ماهان شبکه ایرانیان

طراحی کافی شاپ، کافه محبوبم اینجاست!

ترفندهای دکوراسیون: کافه برای من حکم یک میعادگاه مقدس را دارد؛ آنقدر که گاهی خلوارانه دوست دارم پیگیر رفتار یکی از آن روشنفکرهای تاریک‌نشین باشم! خلوارانه هم یکی دیگر از آن واژه‌های ابداعی بنده است! امروز در این حال و هوای بارانی چیدانه می خواهم برای شما از حس و حال طراحی کافی شاپ ها بنویسم، حس و حالی که بی شک همه را به سمت یک کافه محبوب می کشاند! ...

ترفندهای دکوراسیون: کافه برای من حکم یک میعادگاه مقدس را دارد؛ آنقدر که گاهی خلوارانه دوست دارم پیگیر رفتار یکی از آن روشنفکرهای تاریک‌نشین باشم! خلوارانه هم یکی دیگر از آن واژه‌های ابداعی بنده است! امروز در این حال و هوای بارانی چیدانه می خواهم برای شما از حس و حال طراحی کافی شاپ ها بنویسم، حس و حالی که بی شک همه را به سمت یک کافه محبوب می کشاند! پس با ما همراه باشید.

انگار همین دیروز بود...

تو بودی که پشت میز نشستی و به اصرار من دستخطی زیر شیشه میز چوبی با رومیزی‌های قرمز چهارخانه گذاشتی و من بیشتر از آنکه حواسم به نوشتنت باشد، محو ترکیب رنگ قرمز و سبز کریسمسی آن رومیزهای بی‌نظیر شدم؛ رنگ‌های گرم و دلپذیری که شاید فقط برای دکوراسیون کافه‌ ها خلق شده‌اند.
 آرام پشت یک فاکتور که گارسون برایت جای کاغذ کاهی نوستالژیک آورده بود،  نوشتی: «کاش بشود...!»
 و من باز هم در این همه خواستن غرق نشدم! در آنکه تو چطور این همه سال نمی‌دانستی استعداد ذاتی در نوشتن هایکو داری غرق شدم! و وقتی این را گفتم باز تکرار کردی: «کاش بشود...!»

بی‌تعارف بگویم آن روز رشته افکارم تنها پی هایکو گفتن‌های ندانسته بی‌نظیر تو بود و مانتوی گل‌نشان دختر دانشجوی هنر میز بغلی که کفش‌هایش را ابدا نمی‌پسندیدیم! اما ترکیب مانتوی سورمه‌ای گل‌نشانش با آن روسری زرد گلدارترش عجیب مرا به خود جذب کرد و او هم مجذوب چیزی در من بود که پشت عینک گردش کاملا مشخص بود؛ شاید بی‌پروایی!
و تو هایکوی تاریخ‌زده‌ات را زیر شیشه جای دادی. من چشم از آن ترکیب رنگ بی‌نظیر برداشتم!
من هیچ‌وقت کافه نمی‌روم! این را من نوشتم و تاریخ‌‌ زده زیر شیشه کنار جمله‌های عاشقان کافه‌نشین‌های قبلی جای دادم و خیره به ترکیب رنگ سبز و قرمز کریسمسی رومیزی چهارخانه، آن را برای میزگرد چهار نفره آشپزخانه‌مان تصویر کردم؛ عجب زیبایی ساده‌ای!

چرا من هیچ‌وقت کافه نمی‌روم!

چرا من هیچ‌وقت وقت ندارم!
و وقت‌هایی که دارم برای خودم نیست!
چرا کافه‌ای اختصاصی برای خودم کنار نگذاشته‌ام؛ از آن کافه‌های نسبتا کم‌نور با یک کافه‌چی قدیمی که هر بار که کنج پنجره رو به خیابانش تک و تنها مرا دید بیاید با لبخند دوستانه‌اش بگوید: باز چی شما را اینجا کشانده!
من هم دروغ‌های همیشگی را سر هم کنم و بگویم: همه‌چیز مرتب است. پای سیب و دارچین دارید!؟
کاش باران هم می‌بارید.
او هم منحصرا پای سیب و دارچین تر و تازه‌اش را با یک فنجان چای بهاره خوش‌عطر لاهیجان برایم تدارک می‌دید و کوله‌بار خستگی‌هایم را با آن عوض می‌کرد.

فضای کم‌نور کافه‌ها را دوست دارم!

فلسفه این کم‌نور بودن طراحی کافی شاپ ها شاید همین است که کسی، کسی را نبیند! که بتوانی فقط و فقط به طرف مقابلت زل بزنی و بگویی چه بوده که تو را به آنجا کشانده یا روی بافت صیقلی و براق میز و صندلی‌ها زوم کنی؛ آن‌قدر زوم که بخواهی بلند شوی و آن را برداری و ببری کنج نشیمنت و مدام نگاهش کنی و حظ کنی از این همه زیبایی ساده و هنرمندانه! یا دست بکشی به دیوار آجرپوش زمخت کنار دستت و فکر کنی این همه لطافت و آرامش این فضا از همین دیوار زمخت است! یا حتی بلند شوی بروی سمت آن کتابخانه که پر است از کتاب‌های ممنوعه دوست‌داشتنی دکوری! یا حتی آن گلدان شمعدانی ساده یا آن چراغ سر هم بندی شده.
فضای کافه‌ها را دوست دارم....

همهمه کافه‌ها نشان از یک آسودگی مطلق است!

اینکه جمع شوی و تولد فلان دوستت را بگیری و قهقهه سر بدهی و آنقدر خوش باشی که حواست حتی به رومیزی چهارخانه میزهای کوچک چوبی با صندلی‌های لهستانی که با هر رومیزی ست می‌شود (من منحصرا عاشق این ترکیب میز و صندلی جمع و جور خاص هستم) نباشد.
اینکه بنشینی مقابل دوست نسبتا دیوانه تازه شکست عشقی خورده‌ات و دانه‌های اشک‌هایش را بشماری و سعی کنی به او بفهمانی که عشق وجود ندارد و قهوه فرانسه‌اش دارد سرد می‌شود! و مدام سعی کنی حواسش را به تابلوی پست‌مدرن بلند و باریک دیوار کناری که بسیار ماهرانه برای بلندتر نشان دادن سقف نصب شده جلب کنی یا از او بخواهی که به یادش بیاورد که کاربری قبلی این کافه چه بوده است و چه روزگاری را پشت سر گذاشته و او بی‌توجه به همه این لذت‌ها دارد برای چیزی که نبوده و نیست اشک حسرت می‌ریزد.

یا کسی تو را به یک فنجان دعوت کند...
دقت کن به یک فنجان! حالا هرچه!

یک تجربه شخصی: اینکه می‌گویید می‌خواستم شما را به یک فنجان قهوه دعوت کنم! نشان از جبر طول تاریخ جماعت ذکور دارد و اگر طرف مونث مثل من کمی فمنیست باشد، هیچ تغییری در چشمانش ایجاد نمی‌شود و مسلما یا مؤدبانه رد می‌کند یا با کمی شیطنت سنگ‌قلابت می‌کند تا بفهمی تو نیستی که سفارشات زندگی او را می‌دهی! باید بگویی می‌توانم شما را به یک فنجان دعوت کنم که او هم در مقابلش بخندد به علامت سوال ایجاد شده در ذهنش! قطعا جواب خواهد داد: چه فنجانی!؟ اینجاست که برگ برنده می‌آید دستت و باید بگویی انتخاب با شماست خانم؛ هرچه شما بخواهید! درست همانند یک جنتلمن انگلیسی اصیل.... آخ اگر من مرد می‌شدم بی‌شک مرد نیکی می‌شدم!

بگذریم کافه‌ها را می‌گفتم که دلم کنج یکی‌شان را می‌خواهد؛ منحصرا برای خودم...
با یک فنجان لبریز از هر چیز! برایم فرق نمی‌کند روبه‌رویم فنجان چای باشد یا یک موکای نسبتا بدطعم یا موهیتوی خوش‌رنگ یا حتی انتظار! مهم این است که من در کافه‌ام؛ فضایی دنج، کم‌نور، میزهای خاص، رومیزهای خاص‌تر، ترکیب رنگ‌های بی‌نظیر و دکوراسیونی که شاید برای مدت کوتاهی همه ما را از روزمرگی‌های‌مان دور می‌کند....
شاید از این روزمرگی‌ها دل بکنیم و یک کافه پیدا کنیم که کافه‌چی‌اش پای سیب و دارچین معرکه داشته باشد!

منبع: مجله منزل؛ نویسنده: ثمینا فراهانی؛ تحریریه چیدانه

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان