منبع : مجموعه آثار جلد 16 , مطهری، مرتضی
تاریخچه رسول اکرم
تاریخچه رسول اکرم تاریخچه عجیبی است.پدر بزرگوارشان عبد الله بن عبد المطلب است.او پسر بسیار رشید و برازنده ای است که حالا داستان آن مساله نذر ذبحش و این حرفها بماند.عبد الله جوان،جوانی بود که در همه مکه می درخشید.جوانی بود بسیار زیبا،بسیار رشید،بسیار مؤدب،بسیار معقول که دختران مکه آرزوی همسری او را داشتند. او با مخدره آمنه دختر وهب که از فامیل نزدیک آنها به شمار می آید،ازدواج می کند.در حدود چهل روز بیشتر از زفافش نمی گذرد که به عزم مسافرت به شام و سوریه از مکه خارج می شود و ظاهرا سفر،سفر بازرگانی بوده است.در برگشتن به مدینه می آید که خویشاوندان مادر او در آنجا بودند،و در مدینه وفات می کند.عبد الله در وقتی وفات می کند که پیغمبر اکرم هنوز در رحم مادر است.محمد صلی الله علیه و آله یتیم به دنیا می آید یعنی پدر از سرش رفته است.به رسم آن وقت عرب،برای تربیت کودک لازم می دانستند که بچه را به مرضعه بدهند تا به بادیه ببرد و در آنجا به او شیر بدهد.حلیمه سعدیه(حلیمه،زنی از قبیله بنی سعد)از بادیه به مدینه می آید که آن هم داستان مفصلی دارد.این طفل نصیب او می شود که خود حلیمه و شوهرش داستانها نقل می کنند که از روزی که این کودک پا به خانه ما گذاشت،گویی برکت از زمین و آسمان بر خانه ما می بارید.این کودک تا سن چهار سالگی دور از مادر و دور از جد و خویشاوندان و دور از شهر مکه،در بادیه در میان بادیه نشینان،پیش دایه زندگی می کند.در سن چهار سالگی!194 او را از دایه می گیرند.مادر مهربان،این بچه را در دامن خود می گیرد.حال شما آمنه را در نظر بگیرید:زنی که شوهری محبوب و به اصطلاح شوهر ایده آلی داشته است به نام عبد الله که آن شبی که با او ازدواج می کند به همه دختران مکه افتخار می کند که این افتخار بزرگ نصیب من شده است،هنوز بچه در رحمش است که این شوهر را از دست می دهد.برای زنی که علاقه وافر به شوهر خود دارد،بدیهی است که بچه برای او یک یادگار بسیار بزرگ از شوهر عزیز و محبوبش است،خصوصا اگر این بچه پسر باشد.آمنه تمام آرزوهای خود در عبد الله را[در]این کودک خردسال می بیند.او هم که دیگر شوهر نمی کند.
جناب عبد المطلب پدر بزرگ رسول خدا،علاوه بر آمنه،متکفل این کودک کوچک هم هست.قوم و خویشهای آمنه در مدینه بودند.آمنه از عبد المطلب اجازه می گیرد که سفری برای دیدار خویشاوندانش به مدینه برود و این کودک را هم با خودش ببرد.همراه کنیزی که داشت به نام ام ایمن با قافله حرکت می کند.به مدینه می رود و دیدار دوستان را انجام می دهد.(سفری که پیغمبر اکرم در کودکی کرده،همین سفر است که در سن پنج سالگی از مکه به مدینه رفته است.) محمد صلی الله علیه و آله با مادر و کنیز مادر برمی گردد.در بین راه مکه و مدینه،در منزلی به نام «ابواء»که الآن هم هست، مادر او مریض می شود،به تدریج ناتوان می گردد و قدرت حرکت را از دست می دهد.در همان جا وفات می کند.این کودک خردسال مرگ مادر را در خلال مسافرت،به چشم می بیند.مادر را در همان جا دفن می کنند و همراه ام ایمن،این کنیز بسیار بسیار باوفا-که بعدها زن آزاد شده ای بود و تا آخر عمر خدمت رسول خدا و علی و فاطمه و حسن و حسین را از دست نداد،و آن روایت معروف را حضرت زینب از همین ام ایمن روایت می کند،و در خانه اهل بیت پیامبر پیر زن مجلله ای بود-به مکه بر می گردد.تقریبا پنجاه سال بعد از این قضیه،حدود سال سوم هجرت بود که پیغمبر اکرم در یکی از سفرها آمد از همین منزل ابواء عبور کند،پایین آمد.اصحاب دیدند پیغمبر بدون اینکه با کسی حرف بزند،به طرفی روانه شد. بعضی در خدمتش رفتند تا ببینند کجا می رود.دیدند رفت و رفت،در نقطه ای نشست و شروع کرد به خواندن دعا و حمد و قل هو الله و...ولی دیدند در تامل عمیقی فرو رفت و به همان نقطه زمین توجه خاصی دارد و در حالی که با خودش می خواند،کم کم اشکهای نازنینش از گوشه چشمانش جاری شد.پرسیدند:یا رسول الله!چرا می گریید؟فرمود:اینجا قبر مادر من است،پنجاه سال پیش من مادرم را در اینجا دفن کردم.
عبد المطلب دیگر بعد از مرگ این مادر،تمام زندگی اش رسول اکرم شده بود،و بعد از مرگ عبد الله و عروسش آمنه،این کودک را فوق العاده عزیز می داشت و به فرزندانش می گفت که او با دیگران خیلی فرق دارد،او از طرف خدا آینده ای دارد و شما نمی دانید.وقتی که می خواست از دنیا برود،ابو طالب-که پسر ارشد و بزرگتر و شریفتر از همه فرزندان باقیمانده اش بود-دید پدرش یک حالت اضطرابی دارد.عبد المطلب خطاب به ابو طالب گفت:من هیچ نگرانی از مردن ندارم جز یک چیز و آن سرنوشت این کودک است.این کودک را به چه کسی بسپارم؟آیا تو می پذیری؟از ناحیه من تعهد می کنی که کفالت او را به عهده بگیری؟عرض کرد:بله پدر!من قول می دهم،و کرد.بعد از آن،جناب ابو طالب،پدر بزرگوار امیر المؤمنین علی علیه السلام متکفل بزرگ کردن پیغمبر اکرم بود.
مسافرتها
رسول اکرم به خارج عربستان فقط دو مسافرت کرده است که هر دو قبل از دوره رسالت و به سوریه بوده است.یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش ابو طالب،و سفر دیگر در بیست و پنج سالگی به عنوان عامل تجارت برای زنی بیوه به نام خدیجه که از خودش پانزده سال بزرگتر بود و بعدها با او ازدواج کرد.البته بعد از رسالت،در داخل عربستان مسافرتهایی کرده اند.مثلا به طائف رفته اند،به خیبر که شصت فرسخ تا مکه فاصله دارد و در شمال مکه است رفته اند،به تبوک که تقریبا مرز سوریه است و صد فرسخ تا مدینه فاصله دارد رفته اند،ولی در ایام رسالت از جزیرة العرب هیچ خارج نشده اند.
شغلها
پیغمبر اکرم چه شغلهایی داشته است؟جز شبانی و بازرگانی،شغل و کار دیگری را ما از ایشان سراغ نداریم.بسیاری از پیغمبران در دوران قبل از رسالتشان شبانی می کرده اند(حالا این چه راز الهی ای دارد،ما درست نمی دانیم)همچنانکه موسی شبانی کرده است.پیغمبر اکرم هم قدر مسلم این است که شبانی می کرده است.گوسفندانی را با خودش به صحرا می برده است،رعایت می کرده و می چرانیده و بر می گشته است.بازرگانی هم که کرده است.با اینکه یک سفر،سفر اولی بود که خودش به بازرگانی می رفت(فقط یک سفر در دوازده سالگی همراه عمویش رفته بود)آن سفر را با چنان مهارتی انجام داد که موجب تعجب همگان شد.
سوابق
سوابق قبل از رسالت پیغمبر اکرم چه بوده است؟در میان همه پیغمبران جهان،پیغمبر اکرم یگانه پیغمبری است که تاریخ کاملا مشخصی دارد.یکی از سوابق بسیار مشخص پیغمبر اکرم این است که امی بود،یعنی مکتب نرفته و درس نخوانده بود که در قرآن هم از این نکته یاد شده است.اکثر مردم آن منطقه در آن زمان امی بودند.یکی دیگر این است که در همه آن چهل سال قبل از بعثت،در آن محیط که فقط و فقط محیط بت پرستی بود،او هرگز بتی را سجده نکرد.البته عده قلیلی-معروف به «حنفاء»-که آنها هم از سجده کردن بتها احتراز داشته اند ولی نه از اول تا آخر عمرشان،بلکه بعدا این فکر برایشان پیدا شد که این کار،کار غلطی است و از سجده کردن بتها اعراض کردند و بعضی از آنها مسیحی شدند.اما پیغمبر اکرم در همه عمرش،از اول کودکی تا آخر،هرگز اعتنایی به بت و سجده بت نکرد.این،یکی از مشخصات ایشان است.و اگر یک بار کوچکترین تواضعی در مقابل بتی کرده بود،در دوره ای که با بتها مبارزه می کرد به او می گفتند:تو خودت بودی که یک روز در آمدی اینجا مقابل لات و هبل تواضع کردی.نه تنها بتی را سجده نکرد،بلکه در تمام دوران کودکی و جوانی،در مکه که شهر لهو و لعب بود،به این امور آلوده نشد.مکه دو خصوصیت داشت:یکی اینکه مرکز بت پرستی عربستان بود و دیگر اینکه مرکز تجارت و بازرگانی بود و سرمایه داران عرب در مکه خفته بودند و برده داران عرب در مکه بودند.اینها برده ها و کنیزها را خرید و فروش می کردند.در نتیجه مرکز عیش و نوش اعیان و اشراف هم همین شهر بود.انواع لهو و لعب ها،شرابخواریها،نواختنها و رقاصیها[دایر بود]به طوری که می رفتند کنیزهای سپید و زیبا را از روم(همین شام و سوریه)می خریدند و می آمدند در مکه به اصطلاح عشرتکده درست می کردند و از این عشرتکده ها استفاده مالی می کردند که یکی از چیزهایی که قرآن به خاطر آن سخت به اینها می تازد همین است،می فرماید:
و لا تکرهوا فتیاتکم علی البغاء ان اردن تحصنا . (2)
آن بیچاره های بدبخت(کنیزها)می خواستند عفاف خودشان را حفظ کنند،ولی اینها به اجبار این بیچاره ها را وادار به زنا می کردند و در مقابل پولی می گرفتند.خانه های مکه در دو قسمت بود،در بالا و پایین شهر.بالاها را اعیان و اشراف می نشستند و پایینها را غیر اعیان و اشراف.در خانه های اعیان و اشراف همیشه صدای تار و تنبور و بزن و بکوب و بنوش بلند بود.پیغمبر اکرم در تمام عمرش هرگز در هیچ مجلسی از این مجالس دایر مکه شرکت نکرد.
در دوران قبل از رسالت،به صداقت و امانت و عقل و فطانت معروف و مشهور بود.او را به نام «محمد امین »می خواندند.به صداقت و امانتش اعتماد فراوان داشتند.در بسیاری از کارها به عقل او اتکا می کردند.عقل و صداقت و امانت از صفاتی بود که پیغمبر اکرم سخت به آنها مشهور بود،به طوری که در زمان رسالت وقتی که فرمود:آیا شما تاکنون از من سخن خلافی شنیده اید،همه گفتند:ابدا،ما تو را به صدق و امانت می شناسیم.
یکی از جریانهایی که نشان دهنده عقل و فطانت ایشان است این است که وقتی خانه خدا را خراب کردند(دیوارهای آن را برداشتند)تا دو مرتبه بسازند،حجر الاسود را نیز برداشتند.هنگامی که می خواستند دوباره آن را نصب کنند،این قبیله می گفت من باید نصب کنم،آن قبیله می گفت من باید نصب کنم،و عن قریب بود که زد و خورد شدیدی روی دهد.پیغمبر اکرم آمد قضیه را به شکل خیلی ساده ای حل کرد.قضیه،معروف است،دیگر نمی خواهم وقت شما را بگیرم.
مساله دیگری که باز در دوران قبل از رسالت ایشان هست،مساله احساس تاییدات الهی است.پیغمبر اکرم بعدها در دوره رسالت،از کودکی خودش فرمود.از جمله فرمود:من در کارهای اینها شرکت نمی کردم...گاهی هم احساس می کردم که گویی یک نیروی غیبی مرا تایید می کند.می گوید:من هفت سالم بیشتر نبود.عبد الله بن جدعان که یکی از اشراف مکه بود،عمارتی می ساخت.بچه های مکه به عنوان کار ذوقی و کمک دادن به او می رفتند از نقطه ای به نقطه دیگر سنگ حمل می کردند.
من هم می رفتم همین کار را می کردم.آنها سنگها را در دامنشان می ریختند،دامنشان را بالا می زدند و چون شلوار نداشتند کشف عورت می شد.من یک دفعه تا رفتم سنگ را در دامنم گذاشتم،مثل اینکه احساس کردم که دستی آمد و زد دامن را از دستم انداخت.حس کردم که من نباید این کار را کنم،با اینکه کودکی هفت ساله بودم.امام باقر علیه السلام در روایاتی،و نیز امیر المؤمنین در نهج البلاغه این مطلب را کاملا تایید می کنند:
«و لقد قرن الله به من لدن ان کان فطیما اعظم ملک من ملائکته،یسلک به طریق المکارم و محاسن اخلاق العالم.» (3)
امام باقر علیه السلام می فرماید:بودند فرشتگانی الهی که از کودکی او را همراهی می کردند.پیامبر می فرمود:من گاهی سلام می شنیدم،یک کسی به من می گفت السلام علیک یا محمد!نگاه می کردم،کسی را نمی دیدم.گاهی با خودم فکر می کردم شاید این سنگ یا درخت است که دارد به من سلام می دهد،بعد فهمیدم فرشته الهی بوده که به من سلام می داده است.
از جمله قضایای قبل از رسالت ایشان،به اصطلاح متکلمین «ارهاصات »است که همین داستان ملک هم جزء ارهاصات به شمار می آید.رؤیاهای فوق العاده عجیبی بوده که پیغمبر اکرم مخصوصا در ایام نزدیک به رسالتش می دیده است.می گوید: من خوابهایی می دیدم که «یاتی مثل فلق الصبح »مثل فجر،مثل صبح صادق،صادق و مطابق بود،اینچنین خوابهای روشن می دیدم.بعضی از رؤیاها از همان نوع وحی و الهام است،نه هر رؤیایی،نه رؤیایی که از معده انسان بر می خیزد،نه رؤیایی که محصول عقده ها،خیالات و توهمات پیشین است.جزء اولین مراحلی که پیغمبر اکرم برای الهام و وحی الهی در دوران قبل از رسالت طی می کرد،دیدن رؤیاهایی بود که به تعبیر خودشان مانند صبح صادق ظهور می کرد.گاهی خود خواب برای انسان روشن نیست،پراکنده است،و گاهی خواب روشن است ولی تعبیرش صادق نیست.اما گاه خواب در نهایت روشنی است،هیچ ابهام و تاریکی و به اصطلاح آشفتگی ندارد،و بعد هم تعبیرش در نهایت وضوح و روشنایی است.
از سوابق دیگر قبل از رسالت رسول اکرم یعنی در فاصله ولادت تا بعثت،این است که-عرض کردیم-تا سن بیست و نج سالگی دوبار به خارج عربستان مسافرت کرد.
پیغمبر فقیر بود،از خودش نداشت یعنی به اصطلاح یک سرمایه دار نبود.هم یتیم بود،هم فقیر و هم تنها.یتیم بود،خوب معلوم است،بلکه به قول نصاب لطیم هم بود یعنی پدر و مادر هر دو از سرش رفته بودند.فقیر بود،برای اینکه یک شخص سرمایه داری نبود،خودش شخصا کار می کرد و زندگی می نمود.و تنها بود.وقتی انسان روحی پیدا می کند و به مرحله ای از فکر و افق فکری و احساسات روحی و معنویات می رسد که خواه ناخواه دیگر با مردم زمانش تجانس ندارد،تنها می ماند. تنهایی روحی از تنهایی جسمی صد درجه بدتر است.اگر چه این مثال خیلی رسا نیست،ولی مطلب را روشن می کند:شما یک عالم بسیار عالم و بسیار با ایمانی را در میان مردمی جاهل و بی ایمان قرار بدهید.و لو آن افراد پدر و مادر و برادران و اقوام نزدیکش باشند،او تنهاست،یعنی پیوند جسمانی نمی تواند او را با اینها پیوند بدهد.او از نظر روحی در یک افق زندگی می کند و اینها در افق دیگری.گفت:«چندان که نادان را از دانا وحشت است،دانا را صد چندان از نادان نفرت است ». پیغمبر اکرم در میان قوم خودش تنها بود،همفکر نداشت.بعد از سی سالگی در حالی که خودش با خدیجه زندگی و عائله تشکیل داده است،کودکی را در دو سالگی از پدرش می گیرد و به خانه خودش می آورد.کودک،علی بن ابیطالب است.تا وقتی که به رسالت مبعوث می شود و تنهایی اش با مصاحبت وحی الهی تقریبا از بین می رود(یعنی تا حدود دوازده سالگی این کودک)مصاحب و همراهش فقط این کودک است،یعنی در میان همه مردم مکه کسی که لیاقت همفکری و همروحی و هم افقی او را داشته باشد،غیر از این کودک نیست.خود علی علیه السلام نقل می کند که من بچه بودم،پیغمبر وقتی به صحرا می رفت مرا روی دوش خود سوار می کرد و می برد.
