ماهان شبکه ایرانیان

طلوع خورشید در شهر خفاشان!

بانوی من! شاید فکر کردید که رگ غیرت انصار را بجنبانید. شاید آنها نه برای شما که برای نجات خود از این مرگ زود رس و خفت بار کاری بکنند

طلوع خورشید در شهر خفاشان!

بانوی من! شاید فکر کردید که رگ غیرت انصار را بجنبانید. شاید آنها نه برای شما که برای نجات خود از این مرگ زود رس و خفت بار کاری بکنند.
... بیش از همه چیز بهت و حیرت بر دلهای مسجدیان سنگینی می‌کرد: عجبا! این فاطمه است یا فاتح قله‌های فصاحت؟! این بتول است یا بانی بنای بلاغت!؟
مسجد انباشته از سنگ بود یا آدم؟ پس چرا آتش نگرفت؟ پس چرا نسوخت؟ پس چرا آب نشد؟
آن رودی که پیامبر جاری کرده بود از مردم، چه زود برکه شد، چه زود تعفن پذیرفت، چه زود گندید!
ما زنان نه روسپید که مو سپید شدیم در مقابل آن همه مردان نامرد.
یک مرد نبود در میان آنهمه جمعیت که برخیزد و بگوید که «فاطمه تو راست می‌گویی»؟
یک شمشیر نبود در میان آن همه نیام خالی که حق را از باطل جدا کند؟
در میان آنهمه جنازه و جسد، یک دست مردانه نبود که گوساله‌ی سامری را در هم بشکند و حقانیت موسی و هارون را به اثبات بنشیند.
زنان بنی هاشم با خود اندیشیدند که شاید کسی برخاسته، ما نمی‌بینیم. شاید صدایی درآمده ما نمی‌شنویم. سر کشیدند و گوش خواباندند اما قبرستان مسجد، سوت و کور.
مرده‌های هفت کفن پوسانده با زلزله از خاک بیرون می‌افتند اما زلزله‌ی این کلمات، خاک از قبر دل هیچ زنده‌ای بلند نکرد.
بانوی من! شاید فکر کردید که رگ غیرت انصار را بجنبانید. شاید آنها نه برای شما که برای نجات خود از این مرگ زود رس و خفت بار کاری بکنند.
رو کردید به انصار و ادامه دادید:
«ای جوانمردان! ای بازوان ملت! و ای یاوران اسلام!
این خمودی و سستی و بی‌توجهی نسبت به حق من برای چیست؟
آیا پدرم رسول خدا نمی‌فرمود:
«حرمت هر کس با احترام به فرزندش داشته می‌شود»؟
چه سریع یادتان رفت و چه با عجله از راه فرو افتادید و چه تند به بیراهه پیچیدید. شما می‌توانید از من حمایت کنید و حق مرا بگیرید، اما نمی‌کنید.
آیا می‌گوئید که پیامبر مرد؟ و تمام؟
... آیا رواست که میراث پدرم پایمان شود و شما نظاره‌گر باشید؟
آیا رواست که ندای تظلم مرا بشنوید و دم برنیاورید؟
فریاد استغاثه مرا می‌شنوید، اما یاری‌ام نمی‌کنید؟
شما که به شجاعت و جنگاوری معروفید.
شما که به خیر و صلاح شهره‌اید.
بر شما که نام انصار و یاور نهاده شده.
شما که دست چین شدید، برگزیده شدید. شما چرا؟
... به هر حال اکنون حجت بر شما تمام است.
بگیرید این خلافت را و آن فدک را. ولی بدانید که پشت مرکب خلافت زخم است وپای آن تاول. نه سواری می‌دهد به شما و نه راه می‌رود برای شما.
داغ ننگ بر آن خورده است و نشان از غضب خدا دارد. رسوایی ابدی با اوست.
هر که به آن بیاویزد فردا در آتش خشم خدا که قلب‌ها را احاطه می‌کند فرو خواهد افتاد.
پس بکنید هر چه می‌خواهید و منتظر باشید که ما منتظر می‌مانیم.»
بانوی من! هرم گذارنده‌ی کلام شما، فولاد سخت دلها را نه نرم که قدری گرم کرد. زلزله‌ی سخن عرش لرزان شما، سنگ قبر دلهای مرده را از جا نَکَند که سست کرد و تکان داد.
پاها به قدر این پا و آن پا شدن جنبید اما نه به اندازه‌ی برخاستن. دستها به قدر از تاسف بر هم نشستن جابجا شد اما نه به اندازه‌ی مشت شدن و برآمدن. برکه‌ی تعفن گرفته غیرت، موج برداشت، اما نه بقصد جاری شدن و سیل گردیدن و بنیان کندن.
پناه بر خدا اگر برای انعام و احشام سخن گفته بودید، امید فایده بیشتر بود.
فریاد نه، غوغا نه، خروش نه، زمزمه‌ای در مسجد پیچید، چون پچ و پچِ وهم آلود و بیم‌زده‌ی زنان. آن هنگام که دلشان به راهی است و دستشان به کاری دیگر.
جرقه‌های برگرفته از این آتش هولناک کلام، آنقدر کوچک بود که به آبِ خدعه‌ای خاموش می‌شد.
خلیفه برخاست به پاسخگوئی:
- ای دختر رسول خدا! پدرت با مؤمنان، عطوف و کریم و رئوف و رحیم بود و با کافران، عذاب و عقابی عظیم. درست است که او پدر تو بوده است و نه زنان دیگر، او برادر شوی تو بوده است و نه دیگران. شوی تو در رفاقت با پیامبر و جلب رضایت و محبت او از همه پیش بود.
شما را جز سعادتمندان دوست نمی‌دارند و جز شقاوتمندان با شما دشمنی نمی‌کنند.
شما راهنمای ما به سوی خیر بودید و به سمت بهشت. و تو بخصوص برگزیده‌ی زنان و دختر برترین پیامبران.
هرگز حقت را از تو نمی‌گیرم و در مقابل صداقت تو نمی‌ایستم.
بخدا من هرگز از رأی رسول خدا تجاوز نکردم و جز به اجازه‌ی او قدم برنداشتم.
من خدا را گواه می‌گیرم که از رسول خدا شنیدم که فرمود:
«ما پیامبران، طلا و نقره و خانه و مزرعه به ارث نمی‌گذاریم. ما فقط کتاب و حکمت و علم و نبوت به ارث می‌گذاریم و آنچه ما به عنوان طعمه داریم بر عهده‌ی ولی امر بعد از ماست، او هرگونه بخواهد بر آن حکم می‌کند.»
و ما فدک را اکنون به مصرف خرید اسب و اسلحه می‌رسانیم تا مسلمانان بوسیله‌ی آن با کفار و سرکشان جهاد کنند.
من تنها و مستبدانه دست به این کار نزدم بلکه با اتفاق نظر مسلمانان این اقدام را کردم.
که تو سرور بانوان امت پدرت هستی.
فضائل تو را نمی‌توانم انکار کنم و حتی از شاخه و برگ آن نمی‌توانم بکاهم آنچه دارم مال تو ولی تو می‌پسندی که من در این مورد بر خلاف گفته‌ی پدرت عمل کنم»؟!
بانوی من! این‌جا بود که شما باز برخواستید و از اینکه در روز روشن، عقل و ایمان مردم را به یغما می‌بردند، برآشفتید:
- سبحان الله! پیامبر خدا از کتاب خدا رویگردان بود؟! نه، نه، او پا جای پای قرآن می‌گذاشت و در پشت سوره‌ها راه می‌رفت. اما شما می‌خواهید بر زور، لباس تزویر هم بپوشانید؟
اینک این کتاب خداست که میان من و شما، روشن و قطعی و عادلانه، حکم می‌کند. قرآن می‌فرماید:
«یرثُنی و یَرِثُ مِن الِ یَعقُوب» زکریا از خداوند فرزندی خواست تا از او و آل یعقوب ارث ببرد. و می‌فرماید: «وَوَرِثَ سَلیْمانُ داوُد» سلیمان از داود ارث برد.
آری خداوند در مورد سهم‌ها، فریضه‌ها، میراث‌ها و بهره‌های زنان و مردان، روشن و قطعی حکم کرده تا بهانه دست اهل باطل نماند.
ای وای که حب جاه و مقام چگونه گوش و چشم را کر و کور و دل را سنگ می‌کند!
ابوبکر دوباره چشم‌ها را بست و دهان را گشود:
- آری. خدا و پیامبر راست گفته‌اند و دخترش نیز راست گفته است. تو معدن حکمتی و موطن هدایت و رحمت و پایه‌ی دین و سرچشمه‌ی حجت و دلیل.
نمی‌توانم حرفهای تو را انکار کنم و سخن حق تو را دور افکنم.
اما این مسلمین میان من و تو داوری کنند. قلاده‌ی خلافت را اینها به گردن من آویخته‌اند و خودشان هم شاهدند.
اینجا همان جایی بود که می‌بایست اتفاق بیفتد و زمان، همان زمانی بود که می‌بایست کودک اعتراض زاده شود.
چرا که خلیفه، گناه را گردن مردم می‌انداخت و غیرت اگر زنده بود، می‌بایست از جا برخیزد.
اما هیچ اتفاقی نیفتاد. کودک اعتراض در شکم مُرد و غیرت، کفنی دیگر پوساند. شما دلتان نیامد که مردم به این ارزانی خود را بفروشند و به این راحتی روانه‌ی جهنم شوند.
رو کردید به مردم و فرمودید:
- ای مردم! که به شنیدن سخن باطل تشنه‌ترید و راحت از کنار کردار زشت و زیان‌آور می‌گذارید؛ کارهای زشت، دلهای شما را سیاه کرده است. تیرگی گوشها و چشمهایتان را گرفته است.
چه بد با قرآن برخورد کردید و چه بد راهی پیش پای خلیفه نهادید.
زمانی که پرده‌های غفلت از دلهایتان برداشته شود؛ آنچه را که حساب نمی‌کردید، بر شما هویدا می‌شود.
باز هم هیچ خبری نشد.
این چوب بیداری اگر بر کفن مردگان می‌خورد، از آن خاک اعتراض برمی‌خاست. چه مرگی گریبان آن جمع را گرفته بود که نفخه صور کلام شما هم آنها را از جا تکان نمی‌داد. واقعا راحت طلبی، تن‌پروری، بی مسئولیتی و آسایش جویی با انسان چنین می‌کند؟! یا نه خدعه و تزویر و نیرنگ، بدین سادگی عقل و غیرت و شرف و مردانگی را می‌رباید؟
هرچه بود دیگر کسی نبود که شایسته سخن شما باشد، لیاقت داشته باشد که مخاطب شما واقع شود.
باران در شوره‌زار! و طلوع خورشید در شهر خفاشان!
روی برگرداندید از مردم روی گردانده از خدا و سر درد دل با پیامبر گشودید...
منبع: کشتی پهلو گرفتن، سیدمهدی شجاعی


منبع : پایگاه تبیان
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان