شیخ مفید در پایان گفتاری که از او نقل شده است می نویسد: پس حاضران از نزد پیامبر برخاستند و تنها عباس و علی بن ابیطالب و خانواده او باقی ماندند.عباس به آن حضرت عرض کرد: ای رسول خدا اگر خلافت پس از تو در میان ما باقی است، ما را بدان مژده بده و اگر می دانی که دیگران در این کار بر ما چیره می شوند سفارشی به ما کن.
پیامبر پاسخ داد: «شما پس از من ناتوان خواهید بود.»آن گاه ساکت شد.پس آنان برخاستند و گریه کردند و از ادامه حیات آن حضرت نومید شدند.چون از حضور پیغمبر خارج شدند پیامبر فرمود: برادرم علی بن ابیطالب و عمویم را به نزد من بازگردانید.پس کسی را به دنبال آن دو فرستادند و چون هر دو بر بالین پیامبر حاضر شدند آن حضرت فرمود ای عمو!آیا وصیت مرا بر عهده می گیری و به وعده های من وفا می کنی و دین مرا ادا می نمایی؟ابن عباس گفت: ای رسول خدا!عموی تو پیرمردی است عیالوار و تو کسی هستی که در جود و بخشش با نسیم همسنگی.تو به مردم وعده هایی داده ای که عمویت توان برآوردن آنها را ندارد.پیامبر با شنیدن پاسخ عباس به علی روی کرد و گفت: ای برادر!آیا تو وصیت مرا می پذیری و به وعده های من عمل می کنی؟و دین مرا ادا می کنی؟و آیا پس از من به امور خانواده ام رسیدگی می کنی.علی پاسخ داد: آری ای رسول خدا!فرمود: پس به نزدیک من آی.علی پیش رفت و پیامبر او را به خود چسبانید و انگشتریش را از دست بیرون کرد و فرمود: این را بگیر و به دست خود کن و شمشیر و زره و همه لباسهای جنگی خود را درخواست کرد و به علی داد. همچنین آن حضرت دستمالی را که در هنگام جنگ به شکم خود می بست طلبید و چون آن را برایش آوردند به امیر المؤمنین سپرد و به او فرمود: به نام خدا به خانه خود برو. چون فردا شد، کسی را اجازه ورود به خانه پیامبر نمی دادند و بیماری آن حضرت شدت یافت.