در بیست و پنج سالگی،معنا خدیجه از او خواستگاری می کند.البته مرد باید خواستگاری کند ولی این زن شیفته خلق و خوی و معنویت و زیبایی و همه چیز حضرت رسول است،خودش افرادی را تحریک می کند که این جوان را وادار کنید! 200 که بیاید از من خواستگاری کند.می آیند،می فرماید:آخر من چیزی ندارم.خلاصه به او می گویند تو غصه این چیزها را نخور و به او می فهمانند که خدیجه ای که تو می گویی اشراف و اعیان و رجال و شخصیتها از او خواستگاری کرده اند و حاضر نشده است،خودش می خواهد.تا بالاخره داستان خواستگاری و ازدواج رخ می دهد.عجیب این است:حالا که همسر یک زن بازرگان و ثروتمند شده است،دیگر دنبال کار بازرگانی نمی رود.تازه دوره وحدت یعنی دوره انزوا،دوره خلوت،دوره تحنف و دوره عبادتش شروع می شود.آن حالت تنهایی یعنی آن فاصله روحی ای که او با قوم خودش پیدا کرده است،روز به روز زیادتر می شود.دیگر این مکه و اجتماع مکه،گویی روحش را می خورد.حرکت می کند تنها در کوههای اطراف مکه (4) راه می رود،تفکر و تدبر می کند.خدا می داند که چه عالمی دارد،ما که نمی توانیم بفهمیم.در همین وقت است که غیر از آن کودک یعنی علی علیه السلام کس دیگر همراه و مصاحب او نیست.
ماه رمضان که می شود،در یکی از همین کوههای اطراف مکه-که در شمال شرقی این شهر است و از سلسله کوههای مکه مجزا و مخروطی شکل است-به نام کوه «حرا»که بعد از آن دوره آن را جبل النور(کوه نور)نامیدند،خلوت می گزیند.
شاید خیلی از شما که به حج مشرف شده اید این توفیق را پیدا کرده اید که به کوه حرا و غار حرا بروید،و من دوبار این توفیق نصیبم شده است و جزء آرزوهایم این است که مکرر در مکرر این توفیق نصیبم بشود.برای یک آدم متوسط حد اقل یک ساعت طول می کشد که از پایین دامنه این کوه به قله آن برسد،و حدود سه ربع هم طول می کشد تا پایین بیاید.
ماه رمضان که می شود اصلا بکلی مکه را رها می کند و حتی از خدیجه هم دوری می گزیند.یک توشه خیلی مختصر،آبی، نانی با خودش بر می دارد و به کوه حرا می رود و ظاهرا خدیجه هر چند روز یک مرتبه کسی را می فرستاد تا مقداری آب و نان برایش ببرد.تمام این ماه را به تنهایی در خلوت می گذارند.البته گاهی فقط علی علیه السلام در آنجا حضور داشته و شاید همیشه علی علیه السلام بوده است.این را من الآن نمی دانم.قدر مسلم این است که گاهی علی علیه السلام بوده است،چون می فرماید:
و لقد جاورت رسول الله علیه السلام بحراء حین نزول الوحی.
آن ساعتی که وحی نزول پیدا کرد من آنجا بودم.
از آن کوه پایین نمی آمد و در آنجا خدای خودش را عبادت می کرد.اینکه چگونه تفکر می کرد،چگونه به خدای خودش عشق می ورزید و چه عوالمی را در آنجا طی می کرد،برای ما قابل تصور نیست.علی علیه السلام در این وقت بچه ای ست حد اکثر دوازده ساله.در آن ساعتی که بر پیغمبر اکرم وحی نازل می شود،او آنجا حاضر است.پیغمبر یک عالم دیگری را دارد طی می کند.هزارها مثل ما اگر در آنجا می بودند،چیزی را در اطراف خود احساس نمی کردند ولی علی علیه السلام یک دگرگونیهایی را احساس می کند.قسمتهای زیادی از عوالم پیغمبر را درک می کرده است،چون می گوید:
و لقد سمعت رنة الشیطان حین نزول الوحی.
من صدای ناله شیطان را در هنگام نزول وحی شنیدم.
مثل شاگرد معنوی که حالات روحی خودش را به استادش عرضه می دارد،به پیغمبر عرض کرد:یا رسول الله!آن ساعتی که وحی داشت بر شما نازل می شد،من صدای ناله این ملعون را شنیدم.فرمود:بلی علی جان!:«انک تسمع ما اسمع و تری ما اری الا انک لست بنبی » (5) شاگرد من!تو آنها که من می شنوم می شنوی و آنها که من می بینم می بینی ولی تو پیغمبر نیستی.
این،مختصری بود از قضایای مربوط به قبل از رسالت پیغمبر اکرم که لازم می دیدم برای شما عرض کنم.
