایت باشم.

می دانم تو از آن روز که داغدار دستان عباس شدی تمام بازوان عالم به احترام تو بی رمق شده اند.

تمام چشم های شهدای جهان، خود را در شکنج چادر تو گم کرده اند؛ تا مبادا تو حجم آسمانی چشم های عبّاست را فراموش کنی.

 

مجله: خیمه - شماره 8

 


منبع : پایگاه حوزه
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان