امام حسین(ع) مکه را به مقصد کوفه ترک کردند. در اینکه هدف واقعی از این حرکت چه بوده است؛ بحثهای بسیاری در میان محققان، شکل گرفته است. در هر صورت، بسیاری از مردم گمان میکردند که این حرکت به تشکیل حکومتی جدید خواهد انجامید. همین باور سبب طغیان طمع در میان گروهی شد و افراد بسیاری به ظاهر پیرو حضرتشان شده و به امید رسیدن به نان و نوایی، همراهی ایشان را برگزیدند تا جایی که در تاریخ نقل شده است که قافله امام از هیچ آبادی گذر نمیکرد، مگر اینکه گروهی بر کاروانشان افزوده میشد.
اما در ادامه مسیر، این همراهان دنیاطلب هرگاه به این نتیجه میرسیدند که همراهی با امام نفعی برای دنیایشان ندارد، از کاروان حضرتشان جدا میشدند.
قبل از پرداختن به ذکر برخی ریزشها، لازم است به این نکته توجه داشت که در منابع تاریخی تنها دو مورد برای فرار و ترک دستهجمعی همراهان امام حسین(ع) گزارش شده است. البته این احتمال نیز وجود دارد که این دو مورد - با توجه به وجود شباهتهای بسیار در جزئیات گزارش شده - در واقع به یک حادثه برگشت کند، و به عبارتی تنها یک ریزش گروهی در میان کاروانیان پدید آمد.
در هر صورت، با جستوجویی که در منابع تاریخی و روایی انجام شد؛ چندین گزارش از ریزشهای فردی و گروهی وجود دارد که در ذیل بیان میشود:
1. جداشدن گروهی پس از اعلام خبر شهادت مسلم بن عقیل
در پارهای از منابع آمده هنگامى که خبر شهادت مسلم و هانى به امام حسین(ع) رسید؛ پسرش على اکبر(در سخنی نه از روی ترس، بلکه برای آنکه همراهان به وضعیت موجود آگاهتر شوند) گفت: «پدر جان! برگَرد که کوفیان اهل کدورت، مکر و بیوفایند و براى تو وفادارى نخواهند کرد». اما فرزندان عقیل به حسین(ع) گفتند: اینک هنگام بازگشت نیست. و امام را به حرکت تشویق کردند. امام حسین(ع) ضمن تأیید ضمنی سخنان فرزندشان به همراهان فرمود: «خود میبینید که براى ما چه پیش آمده است و من این قوم را چنین میبینم که ما را به زودى خوار میسازند و یارى نخواهند داد، هر کس دوست دارد که برگردد؛ برود». در این هنگام افرادی که میان راه به حسین(ع) پیوسته بودند؛ برگشتند.
2. برگشتن برخی کاروانیان پس از اعلام خبر شهادت عبدالله بن یَقطُر
هنگامی که مسلم بن عقیل بعد از رسیدن به کوفه و در ابتدای کار با ارسال نامهای، وفاداری اهل کوفه را به اطلاع حضرتشان رساند، امام حسین(ع) برادر رضاعی خویش به نام عبدالله بن یقطُر را با نامهای به سمت کوفه فرستاد. عبدالله در میانه راه توسط حُصَیْن بن نُمَیْر دستگیر شده و به کوفه برده شد و پس از وقایعی به شهادت رسید.
زمانی که خبر شهادت عبدالله به امام رسید؛ حضرتشان فرمودند: «بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ . خبر دلخراش شهادت مسلم و هانى و عبدالله به ما رسید و معلوم شد شیعیان ما از طریق فریبکاری وارد شدند و ما را ذلیل ساختند. اینک هر یک از شما که میخواهد با کمال میل و رغبت برگردد، از طرف ما هیچگونه نگرانى نداشته باشد». کاروانیان که از این خبر مطلع شدند؛ دسته دسته به طرف راست و چپ حرکت کرده و پراکنده شدند و جز افرادی که از مدینه ملتزم رکاب بوده و جز تعداد اندکی از افرادی که در میانه راه به کاروان پیوسته بودند، همراه دیگری باقی نماند.
ممکن است پرسیده شود که امام همواره به دنبال جذب نیرو بود. حال که احتمال نبرد میان امام و سپاه کوفه قویتر شد؛ چرا حضرتشان با تعابیری ناامید کننده؛ راه را برای فرار همراهان فراهم میکند؟! به نظر میرسد علت این امر چنین بود که امام میدانست این جمعیت از آن نظر پا به پاى او حرکت میکنند و آهنگ پیروى دارند که گمان میکنند چون به شهرى برسند؛ همه مردم سر اطاعت فرود آورده و مطیع اوامر امام خواهند شد و آنان نیز از این گذر، به ناز و نعمتی میرسند!
امام حسین(ع) مناسب نمیدید اصحابش را بدون اطلاع از چنین پیشآمدى به چنگال دشمن بیندازد. به همین جهت آنان را از بیوفایى کوفیان باخبر ساخت تا هر کس خواست به مقصد خود روانه شود
به هر حال، غیر از دو مورد اشاره شده، گزارش معتبر دیگری از جدایی دسته جمعی برخی کاروانیان – از جمله در شب عاشورا – نیافتیم.
3. جدایی فراس بن جعدة بن هبیرة مخزومی در سرزمین کربلا
فراس بن جعدة بن هبیرة مخزومی همراه امام حسین(ع) بود و گمان میکرد که مخالف جدی در مقابل امام وجود ندارد. اما بعد از رسیدن به سرزمین کربلا زمانی که با واقعیتها روبرو شد و احساس خطر کرد؛ از امام اجازه خواست تا ایشان را رها کند. امام اجازه داد و او نیز شب هنگام رفت. البته برخی این گزارش «بلاذری» را با دیده تردید نگریستهاند؛ زیرا او تنها فردی است که این ماجرا را نقل کرده و شخصیتی به این نام در هیچ کتاب تاریخی و رجالی دیگری وجود ندارد.
4. جداشدن فرزند محمّد بن بشیر حضرمى در شب عاشورا به توصیه امام
(در شب عاشورا) به محمّد بن بشیر حضرمى خبر رسید که فرزندت در مرزهای منطقه رى اسیر شده است. واکنش او این بود که گفت: با اینکه مایل نبودم که من زنده باشم و فرزندم اسیر گردد، این مشکل او و خودم را به خداوند واگذار میکنم. امام حسین(ع) با مشاهده این واکنش قهرمانانه او فرمود: «رحمت خدا بر تو باد. تو از قید بیعت من رها هستی [و میتوانی بروی]، برو و برای آزادى فرزندت از بند اسارت تلاش کن»، محمّد بن بشیر گفت: درّندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم. امام(ع) فرمود: «پس این لباسها را به فرزندت بده تا آنها را هزینه آزادى برادرش کند». سپس پنج قطعه لباس به ارزش هزار دینار به محمّد بن بشر عطا فرمود.
از فحوای این گزارش تاریخی میتوان نتیجه گرفت که فرزند محمد بن بشیر به دستور امام و پدرش، سرزمین کربلا را در شب عاشورا ترک کرده است و در پی آزادی برادرش روانه شد.
5. جدایی ضحاک بن عبدالله بعد از اندکی نبرد (در روز عاشورا)
ضحاک بن عبدالله مشرقى همدانى میگوید؛ من به همراه مالک بن نضر ارحبى نزد حسین بن علی(ع) رفتیم و پس از سلام، نشستیم. ایشان سلام ما را جواب داده و پس از خوش آمدگویی؛ پرسید که براى چه آمدهایم؟
گفتیم: آمدهایم به تو سلام گوییم و از خدا براى تو سلامتی خواهیم، دیدار تازه کنیم و خبر این مردمان را با تو بگوییم؛ به تو میگوییم که آنها به جنگ علیه شما اتفاق نظر دارند؛ لذا در کار خویش تجدید نظر کن. حسین(ع) گفت: «حسبی الله و نعم الوکیل؛ خدا مرا بس است و نیکو تکیهگاهى است. ... شما چرا مرا یارى نمیکنید؟» مالک بن نضر گفت: از طرفی قرض بر گردنم است و همچنین زن و فرزند نیز دارم. من نیز گفتم: قرض دارم و نانخوار، با این حال؛ با شما بیعت میکنم؛ به این شرط که وقتى دیدم وجود من، نه سودی به شما رسانده و نه بلایی را از شما دفع میکند؛ بیعتتان را از من بردارید!؛ امام با این شرط موافقت فرمود و من نیز با وى همراه شدم.
این همراهی تا ظهر عاشورا ادامه یافت. ضحاک خود نقل میکند: زمانی که دیدم یاران حسین(ع) کشته شدهاند و نوبت وى و خاندانش رسیده و جز سوید بن عمرو خثعمى و بشیر بن عمرو حضرمى، فردی با او باقی نمانده، به او گفتم: اى پسر پیامبر خدا! میدانى قرار میان من و شما چه بود؟!؛ این بود که تا وقتى جنگاورى باشد در کنارتان میجنگم و چون جنگاورى نماند و سودی برایتان نداشتم؛ اجازه دارم بروم! امام در پاسخ فرمود: «راست میگویى، اما چگونه میتوانی از این معرکه بیرون روی؟ اگر توان بیرون رفتن را داری، از طرف من اجازه دارى!». ضحاک نقل میکند: زمانی که دیده بودم؛ اسبهای یاران ما را از پاى میاندازند، اسبم را در خیمه یکى از یارانمان مخفی کرده بودم و پیاده به جنگ میپرداختم و پیش روى حسین(ع) دو فرد از دشمنان را کشتم و دست یکى دیگر را نیز قطع کردم و حسین(ع) بارها به من گفت: «دستت از کار نیفتد، خدا دستت را نبرد، خدایت از جانب خاندان پیامبر(ص) پاداش نیک دهد». بعد از این نبردها و هنگامی که ایشان اجازه رفتن داد؛ اسب مخفی شدهام را از خیمه در آورده و بر آن نشستم آنگاه زدمش و آنرا میان قوم تاختم که راه گشودند. پانزده نفر از آنها به تعقیب من آمدند. تا اینکه به کنار دهکدهاى نزدیک ساحل فرات رسیدیم و چون به من رسیدند سوى آنها تاختم. تعدادی از آنها مرا شناختند و گفتند: این ضحاک بن عبدالله مشرقى است، این پسر عموى ما است(از قبیله ما است)، شما را به خدا دست از او بدارید. در نهایت دیگران نیز از کشتن من منصرف شدند و خدا مرا نجات داد.
در پایان باید گفت در مورد آنچه که در برخی کتب متأخر نقل شده است که شب عاشورا بعد از اتمام حجت امام، بخش زیادی از سپاهیان حضرت، از ایشان جدا شدند، گزارش معتبری نیافتیم.