سیری در سخنان رسول اکرم
چند سخن از سخنان این شخصیت بزرگوار را برای شما نقل می کنم که خود سخنان پیغمبر معجزه است-قرآن که سخن خداست به جای خود-مخصوصا با توجه به سوابقی که عرض کردم.کودکی که سرنوشت،او را یتیم قرار داد در وقتی که در رحم مادر بود،و لطیم قرار داد در سن پنج سالگی،دوران شیرخوارگی اش در بادیه گذشته است و در مکه سرزمین امیت و بی سوادی بزرگ شده و زیر دست هیچ معلم و مربی ای کار نکرده است،مسافرتهایش محدود بوده به دو سفر کوچک،آنهم سفر بازرگانی به خارج جزیرة العرب،و با هیچ فیلسوفی،حکیمی،دانشمندی برخورد نداشته است،معذلک قرآن به زبان او جاری می شود و بر قلب مقدس او نازل می گردد،و بعد هم سخنانی خود او می گوید،و این سخنان آنچنان حکیمانه است که با سخنان تمام حکمای عالم نه تنها برابری می کند بلکه بر آنها برتری دارد.حالا اینکه ما مسلمانها اینقدرها عرضه این کارها را نداریم که سخنان او را جمع کنیم و درست پخش و تشریح نماییم،مساله دیگری است.
کلمات پیغمبر را در جاهای مختلف نقل کرده اند.من مخصوصا از قدیمترین منابع،قسمتی را نقل می کنم.از قدیمترین منابعی که در دست است یا لا اقل من در دست داشته ام کتاب البیان و التبیین جاحظ است.جاحظ در نیمه دوم قرن سوم می زیسته است،یعنی این سخنان تقریبا در نیمه اول قرن سوم نوشته شده است.این کتاب حتی از نظر فرنگیها و مستشرقین جزء کتابهای بسیار معتبر است.اینها سخنانی نیست که بگویید بعدها نقل کرده اند،نه،در قرن سوم به صورت یک کتاب در آمده است که البته قبل از قرن سوم هم بوده است چون جاحظ اینها را با سند نقل می کند.
مثلا شما ببینید در زمینه مسؤولیتهای اجتماعی،این شخصیت بزرگ چگونه سخن می گوید،می فرماید:مردمی سوار کشتی شدند و دریایی پهناور را طی می کردند.یک نفر را دیدند که دارد جای خودش را نقر می کند یعنی سوراخ می کند. یک نفر از اینها نرفت دست او را بگیرد.چون دستش را نگرفتند،آب وارد کشتی شد و همه آنها غرق شدند،و این چنین است فساد.
توضیح اینکه:یک نفر در جامعه مشغول فساد می شود،مرتکب منکرات می شود.یکی نگاه می کند می گوید به من چه، دیگری می گوید من و او را که در یک قبر دفن نمی کنند.فکر نمی کنند که مثل جامعه،مثل کشتی است.اگر در یک کشتی آب وارد بشود،و لو از جایگاه یک فرد وارد بشود،تنها آن فرد را غرق نمی کند بلکه همه مسافرین را یکجا غرق می کند.!203 آیا در باره مساوات افراد بنی آدم،سخنی از این بالاتر می توان گفت:«الناس سواء کاسنان المشط » (6).(حال من نمی دانم شانه ای را هم در آورد یا نه).شانه را نگاه کنید،دندانه های آن را ببینید ببینید آیا یکی از دندانه های آن از دندانه دیگر بلندتر هست؟نه.انسانها مانند دندانه های شانه برابر یکدیگرند.ببینید در آن محیط و در آن زمان،انسانی اینچنین درباره مساوات انسانها سخن می گوید که بعد از هزار و چهار صد سال هنوز کسی به این خوبی سخن نگفته است!
در حجة الوداع فریاد می زند:
«ایها الناس!ان ربکم واحد و ان اباکم واحد،کلکم لآدم و آدم من تراب،لا فضل لعربی علی عجمی الا بالتقوی.» (7)
ایها الناس!پروردگار همه مردم یکی است،پدر همه مردم یکی است،همه تان فرزند آدم هستید،آدم هم از خاک آفریده شده است.جایی باقی نمی ماند که کسی به نژاد خودش،به نسب خودش،به قومیت خودش و به این جور حرفها افتخار کند. همه از خاک هستیم،خاک که افتخار ندارد.پس افتخار به فضیلتهای روحی و معنوی است،به تقواست.ملاک فضیلت فقط تقواست و غیر از این دیگر چیز دیگری نیست.
این حدیث را که از رسول اکرم است،از کافی نقل می کنم:
ثلاث لا یغل علیهن قلب امری ء مسلم:اخلاص العمل لله و النصیحة لائمة المسلمین و اللزوم لجماعتهم (8).
سه چیز است که هرگز دل مؤمن نسبت به آنها جز اخلاص،چیز دیگری نمی ورزد(یعنی در آن سه چیز محال است خیانت کند):یکی اخلاص عمل برای خدا.(یک مؤمن در عملش ریا نمی ورزد.)دیگر،خیرخواهی برای پیشوایان واقعی مسلمین(یعنی خیرخواهی در جهت خیر مسلمین،ارشاد و هدایت پیشوایان در جهت خیر مسلمین).سوم مساله وحدت و اتفاق مسلمین(یعنی نفاق نورزیدن،شق عصای مسلمین نکردن،جماعت مسلمین را متفرق نکردن).
این جمله ها را مکرر شنیده اید:
«کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.» (9)
«المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده.» (10) لن تقدس امة حتی یؤخذ للضعیف فیها حقه من القوی غیر متتعتع.(11)
هیچ ملتی به مقام قداست نمی رسد مگر آنگاه که افراد ضعیفش بتوانند حقوقشان را از اقویا بدون لکنت زبان مطالبه کنند.
ببینید سیرت چیست و چه می کند؟!اصحابش نقل کرده اند که در دوره رسالت،در سفری خدمتشان بودیم.در منزلی پایین آمده بودیم و قرار بود که در آنجا غذایی تهیه شود.گوسفندی آماده شده بود تا جماعت آن را ذبح کنند و از گوشت آن مثلا آبگوشتی بسازند و تغذیه کنند.یکی از اصحاب به دیگران می گوید سر بریدن گوسفند با من،دیگری می گوید پوست کندن آن با من،سومی مثلا می گوید پخت آن با من و...پیغمبر اکرم می فرماید جمع کردن هیزم از صحرا با من. اصحاب عرض کردند:یا رسول الله!ما خودمان افتخار این خدمت را داریم،شما سر جای خودتان بنشینید،ما خودمان همه کارها را انجام می دهیم.فرمود:بله،می دانم،من نگفتم که شما انجام نمی دهید ولی مطلب چیز دیگری است.بعد جمله ای گفت،فرمود:
ان الله یکره من عبده ان یراه متمیزا بین اصحابه (12).
خدا دوست نمی دارد که بنده ای را در میان بندگان دیگر ببیند که برای خود امتیاز قائل شده است.
من اگر اینجا بنشینم و فقط شما بروید کار کنید،پس برای خودم نسبت به شما امتیاز قائل شده ام.خدا دوست ندارد که بنده ای خودش را به چنین وضعی در بیاورد (13).ببینید چقدر عمیق است!
این مساله به اصطلاح امروز«اعتماد به نفس »در مقابل اعتماد به انسانهای دیگر،حرف درستی است،البته نه در مقابل اعتماد به خدا.اعتماد به نفس سخن بسیار درستی است،یعنی اتکال به انسان دیگر نداشتن،کار خود را تا جایی که ممکن است خود انجام دادن و از احدی تقاضا نکردن.
ببینید این تربیتها چقدر عالی است!این «بعثت لاتمم مکارم الاخلاق »معنی اش چیست؟باز اصحابش نقل کرده اند(14) که در یکی از مسافرتها در منزلی فرود آمدیم.همه متفرق شدند برای اینکه تجدید وضویی کنند و آماده نماز بشوند.دیدیم که پیغمبر اکرم بعد از آنکه از مرکب پایین آمد،طرفی را گرفت و رفت.مقداری که دور شد،ناگهان برگشت.اصحاب با خود فکر می کنند که پیغمبر اکرم برای ما چه بازگشت؟آیا از تصمیم اینکه امروز اینجا بمانیم منصرف شده است؟همه منتظرند ببینند آیا فرمان می دهند که حرکت کنید برویم.ولی می بینند پیامبر چیزی نمی گوید.تا به مرکبش می رسد. بعد،از آن خورجین یا توبره روی آن،زانو بند شتر را در می آورد،زانوی شترش را می بندد و دوباره به همان طرف راه می افتد.اصحاب با تعجب گفتند:پیامبر برای چنین کاری آمدی؟!این که کار کوچکی بود!اگر از آنجا صدا می زد:آی فلان کس!برو زانوی شتر مرا ببند،همه با سر می دویدند.گفتند:یا رسول الله!می خواستید به ما امر بفرمایید.به هر کدام ما امر می فرمودید،با کمال افتخار این کار را انجام می داد.ببینید سخن،در چه موقع و در چه محل و چقدر عالی است!فرمود:«لا یستعن احدکم من غیره و لو بقضمة من سواک »تا می توانید در کارها از دیگران کمک نگیرید و لو برای خواستن یک مسواک.آن کاری را که خودت می توانی انجام بدهی،خودت انجام بده.نمی گوید کمک نگیر و از دیگران استمداد نکن و لو در کاری که نمی توانی انجام بدهی،نه،آنجا جای استمداد است.
اگر کسی این توفیق را پیدا کند که سخنان رسول اکرم را از متون کتب معتبر جمع آوری کند،و هم توفیق پیدا کند که سیره پیغمبر اکرم را به سبک سیره تحلیلی از روی مدارک معتبر جمع و تجزیه و تحلیل کند،آن وقت معلوم می شود که در همه جهان شخصیتی مانند این شخص بزرگوار ظهور نکرده است.تمام وجود پیغمبر اعجاز است،نه فقط قرآنش اعجاز است بلکه تمام وجودش اعجاز است.عرایض خودم را با چند کلمه دعا خاتمه می دهم:
باسمک العظیم الاعظم الاعز الاجل الاکرم یا الله...
پروردگارا دلهای ما را به نور ایمان منور بگردان.انوار معرفت و محبت خودت را بر دلهای ما بتابان.ما را شناسای ذات مقدس خودت قرار بده.ما را شناسای پیغمبر بزرگوارت قرار بده.انوار محبت پیغمبر اکرمت را در دلهای همه ما قرار بده. انوار محبت و معرفت اهل بیت پیغمبر را در دلهای همه ما قرار بده.ما را آشنا با سیرت پیغمبر خودت و ائمه اطهار قرار بده.ما را قدردان اسلام و قرآن و این وجودات مقدسه بفرما.اموات ما را مشمول عنایات و رحمت خودت بفرما.
و عجل فی فرج مولانا صاحب الزمان
2.صد سخن از کلمات پیامبر صلی الله علیه و آله
از کلمات کوتاه حضرت رسول (1) صلی الله علیه و آله
1.هر چه فرزند آدم پیرتر می شود،دو صفت در او جوانتر می گردد:حرص و آرزو.
2.دو گروه از امت من هستند که اگر صلاح یابند،امت من صلاح می یابد و اگر فاسد شوند،امت من فاسد می شود:علما و حکام.
3.شما همه شبان و مسؤول نگاهبانی یکدیگرید.
4.نمی توان همه را با مال راضی کرد اما به حسن خلق،می توان.
5.ناداری بلاست.از آن بدتر،بیماری تن،و از بیماری تن دشوارتر،بیماری دل.
6.مؤمن همواره در جستجوی حکمت است.
7.از نشر دانش نمی توان جلو گرفت.
8.دل انسانی همچو پری است که در بیابان به شاخه درختی آویزان باشد،از وزش بادها دائم در انقلاب است و زیر و رو می شود.
9.مسلمان آن است که مسلمانان از دست و زبان او در آسایش باشند.
10.رهنمای به کار نیک،خود کننده آن کار است.
11.هر دل سوخته ای را عاقبت پاداشی است.
12.بهشت زیر قدمهای مادران است.
13.در رفتار با زنان،از خدا بترسید و آنچه درباره آنان شاید،از نیکی دریغ ننمایید.
14.پروردگار همه یکی است و پدر همه یکی.همه فرزند آدمید و آدم از خاک است.گرامی ترین شما نزد خداوند پرهیزگارترین شماست.
15.از لجاج بپرهیزید که انگیزه آن،نادانی و حاصل آن،پشیمانی است.
16.بدترین مردم کسی است که گناه را نبخشد و از لغزش چشم نپوشد،و باز از او بدتر کسی است که مردم از گزند او در امان و به نیکی او امیدوار نباشند.
17.خشم مگیر و اگر گرفتی،لختی در قدرت کردگار بیندیش.
18.چون تو را ستایش کنند،بگو ای خدا مرا بهتر از آنچه گمان دارند بساز و آنچه را از من نمی دانند بر من ببخش و مرا مسؤول آنچه می گویند قرار مده.
19.به صورت متملقین خاک بپاشید.
20.اگر خدا خیر بنده ای را اراده کند،نفس او را واعظ و رهبر او قرار می دهد.
21.صبح و شامی بر مؤمن نمی گذرد مگر آنکه بر خود گمان خطا ببرد.
22.سخت ترین دشمن تو همانا نفس اماره است که در میان دو پهلوی تو جا دارد.
23.دلاورترین مردم آن است که بر هوای نفس غالب آید.
24.با هوای نفس خود نبرد کنید تا مالک وجود خود گردید.
25.خوشا به حال کسی که توجه به عیوب خود،او را از توجه به عیوب دیگران باز دارد.
26.راستی به دل آرامش می بخشد و از دروغ شک و پریشانی می زاید.
27.مؤمن آسان انس می گیرد و مانوس دیگران می شود.
28.مؤمنین همچو اجزای یک بنا همدیگر را نگاه می دارند.
29.مثل مؤمنین در دوستی و علقه به یکدیگر مثل پیکری است که چون عضوی از آن به درد بیاید،باقی اعضا به تب و بی خوابی دچار می شوند.
30.مردم مانند دندانه های شانه با هم برابرند.
31.دانش جویی بر هر مسلمانی واجب است.
32.فقری سخت تر از نادانی و ثروتی بالاتر از خردمندی و عبادتی والاتر از تفکر نیست.
33.از گهواره تا گور دانشجو باشید.
34.دانش بجویید گرچه به چنین باشد.
35.شرافت مؤمن در شب زنده داری و عزت او در بی نیازی از دیگران است.
36.دانشمندان تشنه آموختن اند.!37209.دلباختگی کر و کور می کند.
38.دست خدا با جماعت است.
39.پرهیزگاری جان و تن را آسایش می بخشد.
40.هر کس چهل روز به خاطر خدا زندگی کند،چشمه حکمت از دلش به زبان جاری خواهد شد.
41.با خانواده خود بسر بردن،از گوشه مسجد گرفتن،نزد خداوند پسندیده تر است.
42.بهترین دوست شما آن است که معایب شما را به شما بنماید.
43.دانش را به بند نوشتن در آورید.
44.تا دل درست نشود،ایمان درست نخواهد شد و تا زبان درست نشود،دل درست نخواهد بود.
45.تا عقل کسی را نیازموده اید،به اسلام آوردن او وقعی نگذارید.
46.تنها به عقل می توان به نیکیها رسید.آن که عقل ندارد از دین تهی است.
47.زیان نادانان بیش از ضرری است که تبهکاران به دین می رسانند.
48.هر صاحب خردی از امت مرا چهار چیز ضروری است:گوش دادن به علم،به خاطر سپردن و منتشر ساختن دانش و بدان عمل کردن.
49.مؤمن از یک سوراخ دوبار گزیده نمی شود.
50.من برای امت خود،از بی تدبیری بیم دارم نه از فقر.
51.خداوند زیباست و زیبایی را دوست می دارد.
52.خداوند مؤمن صاحب حرفه را دوست دارد.
53.تملق،خوی مؤمن نیست.
54.نیرومندی به زور بازو نیست،نیرومند کسی است که بر خشم خود غالب آید.
55.بهترین مردم،سودمندترین آنان به حال دیگران اند.
56.بهترین خانه شما آن است که یتیمی در آن به عزت زندگی کند.
57.چه خوب است ثروت حلال در دست مرد نیک.
58.رشته عمل،از مرگ بریده می شود مگر به سه وسیله:خیراتی که مستمر باشد،علمی که همواره منفعت برساند،فرزند صالحی که برای والدین دعای خیر کند.
59.پرستش کنندگان خدا سه گروهند:یکی آنان که از ترس عبادت می کنند و این عبادت بردگان است،دیگر آنان که به طمع پاداش عبادت می کنند و این عبادت مزدوران است،گروه سوم آنان که به خاطر عشق و محبت عبادت می کنند و این عبادت آزادگان است.
60.سه چیز نشانه ایمان است:دستگیری با وجود تنگدستی،از حق خود به نفع دیگری گذشتن،به دانشجو علم آموختن.
61.دوستی خود را به دوست ظاهر کن تا رشته محبت محکمتر شود.
62.آفت دین سه چیز است:فقیه بدکار،پیشوای ظالم،مقدس نادان.
63.مردم را از دوستانشان بشناسید،چه،انسان همخوی خود را به دوستی می گیرد.
64.گناه پنهان به صاحب گناه زیان می رساند،گناه آشکار به جامعه.
65.در بهبودی کار دنیا بکوشید اما در کار آخرت چنان کنید که گویی فردا رفتنی باشید.
66.روزی را در قعر زمین بجویید.
67.چه بسا که از خودستایی،از قدر خود می کاهند و از فروتنی،بر مقام خود می افزایند.
68.خدایا!فراخترین روزی مرا در پیری و پایان زندگی کرامت فرما.
69.از جمله حقوق فرزند بر پدر این است که نام نیکو بر او بگذارد و نوشتن به او بیاموزد و چون بالغ شد،او را همسر انتخاب کند.
70.صاحب قدرت،آن را به نفع خود به کار می برد.
71.سنگین ترین چیزی که در ترازوی اعمال گذارده می شود،خوشخویی است.
72.سه امر،شایسته توجه خردمند است:بهبودی زندگانی،توشه آخرت،عیش حلال.
73.خوشا کسی که زیادی مال را به دیگران ببخشد و زیادی سخن را برای خود نگاه دارد.
74.مرگ،ما را از هر ناصحی بی نیاز می کند.
75.اینهمه حرص حکومت و ریاست و اینهمه رنج و پشیمانی در عاقبت!
76.عالم فاسد،بدترین مردم است.
77.هر جا که بدکاران حکمروا باشند و نابخردان را گرامی بدارند،باید منتظر بلایی بود.
78.نفرین باد بر کسی که بار خود را به دوش دیگران بگذارد.
79.زیبایی شخص در گفتار اوست.
80.عبادت هفت گونه است که از همه والاتر طلب روزی حلال است.!211 81.نشانه خشنودی خدا از مردمی،ارزانی قیمتها و عدالت حکومت آنهاست.
82.هر قومی شایسته حکومتی است که دارد.
83.از ناسزا گفتن،به جز کینه مردم سودی نمی بری.
84.پس از بت پرستیدن،آنچه به من نهی کرده اند در افتادن با مردم است.
85.کاری که نسنجیده انجام شود،بسا که احتمال زیان دارد.
86.آن که از نعمت سازش با مردم محروم است،از نیکیها یکسره محروم خواهد بود.
87.از دیگران چیزی نخواهید گرچه یک چوب مسواک باشد.
88.خداوند دوست ندارد که بنده ای را بین یارانش با امتیاز مخصوص ببیند.
89.مؤمن خنده رو و شوخ است،و منافق عبوس و خشمناک.
90.اگر فال بد زدی،به کار خود ادامه بده و اگر گمان بد بردی،فراموش کن و اگر حسود شدی،خود دار باش.
91.دست یکدیگر را به دوستی بفشارید که کینه را از دل می برد.
92.هر که صبح کند و به فکر اصلاح کار مسلمانان نباشد،مسلمان نیست.
93.خوشرویی کینه را از دل می برد.
94.مبادا که ترس از مردم،شما را از گفتن حقیقت باز دارد!
95.خردمندترین مردم کسی است که با دیگران بهتر بسازد.
96.در یک سطح زندگی کنید تا دلهای شما در یک سطح قرار بگیرد.با یکدیگر در تماس باشید تا به هم مهربان شوید.
97.هنگام مرگ،مردمان می پرسند:از ثروت چه باقی گذاشته؟فرشتگان می پرسند:از عمل نیک چه پیش فرستاده؟
98.منفورترین حلالها نزد خداوند طلاق است.
99.بهترین کار خیر،اصلاح بین مردم است.
100.خدایا مرا به دانش توانگر ساز و به بردباری زینت بخش و به پرهیزگاری گرامی بدار و به تندرستی زیبایی ده
پی نوشتها
1- توبه/128.
2- نور/33.
3- نهج البلاغه،خطبه 234(قاصعه)[و همانا خداوند از آغاز کودکی حضرت،بزرگترین فرشته از فرشتگان خود را مامور وی ساخته بود که او را به راه مکارم و محاسن اخلاق عالم می برد.]
4- کسانی که مشرف شده اند می دانند اطراف مکه همه کوه است.
5- نهج البلاغه صبحی صالح،خطبه 192.
6- تحف العقول،ص 368،از امام صادق علیه السلام.
7- تاریخ یعقوبی،ج 2/ص 110 با کمی اختلاف.
8- اصول کافی،ج 1/ص 403.
9- الجامع الصغیر،ص 95.
10- اصول کافی،ج 2/ص 234.
11- نهج البلاغه،نامه 53[بجای «حتی یؤخذ»«لا یؤخذ»آمده است.]
12- هدیة الاحباب،ص 277.
13- این داستان در کتب شیعه هست.مرحوم حاج شیخ عباس قمی(رضوان الله علیه)آن را در چندین کتاب خودش نقل کرده است.
14- این را هم مرحوم حاج شیخ عباس قمی(رضوان الله علیه)نقل کرده است.البته دیگران هم نقل کرده اند.
15- [برای توضیح درباره این بخش رجوع شود به صفحه 48 و49 همین کتاب.]