به بهانه فرا رسیدن ولادت فرشته زیبایی و بیت الغزل شکیبایی حضرت زینب (سلام الله علیها)
وقتی که پلک گشودی، خورشیدِ پنجمین روز بهارانه ماه جمادی الاول، از افق نگاه بی کرانه تو طلوع کرد. گل لبخندت بر دامن نجابت زهرا شکفت و نوروز لحظه های صبوری، در تقویم آفرینش آغاز شد. هستی، سوره آفرینش تو را با روایت صبر تلاوت کرد. میلادت شوقی بهارانه در رگ های خاک دوانید و تبسم نمکینت لب های روزگار را با خنده آشتی داد. صدای گریه ات در هلهله آسمانیان و دست افشانی زمینیان پیچید و ترانه شادی آفرید. عطر بهشتی نفست، مشام کوچه های مدینه را غرق اقاقی های بهشتی کرد. قدوم کوچک و مبارکت شادی آفرین بیت المقدس عشق علی و زهرا شد. وقتی که بر صحیفه هستی قدم گذاشتی جد بزرگوارت رسول اللّه (صلی الله علیه و آله) در سفر بود. پس زهرا (سلام الله علیها) بی صبرانه، از علی (علیه السلام) خواست تا وجود زیبایت را به نام آراسته ای زینت دهد، امّا پدرت علی که شاگرد ادب آموز مکتب رسول خدا بود فرمود: «من در انتخاب نام بر پیامبر سبقت نمی گیرم، صبر می کنیم تا پیامبر از سفر برگردد»، چون پیام آور رحمت از سفر بازگشت به دیدار زهرا شتافت و از خبر تولدت مسرور شد. غنچه وجودت را در آغوش محبتش گرفت و بوسید. در گوشَت اذان وحدت و در قلبت ترانه محبت و صبوری زمزمه کرد. خدا به یمن قدم رسول عشق، جبرائیل را بر اهل بیت نازل کرد. جبرائیل امین بر ایشان سلام و صلوات و شادباش گفت و پیام تهنیت پروردگار را این گونه بیان کرد: «نام این دختر را زینب بگذارید که این نام را در لوح محفوظ نگاشته ام». و نامت زینب شد تا زینت بخش محفل اهل بیت رسول اللّه باشی.
رسول عشق تو را به بانوی عشق و ایثار حضرت خدیجه (سلام الله علیها) شبیه کرد و احترام بر تو را واجب گردانید و این گونه تو به رسالت عشق و ایثار بر کاروان اهل بیت معبوث شدی.
تو الهه صبری و خداوند اولین غزل شکیبایی را با ترنم آیه «ان اللّه مع الصابرین» در وجود نازنین تو تلاوت کرد.
تو تفسیر گویای صابری پروردگار خویشی.
تو محبوبه خدایی و خدا صلابت و شجاعت علی و لطافت نگاه مهربان فاطمه را در دریای چشمان تو به تماشا می نشیند.
تو شاعر توانای عشقی، که غزل عشقِ زلالت به حسن و حسین، درون مایه بهشتی و محتوای جاودانگی دارد، تو زینت ایوانِ وحی و رسالت، زیب دامانِ ولایت و زینب امامتی.
فاطمه «اُم ابیها» بود و تو «زین ابیها».
نامت را باید این گونه سرود: زینب یعنی تبلور صبر علی و تجسم عصمت فاطمه. زینب یعنی، زینت شب های بی کسی و تنهایی و بی زهرایی پدر. زینب یعنی مرحم زخم های سینه مادر. زینب یعنی سنگ صبور غربت و مظلومیت حسن. زینب یعنی خطبه گویای رشادت و حقانیت حسین. زینب یعنی زهرایی که سقیفه خون بارش کربلا آفرین شد. زینب یعنی پرستار زخم های عاشورایی. زینب یعنی آغوش پناه کبوتران پر و بال سوخته کربلایی. زینب یعنی زن، اسوه، وقار، شکیبایی، عصمت، نجابت، شجاعت. زینب یعنی وصف تمام خوبی ها تا بی نهایت.
