حلم

و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (۱)

و إذا خاطبهم الجاهلون قالوا سلاما (1)

مؤمنان چنین اند، اگر ببینند مردم نادان سخن زشت گویند، آنان راه مسالمت پویند، بزرگوارانه پاسخ دهند، تا از شر ایشان برهند. گفتار آنان استوار است و پذیرفته گردکار، بر جاهلان نمی تازند، و با مهربانی درونشان را آرام می سازند. ادب قرآن چنین است و دستور پیغمبر این، و خاندان رسول این ادب را از جد خود میراث بردند که «و انک لعلی خلق عظیم» (2).

روزی به مردمی گذشت که از او بد می گفتند فرمود:

اگر راست می گویید خدا از من بگذرد و اگر دروغ می گوئید خدا از شما بگذرد. (3)

روزی مردی برون خانه او را دید و بدو دشنام داد. خادمان امام بر آن مرد حمله بردند.

علی بن الحسین گفت:

او را بگذارید. سپس بدو گفت:

آنچه از ما بر تو پوشیده مانده بیشتر از آنست که میدانی. آیا حاجتی داری؟ مرد شرمنده شد و امام گلیمی را که بر دوش داشت بر او افکند و فرمود هزار درهم به او بدهند.

مرد از آن پس میگفت گواهی میدهم که تو فرزند پیغمبری (4)

از زهری پرسیدند،

علی بن الحسین را دیدی؟ گفت:

آری. و کسی را از او فاضلتر ندیدم. بخدا ندیدم در نهان دوستی و در آشکارا دشمنی داشته باشد.

چگونه چنین چیزی ممکن است؟

چون هر کس دوست او بود، از دانستن فضیلت بسیار وی بر او حسد می برد و اگر کسی با او دشمن بود بخاطر روش مسالمت آمیز وی دشمنی خود را آشکار نمیکرد. (5)

هشام بن اسماعیل که از جانب عبدالملک حاکم مدینه بود بر مردم ستم بسیار کرد چون از کار برکنارش کردند، مقرر شد برای تنبیه وی او را برابر مردم برپا بدارند تا هر کس هر چه میخواهد بدو بگوید. هشام میگفت جز علی بن الحسین از کسی نمی ترسم. هشام از تیره بنی مخزوم است و این تیره از دیرزمان با بنی هاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه علی بن الحسین (ع) را فراوان آزار میکرد و بخاندان پیغمبر (ص) سخنان زشت می گفت. روز عزل او امام کسان خود را گفت مبادا به هشام سخن تلخی بگوئید و چون خود بدو رسید بر وی سلام کرد هشام گفت: «الله اعلم حیث یجعل رسالته» (6) (7).

روزی مردی او را دشنام گفت. علی بن الحسین خاموش ماند و بدو ننگریست. مرد گفت:

با توام! و امام پاسخ داد:

و من سخن تو را ناشنیده میگیرم! (8)

روزی مردی از خویشاوندانش نزد وی رفت و چندانکه توانست او را دشنام داد. امام در پاسخ او خاموش ماند چون مرد بازگشت به کسانی که نزد او نشسته بودند گفت:

شنیدید این مرد چه گفت؟ می خواهم با من بیائید و پاسخی را که بدو میدهم بشنوید! گفتند :

می آئیم و دوست میداشتیم همین جا پاسخ او را میدادی.

امام نعلین خود را پوشید و براه افتاد و میگفت: «و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین» (9) همراهان او دانستند امام سخن زشتی بدان مرد نخواهد گفت چون بخانه وی رسید گفت:

بگوئید علی بن الحسین است. مرد بیرون آمد و یقین داشت امام به تلافی نزد او آمده است . چون نزد او رسید علی بن الحسین گفت:

برادرم! ایستادی و چنین و چنان گفتی! اگر راست گفتی خدا مرا بیامرزد. اگر دروغ گفتی خدا ترا بیامرزد.

