شناسه : ۲۸۵۵۴۹ - جمعه ۲ تیر ۱۳۹۶ ساعت ۰۷:۲۳
سَقیفه بنی ساعده
جایگاه وایوانی مسقّف در مدینه که مربوط به قبیله بنی ساعده بوده ومردمان در مشاوراتشان در آن گرد می آمدند .
این جایگاه به لحاظ حادثه ای که در آن رخ داده ، در تاریخ اسلام معروف است وداستان به طور خلاصه از این قرار بوده :
پیغمبر اسلام در مرض موت خود اسامة بن زید را فرمان داد که هر چه سریعتر در رأس لشکری انبوه از مهاجرین وانصار ، به سوی موته فلسطین به جنگ رومیان بشتابد، وافرادی را مانند ابوبکر وعمر به همراهی اسامه نام برد وبسیار در بسیج این لشکر تأکید نمود ، وحتّی اسامه گفت : «شما اکنون بیمارید وما دل ندهیم شما را بدین حال رها سازیم» . حضرت فرمود : «خیر ، امر جهاد را نتوان به هیچ عذری بر زمین نهاد» . کسانی در امر فرماندهی اسامه اعتراض نمودند وحضرت با کمال جدّیّت ، صلاحیّت وی را مورد تایید قرار داد . بالاخره اسامه طبق دستور از مدینه خارج شد وبه یک فرسنگی مدینه ، لشکرگاه ساخت ومنادی پیغمبر ، مدام در شهر ندا می داد که : «مبادا کسی از لشکر اسامه تخلّف کند وبجا ماند» . ابوبکر وعمر وابوعبیده جرّاح نیز از جمله کسانی بودند که شتابان خود را به لشکر رساندند . رفته رفته بیماری پیغمبر شدّت یافت وکسانی که در مدینه بودند ، به عیادت حضرت می رفتند وچون از نزد پیغمبر برمی خاستند ، سری به سعد بن عباده که آن روز بیمار بود ، می زدند . وبالجمله دو روز پس از حرکت اسامه ، چاشتگاه دوشنبه بود که پیغمبر دار فانی را وداع گفت وشهر مدینه یک پارچه شیون شد ولشکر به مدینه بازگشت . ابوبکر که بر شتری سوار بود ، یک راست به درب مسجدالرّسول آمد وصدا زد : «ای مردم شما را چه شده که در هم می جوشید ؟! اگر محمّد مرده ، خدای محمّد که نمرده» . واین آیه تلاوت نمود : (وما محمَّد الاّ رسول قد خلت من قبله الرُّسل افان مات او قتل انقلبتم علی اعقابکم ...)در این حال جماعت انصار به سراغ سعد بن عباده رفته ، وی را به سقیفه بنی ساعده آوردند ، وچون عمر شنید ابوبکر را خبر داد وهر دو به اتّفاق ابوعبیده جراح به سوی سقیفه شتافتند ، خلق انبوهی را در آنجا گرد آمده یافتند که سعد در میان آنها به بستر بیماری خفته بود ، نزاع در گرفت وابوبکر ضمن سخنرانی مفصّلی گفت : «ای مردم ! من چنین صلاح می دانم که شما با یکی از این دو (عمر یا ابوعبیده) بیعت کنید که این دو از هر جهت به این امر شایسته اند». ولی عمر وابوعبیده هر دو گفتند : «ما هرگز بر تو که سابقه بیشتری در اسلام داری ویار غار پیغمبر نیز بوده ای پیشی نگیریم وتو به این امر اولویّت داری» . انصار گفتند : «ما بیم آن داریم که یک تن اجنبی که نه از ما باشد ونه از شما این سمت را اشغال کند . لذا بهتر آن می دانیم که امیری از ما باشد و امیری
از شما مهاجرین » ابوبکر چون چنین شنید بپاخاست و نخست فصلی مهاجران را ستود و سپس به مدح انصار پرداخت و گفت: «شما گروه انصار، امتیاز و فضیلتتان و حقی که بر اسلام و مسلمین دارید قابل انکار نیست زیرا شما بودید که خداوند، شما را انصار دین و یاران پیغمبر خود خواند و شهرتان را محل هجرت پیغمبر خویش کرد و بعد از مهاجرین پیشین کسی به رتبه و منزلت شما نرسد لذا شایسته چنین باشد که آنها (مهاجرین) امیر بودند و شما وزیر». حباب بن منذر انصاری بپاخاست و خطاب به انصار ضمن بیاناتی مهیج و احساس برانگیز گفت: «مبادا این پیشنهاد ابوبکر را بپذیرید و به کمتر از این که امیری از ما و امیری از آنها باشد رضا دهید». در این حال عمر برخاست و گفت: «ابدا چنین نخواهد شد که دو شمشیر در یک غلاف جای گیرد، چگونه عرب بدین تن دهد که پیغمبرش از تباری بود و خلیفه پیغمبرش از تبار دیگر، ما عشیره و تبار پیغمبریم و به این دلیل ما در امر جانشینی او اولویت داریم و جز آشوب طلبان کسی با ما در این مسئله مخالفت نکند » باز هم حباب بپاخاست و گفت: «ای انصار! دست نگه دارید و سخنان این نادان و یارانش گوش مدهید و اگر خواسته ما را نپذیرفتند آنها را از شهر و دیار خویش برانیم. اکنون وقت آن رسیده که شمشیرها از غلاف برون کشیم و اگر یکی از شما سخن مرا رد کند با این شمشیر کارش را بسازم». عمر گفت: «نظر به اینکه میان من و حباب در حال حیات پیغمبر اختلافی بوده و ازآن زمان عهد کرده ام که با وی سخن نگویم لذا تو ای ابوعبیده پاسخش را بده».
پس ابوعبیده به سخن آمد وفصلی انصار را ستود ، در این بین بشیر بن سعد که یکی از رؤسای انصار بود ، دید انصار مصمّمند به سعد بن عباده رای دهند حسد بر او غالب گشت وبر این شد که دست از یاری انصار برداشته جانب مهاجرین گیرد لذا به بیاناتی رسا مردم را به ترجیح مهاجران ترغیب نمود . وآن بخش از انصار که وی را از خود میدیدند سخنان او را پذیرا شدند . ابوبکر چون زمینه را مساعد دید گفت : «ای مردم ! این عمر واین ابوعبیده هر دو از بزرگان قریشند به هر یک از آن دو که بیعت کنید شایسته باشد» . عمر وابوعبیده گفتند : «ما هرگز بر تو پیشی نگیریم ، دستت را بده که با تو بیعت کنیم» . بشیر بن سعد که خود رئیس قبیله اوس بود گفت : «من نیز سومین شما باشم» . قبیله اوس که ناظر صحنه بودند همه به تبع رئیس خویش به سوی ابوبکر آمده وبه بیعت با وی پرداختند ، وآنچنان ازدحام شد که نزدیک بود سعد زیر پاها له شود و او فریاد میزد : «مرا کشتید» ! وعمر میگفت : «بکشیدش . خدا او را بکشد» . قیس پسر سعد چون این سخن از عمر شنید برجست وریش عمر بگرفت وگفت : «ای پسر صهاک (نام جدّه حبشیّه عمر) که در جنگ فرار میکنی ودر جای امن شیری ! اگر موئی از سعد کم شود سرت را میشکنم» . ابوبکر گفت : «ای عمر آرام باش که مدارا بهتر است» . وبالاخره سعد بیمار را بی آنکه بیعت کند خزرجیان به خانه بردند .
وچون ماجرای سقیفه به پایان رسید وهر کس به خانه خویش بازگشت ابوبکر کس به نزد سعد فرستاد که : «مردم همه بیعت نمودند تو نیز بیا وبیعت کن» . وی امتناع نمود وابوبکر پیوسته اصرار میورزید. بشیر بن سعد گفت : او را رها کنید که وی بر سر لجاجت افتاده بیعت نخواهد کرد ، تا کشته شود وکشته نشود تا هر دو قبیله اوس وخزرج را به کشتن دهد وآسوده باشید که بیعت نکردن او هیچ ضرر وزیانی نخواهد داشت . سخن او را پذیرفتند وسعد بیعت ننمود تا دوران خلافت ابوبکر سپری گشت وچون نوبت به عمر رسید سعد از خشونت عمر بترسید واز مدینه به شام رفت ودر حوران شام سکنی گزید وپس از چندی بمرد وسبب مرگش آن بود که شب هنگام تیری به سوی او رها گشت وبه حیاتش خاتمه داد وشایع شد که جنّیان او را کشته اند .