از جنس بالائیان بود، از جنس دنیای دیگر
مردی شبیه فرشته، یا نه... از این هم فراتر
مردی که همواره می گفت: باید به خود متکی بود
ایمان به بازوی خود داشت، ایمان به خون برادر
پیوند دیرینه ای داشت، با هر که در خون تپیده
با جرگه سربداران، با نسل گل های پرپر
دستی برآورد و ما را، از ناامیدی رهانید
از پنجه تیرگی ها، از وحشت تیغ و خنجر
ای کاش با ما بماند، ای کاش... ناگه ورق خورد
فصل غروبی غم انگیز، فصل عروج کبوتر
آرام و آهسته کوچید، از این زمین عطشناک
مردی که خون گلو خورد، مردی که زخم مکرر
او رفت و در سینه ما، همواره سبز است و مانا
مردی که خون شقایق... مردی که... سرو تناور
سعیده خلیل نژاد، دامغان
شاهد مرگ غم انگیز بهارم چه کنم؟
ابر دلتنگم اگر زار نبارم چه کنم؟
نیست از هیچ طرف راه برون شد ز شبم
زلف افشان تو گردیده حصارم چه کنم؟
از ازل ایل و تبارم همه عاشق بودند
سخت دلبسته این ایل و تبارم چه کنم؟
من کز این فاصله غارت شده چشم تو اَم
گر به دیدار تو افتد سروکارم چه کنم؟
یک به یک با مژه هایت دل من مشغول است
میله های قفسم را نشمارم چه کنم؟
سید حسن حسینی
سرشتند از عشق و آتش گِلم را
به طوفان سپردند دست دلم را
به سجاده ی موج های مهاجر
نهادند پیشانی ساحلم را
نوشتند بر لوح دشت سترون
سفرنامه سیر بی حاصلم را
چو شمع مسافر همان گام اول
به آتش کشیدند سر منزلم را
نفس، تیغ مرگ و شگفتا دمادم
به جان می کشم منت قاتلم را
مرا عشق ای خضر روشن در این شب
سپردم به دستت تمام دلم را
سید حسن حسینی
با یاد شانه های تو سر آفریده است
ایزد چقدر شانه به سر آفریده است!!
معجون سرنوشت مرا با سرشت تو
بی شک به شکل شیر و شکر آفریده است
پای مرا برای دویدن به سوی تو!
پای تو را برای سفر آفریده است
لبخند را به روی لبانت چه پایدار
اخم تو را چه زود گذر آفریده است
هر چیز را که یک سر سوزن شبیه توست
خوب آفریده است - اگر آفریده است -
تا چشم شور بر تو نیفتد هر آینه
آیینه را بدون نظر آفریده است
چون قید ریشه مانع پرواز میشود
پروانه را بدون پدر آفریده است
غیر از تحمل سر پر شور دوست نیست
باری که به روی شانه هر آفریده است
غلامرضا طریقی
شاعرا از رجعت ستاره بگو
پیش از این گفته ای دوباره بگو
راز خورشید را نهان مپسند
شب دیجور از ستاره بگو
از سکوت تو مرگ می زاید
چه نشستی به استخاره؟ بگو
خواب این خیل را پریشان کن
سخن از تیغ و برگ و باره بگو
نعره ای... هان، سکوت را بشکن
رقص مرگ است، راه چاره، بگو
به صراحت نمی توانی اگر
به کنایت به استعاره بگو
خون صد مولوی به گردن توست
به خدا ترک چهار پاره بگو
شب غیبت به سر رسیده، هلا
شاعرا از رجعت ستاره بگو
امید مهدی نژاد
چه بغض ها که درون گلو تراکم کرد
شکست و در پی آن چشم ها تلاطم کرد
تو پر کشیدی از این خاک و تا خدا رفتی
و آسمان دلم آفتاب را گم کرد
بگو کسی که همیشه انیس مردم بود
چگونه؟! با چه دلی عزم ترک مردم کرد
سرودم از تو و از درد دوری ات زیرا
خیال روی تو در خاطرم تبسم کرد
سید محمد بابامیری
لرزید پشت کوه و فرو ریخت آسمان
وقتی که خاک ریخت بر اندام یار تو
خورشید را به خاک سپردی تو در بقیع
شد ماه تا ابد کدر و داغدار تو
هر چند در دار تو چرخید کهکشان
هرگز نشد ستاره دنباله دار تو
اینک منم که پنجره هایم شکسته اند
لبریز از غم و غزل و بی قرار تو
روح الله روحانی
مجله شمیم یاس خرداد 1385، شماره 39