سرویس فرهنگ و هنر مشرق- بیپرده و بیمماشات، باید سر اصل مطلب رفت و گفت که «چیزی» به اسم «پرواز 175» که در کمال حیرت به بخش مسابقهی فجر 42 راه یافته، مطلقا بیارزش است و از لحاط فنی و محتوایی با «مقوا» هیچ تفاوتی ندارد! از همین رو، این فیلم مطلقا ارزش یک یادداشت کوتاه را هم ندارد، امّا...
امّا رسالت منتقد این است که نسبت به باب شدن روندی به شدت ناصواب و ویرانگر در سینمای ایران، یعنی ساخت فیلمهای به شدت بیکیفیت، نازل و خالی از حداقل استانداردهای هنرهای تصویری تحت لوای «ارزشیسازی»، هشدار بدهد و حتی فریاد بزند. این روند، چوب حراج زدن بر هر ارزش و امر مقدسی است که چنین محصولاتی پشت آن سنگر می گیرند. این روند، ملکوک و ملوث کردن دفاع مقدس، انقلاب، حب وطن، ایثار حسینی شهدا و صبر زینبی مادران و پدران آن بزرگواران است.
واقعا روشن نیست که در تعدد و تکثر این همه نهاد و شوراهای سیاستگذار و هدایتگر فرهنگی و هنری در کشور، چگونه پروژههای فاقد کمترین معیارهای یک اثر تصویری برای ساخت مورد تصویب یک موسسه فرهنگی قرار می گیرد، پروانه ساخت و پروانه نمایش دریافت می کند و حتی در بخش مسابقهی مهمترین رویداد فرهنگی کشور حاضر می شود.
باید خطاب به مسوولان و متولیان محترم با صدای رسا اعلام کرد که «ابتذال» صرفا به معنی کمدی با شوخیهای اروتیک نیست. ابتذال صرفا به معنی فیلمهای بشکن و بالابنداز و جدیدا ساز و ضربی دفاتر تولید خصوصی نیست. بلکه شاید، شان و کرامت یکی از همان کمدیهای «سخیف» و «اروتیک» از فیلمهایی که به بهانه و دستاویز مصور کردن «ارزشها»، به واقع به «سوراخکردن» ارزشها مشغول هستند، بالاتر باشد.
دستکم کمدیساز سخیف به خود جسارت نمی دهد که به حریم «ارزشها» ورود کند و تکلیفش با خودش و مخاطب روشن است. شعارهای آنچنانی نمی دهد و پشت امور مقدس سنگر نمی گیرد. اما به اسم فیلم ارزشی و دفاع مقدسی، «چیزی» سر هم کردن که دقیقه به دقیقهی آن وهن و استخفاف ارزشهاست، ابتذالی صد درجه بدتر و مهلکتر است.
فیلم «پرواز 175»، به بهانهی پرداختن به شهدای غواص عملیات کربلای 4 و استواری و صبوری خانوادههای ایشان، ناخواسته تبدیل به یک کمدی شده است! صد رحمت به فیلمهای موسوم به «حاجی سیدتو کشتن!» اوایل دهه هفتاد! بازیگران فیلم به جای لهجهی جنوبی، به سبک ترانههای «بندری» لس انجلس حرف می زنند! سطح بازیهای فیلم در حد نمایشهای دهه فجر مدارس در دهههای 60 و 70 است و «مجید پتکی» از لحاظ ناهماهنگی و عدم تجانس با نقش و بازی به شدت تصنعی و آماتوری، اصلا در کهکشان دیگری است.
دیالوگها به شدت کودکانه و نازل و نامربوط است. حتی اوضاع فیلمنامه از نظر محتوایی آن قدر خراب است که بازیگران توانمند سینمای ایران، یعنی استاد جمشید هاشمپور و جعفر دهقان عزیز هم حالتی کاریکاتورگونه به خود گرفتهاند. نابازیگر نقش «بهنام» که اصولا به درد بازیگری نمی خورد، بدون هیچ محمل و پرداخت قبلی، پلاکی با تصویر شهید بزرگوار محمد جهانآرا به گردن انداخته و آن صحنهی احترام نظامی او به پوستر شهید جهانآراء، با عینک ری بن و پیراهن تیم ملی برزیل، به شدت فیک و مصنوعی از کار درآمده است.
ظاهرا جناب کارگردان تلاش کرده هر چه مشهورات درباره مردم عزیز آبادان در افواه عامه هست، به صورت فشرده و MP3 به کار بگیرد، اما نتیجه به جای تاثیرگذاری، خندهدار شده است. این که یک نوجوان نهایت 13، 14 ساله آن هم در این روزگار، این اندازه عشق شهید جهانآرا (که در سال 60 شهید شد و خرمشهری بود) باشد، نیاز به محمل و مقدمات دارد، و این حجم از بیظرافتی و زمختی در شهید کردن ایدههای مختلف، نوبر است.
این که استاد جمشید هاشمپور را، که تنها 3 یا 4 سال از بانو ثریا قاسمی جوانتر است، به جای همرزم پسر او جا بزنیم، بعد در آن قاب عکس، با گریم تابلوی استاد هاشمپور، بخواهیم آنان را هم سن و سال جلوه دهیم، طبیعتا به جای تاثیرگذاری عاطفی، وجه طنزآمیز پیدا می کند.
نکتهی دیگر این که، حتما می بایست انگشتر مورد نظر این قدر بزرگ و اصطلاحا «کله شتری» انتخاب می شد؟ چرا باید آن ماهی نه چندان بزرگ، بتواند چنین انگشتر بزرگ و سنگینی را ببلعد؟ این با کدام منطق جور در می آید؟ باز اگر نهنگی و کوسهای آن را بلعیده بود، یک چیزی، اما انگشتری با آن وزن و اندازه در شکم ماهی کپور چه می کند؟
آن سکانس مثلا بحث و جدل در حجره داروفروشی ناصرخسرو و تحول ناگهانی آن جوانک مو رنگکرده، حتی در بین فیلمهای «دورهمی» و «بزن در رو» (که متاسفانه کم هم نیستند) این روزهای سینمای ایران هم یک «شاهکار» محسوب می شود، شاهکاری از بیسلیقگی، سادهانگاری و «بساز و بفروشی سینمایی»! از این سردستیترین و بیربطتر نمی شد برای پاس دادن انگشتر به جوانک داروفروش، محمل تراشید.
احتمالا در ذهن کاگردان، خوشنمکبازیها و «طنازی» های آن جوان پارکابی ظاهرا قرار بوده، وجه «فیلمفارسی» طور فیلم را تامین کند، غافل از این که کلیت فیلم یک «فیلمفارسی» ناب و دوآتشه است.
نگارنده احتمال می دهد که جناب محمدحسین حقیقت، کارگردان 26 سالهی فیلم، به صورت فشرده همه فیلمهای سبک «حاجی سیدتو کشتن» سینمای ایران را مرور کرد و از هر کدام، بدهضمترین و گلدرشتترین کلیشهی ممکن را برداشته و کولاژ-کلیشهی خود را «سرهمبندی» کرده است. پیرمرد عارفمسلکطور فیلم که با 90 سال سن، از منطقه و عملیات و همرزمان خاطره می گوید و مادر شهیدی که طبق معمول، در خانهی قدیمی حیاط-حوضچهدار، با بهارخواب و پنجدری زندگی می کند و به طرز عجیبی، هیچ قوم و خویشی ندارد که در سفر به مناطق عملیاتی جنوب همراه او باشد. مادر شهیدی کلیشهای، بدون کوچکترین پرداخت و لعاب شخصیتی تازه، با همان جنس آشنای بازیگری بانو ثریا قاسمی (در برخی صحنهها به نظر می رسد که کارگردان عنان کار را به طور کامل به بداههپردازی سرکار خانم قاسمی سپرده است.
در نهایت اما، انداختن دوبارهی انگشتر به کف رودخانه توسط مادر شهید (یا جاوید الاثر) چه معنایی دارد؟ اصولا از رسیدن انگشتری که از شکم یک ماهی کوچک بیرون آمده، به دست مادر شهید، چه پیامی قرار بوده که انتقال پیدا کند؟ آیا این سند قطعی برای شهادت است؟ مگر تا قبل از این، با گذشت 37 سال از عملیات کربلای 4 و تعیین تکلیف همهی اسرای جنگ، مادر بزرگوار یک رزمندهی مفقودالاثر می تواند گمان دیگری جز شهادت برای پسرش ببرد؟ پس اصولا کارکرد و معنای این «انگشتربازی» چه بوده است؟ باز انداختن آن انگشتر به رودخانه، واجد چه معنایی است؟ اگر رسیدن انگشتر به دست مادر شهید، طبق منطق فیلم، طبق یک ساز و کار آسمانی بوده، پس دادن آن به رودخانه توسط مادر، به معنی پس زدن هدیه نیست؟ چرا او باید یادگاری عزیز پسرش را از خود دور کند؟ اصلا فایده و معنای همه رخدادهای فیلم چه بود؟ هیچ؟
کاش به جای این که به دنبال تبلیغ ارزشهای به هر شیوه و با هر سطح از استاندارد باشیم، به دنبال چگونگی مطرح کردن و شیوههای «احسن» تبلیغ باشیم. باور کنیم که «چگونه گفتن»، به ویژه در رسانهای چون سینما، به همان اندازهی «چه گفتن» اهمیت دارد. تردیدی نیست که در جهان عرب، فیلمها و سریالهای زیادی با موضوع مقاومت فلسطین و جنایات صهیونیستها و تاریخ این نزاع ساخته شده است. لیکن شاید سرجمع این آثار در بیان حقانیت و مظلومیت مردم فلسطین، به اندازهی یک سکانس آیتالکرسی خواندن شخصیت «صفیه» (سلمی المصری) در شاهکار جاودانهی مرحوم سیفالله داد، یعنی فیلم «بازمانده» کوبنده و تاثیرگذار در نیامده باشد. گرچه شاید بیش از حد کلیشهای به نظر برسد، اما گریزی از بازتکرار جملهی معروف مارشال مکلوهان نیست: «رسانه، خود پیام است.»
کاش این را دریابیم که تبلیغ بهترین و عزیرترین و مقدسترین امور، اگر به شیوهی درست و با متر و معیار مناسب نباشد، خیلی زود به «ضدتبلیغ» و «نقض غرض» تبدیل می شود. کاش «کیفیت» را اگر نه به همان اندازهی «کمیت»، که دستکم به اندازهی ده درصد آن، جدی می گرفتیم.