واما علی در آن اوان به تجهیز پیغمبر(ص) مشغول بود چه تا سه روز مردم میآمدند وبر جسد حضرت نماز می گزاردند. پس از دفن پیغمبر علی در مسجد نشسته بود وجمعی هم در حضور او بودند که عمر وارد شد وگفت : «چرا اینجا نشسته اید ونمیروید با ابوبکر بیعت کنید که همه انصار وغیر انصار بیعت نمودند» ؟! افرادی که در مسجد بودند همه رفتند ، علی وجمعی از بنی هاشم که با او بودند برخاسته به سوی خانه شدند ، عمر به اتفاق چند تن به خانه علی رفت وفریاد زد : «که چه نشسته اید چرا نمیروید بیعت کنید» ؟! زبیر دست به شمشیر برد . عمر به همراهان گفت : «این سگ را از من دفع کنید» . سلمة بن سلامه شمشیر از دست زبیر بگرفت وعمر شمشیر را به زمین زد تا شکست ، جماعت بنی هاشم که در آنجا بودند همه بیرون شده رفتند وتک تک با ابوبکر بیعت نمودند ، تنها علی ماند ، عمر گفت : «تو نیز بیعت کن . علی گفت : به همان دلیل که شما جهت اولویت خویش بر انصار دلیل آوردید که ما خویشان پیغمبریم من بر شما اولایم وشما خود میدانید که من چه در حیات پیغمبر وچه پس از درگذشت او از هر کسی به او نزدیکتر بودم ، ومیدانید که او مرا وصیّ خویش ساخت وهمواره در کارها با من مشورت میکرد و رازدار خاص او من بودم ومن نخستین کس بودم که به او ایمان آوردم وسوابق مرا در جنگ ها وفداکاری ها ونیز آگاهیم را به کتاب وسنت خبر دارید ودانش دینی وبصیرت وپیش بینیم در امور وزبان گویا ودل پر جرأتم را میدانید ، شما به کدام امتیاز خویشتن را بر من مقدم میدانید ؟ اگر از خدا بیم دارید انصاف دهید وگرنه بدانید که به من ستم کرده حق مسلّم مرا پایمال نمودید». عمر گفت : «آیا بهتر نیست از خویشانت تبعیت کنی ومانند آنها بیعت نمائی» ؟ علی گفت: «این را از خودشان بپرسید» . آن دسته از بنی هاشم که بیعت کرده بودند گفتند : «هرگز کار ما ملاک عمل علی با آن سوابق وعلم ودین وحقی که بر اسلام دارد نخواهد بود» . عمر گفت : «به هر حال تو خواه ناخواه باید بیعت کنی» . علی گفت : «ای عمر ! تو اکنون شیری میدوشی که خود در آن سهمی داری ومنتظری روزگاری نوبت به خودت رسد ، بدان که من از تو نترسم وبه تو وقعی ننهم وبیعت نکنم» . ابوبکر چون حالت خشم در علی مشاهده نمود به جبران سخنان عمر از در پوزش در آمد وگفت : «ای اباالحسن ! ناراحت مباش . ما تو را اکراه نکنیم آزادی هر آنچه مصلحت دانی همان کن» .
ابوعبیده برخاست وگفت : «ای پسر عم ! ما منکر فضل تو وعلم وتقوای تو ونیز قرابتت به رسول الله نیستم ولی تو جوانی وابوبکر پیری از پیران قوم تو میباشد و او بهتر میتواند این بار گران را به دوش کشد . بعلاوه کار هر چه بود تمام شد واگر عمر تو وفا کند روزی نوبت به تو نیز میرسد واین امر بدون هیچگونه اختلافی به تو واگذار میگردد چه تو بی شک سزاوار خلافتی ، از اینها گذشته این مردم کینه هایی از تو به دل دارند ، بیش از این آتش فتنه میفروز» . علی گفت : «ای گروه مهاجر وانصار ! خدا را از یاد مبرید وزعامت وسرپرستی مسلمین را که خاص محمّد وخاندان او میباشد وشما خود به این امر از هر کسی آگاه ترید از خانه پیغمبر برون مبرید در صورتی که شما میدانید احاطه من به کتاب خدا ودانش من به علوم دین وبصیرتم در امر رعیت داری وسرپرستی امور مسلمین از همه بیشتر وبهتر است ، شما سوابق نیکوی خود را به این کار جدیدتان تباه مسازید» . در این حال بشیر بن سعد وگروهی از انصار گفتند : «ای ابوالحسن ! اگر این سخن را پیش از آنکه با ابوبکر بیعت کنیم از تو شنیده بودیم بی شک از تو می پذیرفتیم وحتی دو نفر هم در باره تو اختلاف نمی نمودند» .
تا اینجای مطلب را هم ابن قتیبه در الامامة والسیاسة وهم ابن ابی الحدید در شرح نهج البلاغه نقل کرده اند .
علی گفت : «ای مردم ! آیا شایسته بود که من جنازه پیغمبر (ص) را غسل نداده ودفن نکرده رها سازم وبر سر جانشینی ومقام ریاست او نزاع کنم ؟! من فکر نمی کردم شما به این کار مبادرت ورزیده ، به خود اجازه دهید با ما اهلبیت پیغمبر در این حق مسلّممان نزاع کنید».
تا اینجا را ابن قتیبه نقل کرده وادامه میدهد که علی از آنجا بیرون شد وشب هنگام فاطمه را بر مرکبی سوار کرد و او را به مجالس انصار برد وفاطمه از آنها مدد میخواست وآنها در جواب می گفتند : «اگر همسر وپسر عمت پیش از اینکه ابوبکر پیشنهاد کند به ما میگفت او را رد نمی کردیم» . وعلی میگفت : «آیا سزاوار بود من جسد پیغمبر را در خانه رها کنم ودفن ناکرده بر سر ریاست نزاع کنم» ؟! وفاطمه میگفت : «ابوالحسن همان که شایسته بوده عمل نموده ولی مردم کاری کردند که خدا از حساب آن نگذرد وباید جواب خدا را بدهند» .
نقل ابن قتیبه تا اینجا به پایان رسید .
پس علی به جمع حاضر در مسجد خطاب نمود وگفت : «مگر شما روز غدیر را فراموش کردید ؟ مگر نه پیغمبر در آن روز حجت بر همه تمام کرد ودگر جای سخنی برای کسی نگذاشت ؟ شما را به خدا سوگند میدهم یکی از شما که این سخن پیغمبر(ص) «من کنت مولاه فعلی مولاه اللهم وال من والاه وعاد من عاداه ...» را شنیده برخیزد وگواهی دهد» . زید بن ارقم گوید : «دوازده نفر از بدریین برخاستند وشهادت دادند ، من نیز به یاد داشتم ولی کتمان نمودم که بر اثر آن چشمم را از دست دادم» .
چون سخن به اینجا رسید سر وصدا بلند شد وغوغا در گرفت وعمر ترسید که طرفداران علی زیاد شوند دستور ختم مجلس داد ومردم را پراکنده ساخت وگفت : «آن خداست که دلها را برمی گرداند و تو ای علی ! از گفتار این مردم طرفی نخواهی بست» .
ابن قتیبه مطلب را چنین دنبال می کند که ابوبکر ، شنید جمعی از کسانی که بیعت نکرده اند در خانه علی گرد آمده اند ، عمر را به سوی آنها فرستاد ، وی از بیرون خانه فریاد زد که بیرون آئید . آنها بیرون نمیشدند، عمر دستور داد هیزم بیاورید وگفت : سوگند به آنکه جان عمر بدست او است اگر بیرون نیائید خانه بر سرتان به آتش کشم . به وی گفتند : ای ابوحفص فاطمه در این خانه است ! گفت : گرچه او نیز باشد . پس از این تهدید عمر هر که در خانه بود بیرون شدند وبیعت کردند وعلی گفته بود سوگند یاد کرده ام که از خانه برون نیایم وردا به دوش نیفکنم تا اینکه قرآن را جمع کنم . در این حال فاطمه به درب خانه آمد وگفت : من هیچ گروه بد برخوردتر از شما سراغ ندارم که جنازه پیغمبر (ص) را بی غسل وکفن رها ساخته وبدون اینکه با ما خانواده اش مشورت کنید یا ما را ذی حق بدانید به هوای دل خویش به دنبال پست ومقام باشید ! پس عمر به نزد ابوبکر شد وگفت : آیا این متخلّف را همچنان بیعت ناکرده رها میکنی؟! ابوبکر غلام خود قُنفُذ را گفت برو وبه علی بگو بیاید . قنفذ به نزد علی رفت . علی گفت : چه میخواهی ؟ وی گفت : خلیفه پیغمبر (ص) ترا میخواند . علی گفت : چه زود به پیغمبر دروغ بستید ! قنفذ پاسخ را به ابوبکر رساند . وی لختی بگریست وعمر باز همان را تکرار کرد وابوبکر باز هم قنفذ را فرستاد وهمان جواب شنید وبه نزد ابوبکر بازگشت وابوبکر باز هم فصلی بگریست . پس عمر برخاست وجمعی را با خود خواند وبه درب خانه فاطمه رفتند ، در زدند ، فاطمه چون صدای آنها بشنید گریه کنان با صدای بلند فریاد زد که ای رسول خدا ما خانواده ات چه ستمها از دست پسر خطاب وپسر ابوقحافه میکشیم؟! آنها چون صدای گریه فاطمه بشنیدند آنچنان بگریستند که نزدیک بود جگرهاشان پاره پاره شود ، عده ای برگشتند ولی عمر وچند تن از همراهان ماندند وعلی را از خانه برون کرده به نزد ابوبکر بردند و او را به بیعت خواندند . علی گفت : اگر نکنم ؟ گفتند : به خدا سوگند گردنت بزنیم . علی گفت : اگر چنین کنید بنده خدا وبرادر رسول خدا را کشته اید ؟ عمر گفت : بنده خدا آری اما برادر رسول خدا خیر . ابوبکر ساکت بود وچیزی نمیگفت . عمر به وی گفت : چرا فرمان نمیدهی ؟! وی گفت : تا گاهی که فاطمه در کنار او ایستاده اکراهش نکنم . در این حال علی رو به سوی قبر پیغمبر کرد وبا گریه وفریاد همی این جمله تکرار مینمود : «یا ابن ام ان القوم استضعفونی و کادوا یقتلوننی».
پس از چندی فاطمه ارث خود فدک را از ابوبکر مطالبه نمود ، وی ابا کرد (به «فدک» رجوع شود) وبالجمله هر چه بود ، بگذاریم وبگذریم ، فاطمه بیمار شد ، همان بیماری که به حیاتش خاتمه داد . عمر به ابوبکر گفت : بیا به نزد فاطمه رفته از او پوزش بخواهیم که وی را به خشم آورده ایم. پس به اتفاق به درب خانه فاطمه رفته اذن ورود خواستند ، فاطمه اجازه نداد ، علی به هر اصراری که بود فاطمه را به ورود آنها به خانه راضی ساخت وآن دو را به خانه برد وبه درب حجره فاطمه نشستند ، فاطمه روی از آنها برگردانید ، سلام کردند ، فاطمه آنها را پاسخ نداد ، ابوبکر گفت : ای حبیبه رسول ! به خدا سوگند که خویش پیغمبر را از خویش خود بهتر وترا از عایشه دوست تر دارم وآرزو میکردم که روز مرگ پدرت مرده بودم وپس از او زنده نمیماندم ، تو گمان میکنی این من که مقام ومنزلت وفضیلت ترا میدانم بی سببی ارث ترا از تو دریغ دارم ؟! آخر من خود از پیغمبر شنیدم فرمود : ما گروه پیامبران چیزی را به ارث نگذاریم وآنچه از ما بجا ماند صدقه است . فاطمه گفت : اگر حدیثی را از رسول خدا برای شما نقل کنم میپذیرید ؟ گفتند : آری بگو . فاطمه گفت : شما را به خدا سوگند آیا نشنیدید که پیغمبر (ص) فرمود : خوشنودی فاطمه خوشنودی من وخشم فاطمه خشم من است وهر که دخترم فاطمه را دوست دارد مرا دوست داشته وهر که فاطمه را شاد سازد مرا شاد ساخته وهر کس فاطمه را به خشم آرد مرا به خشم آورده ؟ گفتند : آری این را از پیغمبر شنیدیم . فاطمه گفت خدا وملائکه خدا را گواه میگیرم که شما دو نفر مرا به خشم آورده اید ومرا خوشنود نساخته اید وچون پیغمبر را ملاقات کنم نزد او از شما شکایت خواهم کرد . ابوبکر گفت : بخدا پناه میبرم از خشم او و خشم تو ای فاطمه . پس ابوبکر بگریست آن قدر که نزدیک بود قالب تهی کند وفاطمه همی گفت: پس از هر نماز نفرینت خواهم کرد . ابوبکر گریه کنان از خانه فاطمه بدر آمد ، مردم به گردش جمع شدند ، وی به مردم گفت : آیا سزاوار است که هر یک از شما شب در آغوش همسر خویش آسوده بخسبد ومن در این وضع اسف بار شب را به صبح رسانم؟! مرا به بیعت شما نیازی نباشد هم اکنون بیعت خویش از من بردارید .
مردمان گفتند : ای خلیفه رسول تو خود بهتر دانی ولی اگر قرار باشد که این گونه امور سد راه امثال شما گردد امر زعامت مسلمین سامان نگیرد ودین قرار نیابد . ابوبکر گفت : بخدا سوگند اگر این مسئله نبود همانا یک شب در بستر نمی خفتم که بیعتی از کسی به گردنم باشد با آنچه که از فاطمه دیدم وشنیدم . (بحار:28/175)