مرد برخاست و میان دو چشم او را بوسید و گفت:

آنچه درباره تو گفتم از آن مبرائی. و من بدان سزاوارم! و راوی حدیث گوید، آن مرد حسن بن الحسن بود (10) میگفت هیچ خشمی را گواراتر از آن خشم که بدنبال آن شکیبائی باشد ندیدم. و آنرا با شتران سرخ مو عوض نمیکنم. (11)

مردی که پیشه مسخرگی داشت و با خنداندن مردم از آنان چیزی می ستد به گروهی گفت: علی بن حسین مرا عاجز کرد. هر کار میکنم نمیتوانم او را بخندانم و من باید او را بخندانم !

روزی امام با دو بنده خود براهی می رفت آن مرد پیش رفت و ردای امام را از دوشش برداشت . امام برجای خود ایستاد و دیده از زمین برنمی داشت. بندگان او در پی مسخره دویدند و ردا را از او گرفتند و برگرداندند. امام پرسید:

این مرد که بود؟

مرد مسخره ای است که مردم را می خنداند و از آنان چیزی میگیرد.

بدو بگوئید خدا را روزی است که در آن روز مسخره پیشگان زیانکارانند و جز این چیزی نگفت. (12)

از یکی از موالی خود ده هزار درهم وام خواست. مرد گروگان طلبید. علی بن الحسین پرزه ای از ردای خود کند و بدو داد و گفت این گروگان تو!

مرد چهره درهم کشید. علی بن الحسین پرسید:

من بیشتر پای بند گفته خود هستم یا حاجب بن زراره؟

تو!

چگونه است که کافری چون حاجب بن زراره کمان خود را که پاره چوبی است گروگان میدهد (13) و به وعده خود وفا میکند و من به وعده خود وفا نمیکنم؟

مرد پذیرفت و مال را باو داد پس از چندی گشایشی در کار امام پدید آمد. وامی را که بعهده داشت نزد آن مرد برد و گفت:

این طلب تو. گروگان مرا بده!

فدایت شوم آنرا گم کردم!

در این صورت حقی بمن نداری آیا ذمه چون منی را خوار میشماری؟

مرد آن پرزه را از حقه ای که داشت بیرون آورد و بدو داد. علی بن الحسین پرزه را گرفت و مال را بدو سپرد. (14)

و الکاظمین الغیظ و العافین عن الناس و الله یحب المحسنین. (15)

خشم خود را بر خود چیره نکردن، بخشودن خطاکاران و شفقت بر ناتوانان از خصلت خاص و شناخته رسول خدا بود، تا آنجا که قرآن او را بدین خوی نیکو ستود و إنک لعلی خلق عظیم (16) همه فرزندان او که پیشوایان امت اند، ازین مزیت برخوردارند، و علی بن الحسین (ع) چهره درخشان این صفت عالی انسانی است.

روزی کنیزک او آفتابه ای داشت و بر دست او آب می ریخت. ناگاه آفتابه از دستش افتاد و جراحتی بر امام وارد ساخت کنیزک گفت:

خدا می فرماید آنانکه خشم خود را می خورند!

خشم خود را فرو خوردم!

و بر مردم می بخشایند.

خدا از تو بگذرد!

و خدا نیکوکاران را دوست میدارد!

و تو را در راه خدا آزاد کردم (17)

روزی چند تن مهمان او بودند. خادم وی سیخ کبابی را بر دست داشت و با شتاب می آمد پایش لغزید و سیخ بر سر فرزندی از امام که زیر پلکان ایستاده بود افتاد و طفل کشته شد. غلام سرآسیمه ماند. امام بدو گفت:

تو در این کار قصدی نداشتی! تو در راه خدا آزادی! سپس بدفن طفل پرداخت. (18)

مزرعه ای از آن خود را به یکی از بندگانش سپرده بود. پس از چندی دانست آنمرد بدان مزرعه زیان فراوانی رسانده است. در خشم شد و تازیانه ای را که در دست داشت بر او زد.

چون بخانه بازگشت بنده را طلبید. وی نزد او رفت امام را دید که تازیانه بر دست دارد و برهنه است. سخت ترسید. علی بن الحسین تازیانه را برداشت و به سوی او دراز کرد و گفت :

ای مرد! کاری کردم که پیش از این نکرده ام. خطائی از من سرزد اکنون این تازیانه را بگیر و از من قصاص کن! بنده گفت:

بخدا گمان می کردم می خواهی مرا کیفر بدهی من سزاوار عقوبت هستم چگونه از تو قصاص کنم؟

زود باش قصاص کن!

پناه بر خدا من از تو گذشتم چون این گفتگو بدراز کشید و غلام نپذیرفت فرمود:

حال که چنین است آن مزرعه صدقه تو باشد (19).

امام باقر گوید:

پدرم روزی غلامی را پی کاری فرستاده بود. غلام دیر برگشت. پدرم تازیانه ای بدو زد غلام گریست و گفت:

علی بن الحسین! از خدا بترس! مرا پی کاری میفرستی سپس مرا میزنی؟ ! پدرم بگریه افتاد و گفت پسرکم! نزد قبر رسول خدا برو! دو رکعت نماز بکن و بگو خدایا روز رستاخیز گناه علی بن الحسین را ببخش سپس به غلام گفت تو در راه خدا آزادی (20) او نه تنها بر انسانها، بر جانداران نیز مهربان بود.

پی نوشت ها:

.1 القلم: 5

.2 الفرقان: 62

.3 مناقب ج 4 ص 158

.4 کشف الغمه ج 2 ص 81 و نگاه کنید به صفة الصفوه ج 2 ص 56

.5 علل الشرایع ص 230

.6 خدا میداند رسالت خود را کجا قرار میدهد. انعام: 124

.7 تاریخ یعقوبی ج 3 ص .28 طبقات ج 5 ص 163 مناقب ج 4 ص .163 کشف الغمه ج 2 ص 100 تاریخ طبری ج 8 ص .1184 ارشاد ج 2 ص 147

.8 مناقب ج 4 ص .157 کشف الغمه ج 2 ص 101 الصواعق المحرقه 201

.9 و فروخورندگان خشم و بخشندگان مردم. و خدا نیکوکاران را دوست میدارد. (آل عمران: 134)

.10 ارشاد ج 2 ص .146 اعلام الوری ص 261 و نگاه کنید به مناقب ج 4 ص 157 و صفة الصفوة ج 2 ص .54

.11 بحار ص 74 ج 46 از امالی شیخ طوسی، شتران سرخ مو نزد عرب بسیار گرانبهاست.

.12 بحار ص 68 از امالی صدوق

.13 داستان کمان حاجب بن زراره و گرو گذاردن آن نزد کسری در عرب مثل شده است. و آن چنانست که انوشروان بنی تیمتم را از در آمدن به چراگاههای عراق ممانعت کرد و گفت آنان در این سرزمین فساد خواهند کرد، حاجب ضامن قوم خود شد و کمان خودش را نزد کسری بگروگان نهاد . برای تفصیل رجوع به شرح حال حاجب در کتابهای تذکره و از جمله رجوع به لغت نامه شود .

.14 مناقب ج 4 ص 131

.15 و فروخورندگان خشم و بخشایندگان بر مردم، و خدا نیکوکاران را دوست میدارد (آل عمران : 134)

.16 القلم: 4

.17 ارشاد ج 2 ص 146 .147 کشف الغمه ج 2 ص .87 مناقب ج 4 ص 157 اعلام الوری ص 262

18.صفة الصفوة ج 2 ص .56 کشف الغمه ج 2 ص 81

.19 مناقب ج 4 ص 158

.20 بحار ص 92

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر