ماهان شبکه ایرانیان

نقد سریال Fargo؛ قسمت نهایی فصل سوم

فصل سوم Fargo با اپیزودی تامل‌برانگیز و غیرقابل‌پیش‌بینی به پایان می‌رسد که در تضاد با فرمول آشنای «فارگو»های قبلی قرار می‌گیرد.

نقد سریال Fargo؛ قسمت نهایی فصل سوم

سریال‌های تلویزیونی، فیلم‌های سینمایی نیستند که داستانشان را حداکثر در دو-سه ساعت جمع‌و‌جور کنند و به نتیجه‌گیری برسند. در رابطه با فیلم‌های سینمایی اگر چیزی به نظرتان عجیب و سوال‌برانگیز برسد، خیلی طول نمی‌کشد تا جواب و دلیل آنها را بگیرید. یا آن اتفاقات عجیب و سوال‌برانگیز دلیلی منطقی داشته‌اند که در پایان فاش می‌شوند و شما را شگفت‌زده می‌کنند یا خب، آنها از مشکلات فیلمنامه یا کارگردانی سرچشمه می‌گرفتند. همه‌چیز خیلی زود به نتیجه می‌رسد. سریال‌ها اما یک پروسه‌ی چند هفته‌ای هستند. هر اپیزود تکه‌ای از یک داستان بزرگ‌تر است که فقط وقتی معنای واقعی‌شان را فاش می‌کنند که همه‌ی اپیزودها کنار هم قرار بگیرند. وقتی که به اپیزود آخر رسیده‌ باشیم. وقتی که سکانس نهایی سریال را دیده باشیم. فصل سوم «فارگو» شدیدا در آن دسته سریال‌هایی قرار می‌گیرد که برای اظهار نظر درست درباره‌ی آن باید همه‌ی آن را دیده باشید. چنین چیزی درباره‌ی دو فصل قبلی صدق نمی‌کرد. البته که باید تمام قسمت‌ها را می‌دیدیم تا مضمون و فلسفه‌ی محوری سریال را متوجه شویم، اما آنها با اپیزود آخرشان تعریف نمی‌شدند. آنها داستان‌های خیلی سرراست‌تری داشتند. پیام‌های خیلی آشناتری داشتند. آدم‌های خوب و بدشان کم و بیش روشن بود و هر دو فصل در حالی به پایان می‌رسیدند که خوبی بر بدی پیروز می‌شد و قهرمانان بعد از نابودی گرگی که به محل زندگی‌شان تجاوز کرده بود به خانه و پیش خانواده‌شان برمی‌گشتند و تمام.

اما فصل سوم «فارگو» حس و حال متفاوتی داشت. منظورم از متفاوت، حس و حال غیرفارگویی نیست. نه تنها باز دوباره سریال در زمین‌های برفی مینه‌سوتا جریان داشت و حاوی کهن‌الگوهای داستانی و تصویری دنیای «فارگو»ی برادران کوئن بود، بلکه این شباهت به حدی بود که بعضی‌وقت‌ها سریال را قابل‌پیش‌بینی می‌کرد. منظورم از «حس و حال متفاوت»، پرداختن به مضمون متفاوتی در مقایسه با دو فصل قبل بود و این مضمون به حدی متفاوت بود که باعث شده بود نوع داستانگویی و شخصیت‌پردازی «فارگو» با تغییر قابل‌لمسی نسبت به دو فصل قبل مواجه شود. اگر بگوییم دو فصل قبل درباره‌ی کشیده شدن انسان‌ها به طرف تاریکشان، عدم قناعت آدم‌ها به داشته‌هایشان و خشونت‌های بی‌دلیلی که بر اثر آنها اتفاق می‌افتند بود. فصل سوم در یک کلام درباره‌ی هرج‌و‌مرج غیرقابل‌فهم هستی و دنیای پسا-حقیقت است. این موضوعاتی بود که تا قبل از این اپیزود به‌ صورت جسته و گریخته بهشان اشاره کرده بودیم، اما بعد از تماشای اپیزود آخر و مخصوصا سکانس آخر بود که درباره‌شان مطمئن شدم. انگار که نوآ هاولی مهم‌ترین تکه‌ی پازل در روشن کردن تصویر نهایی را برای آخر نگه داشته بود و بعد از قرار گرفتن آن در جایش بود که متوجه می‌شویم در تمام این مدت در حال تماشای چه چیزی بوده‌ایم.

اگر یادتان باشد در نقد اپیزود سوم این فصل به شباهت آن به «جایی برای پیرمردها نیست» اشاره کردم و ماجرای اسم انیس استاسی را که در جوانی از روی لوگوی شرکت تولید سرویس بهداشتی برداشته بود با سکه‌ی آنتون چیگور که سرنوشت مرگ و زندگی قربانیانش را تعیین می‌کند مقایسه کردم. اپیزود آخر در زمینه‌ی دنبال کردن فلسفه‌ی «جایی برای پیرمردها نیست» دنباله‌روی قسمت سوم است. انگار نوآ هاولی تصمیم گرفته بوده تا برای فصل سوم، دنیای نهیلیستی و نامنظمِ «جایی برای پیرمردها نیست» را با فضای دنیای «فارگو» ترکیب کند و به ما رودست بزند. چون بالاخره یکی از عناصر دنیای «فارگو»، طراحی روشن کاراکترها و مسیرشان است. بله، فصل سوم در زمینه‌‌‌ی قرار دادن یک پلیس جسور در مقابل یک گرگ خون‌خوار به دوتای قبلی شباهت دارد. اما برخلاف قبلی‌ها که سازنده طرف خانواده‌ی سالورسون را در مقابله با مالوو، لستر و دار و دسته‌ی گرهارت‌ها می‌گرفت و برخلاف قبلی‌ها که همه سرنوشت‌های قاطعی داشتند، نبرد پلیس جسور و گرگ خون‌خوار در فصل سوم به سرانجام دیگری می‌انجامد. جایی که عدالت اجرا نمی‌شود. بلکه گلوریا و وارگا «منتظرند» تا عدالت اجرا شود (یا نشود). فصل خیلی غیرفارگویی به پایان می‌رسد. داستان به جای یک نکته، با دو نکته تمام می‌شود. در پایان نه یک جمله، که دو جمله در ذهن‌مان باقی می‌ماند. اولی جمله‌ای است که گلوریا در حال بستنی خوردن به پسرش می‌گوید: «خب، فعلا یادت باشه که بعضی‌وقت‌ها دنیا خیلی منطقی به نظر نمی‌رسه. اما مهم اینه که ما در کنار همدیگه به زندگی ادامه بدهیم». دومین جمله‌ هم توسط وارگا در اتاق بازجویی به گلوریا گفته می‌شود: «اما کدوممون می‌تونه با قاطعیت فرق اتفاقی که واقعا افتاده رو با چیزی که فقط شایعه، اطلاعات غلط یا دیدگاهه رو مشخص کنه؟».

فصل سوم درباره‌ی این دو جمله بوده است. درباره‌ی برخورد این دو طرز فکر کاملا متضاد بوده است. گلوریا باور دارد که چیزی به اسم حقیقت وجود دارد که قابل‌تشخیص است. حقایقی که می‌توانند به عنوان حقایقی غیرقابل‌انکار فاش شوند. گلوریا باور دارد که ما با توجه به مسئولیت‌هایی که نسبت به یکدیگر داریم، به هم مرتبط هستیم. اما وارگا باور دارد که حقیقتی مطلق وجود ندارد. حقیقت آن خوراک چپندرقیچی و گول‌زننده‌ای است که تو به خورد دیگران می‌دهی. حقیقت چیزی است که دیگران باور می‌کنند. وارگا به این فلسفه اعتقاد دارد که مهم قسر در رفتن با پول و نگاه نکردن به پشت‌ سرمان است. که چیزهایی به اسم مسئولیت و اخلاق وجود خارجی ندارند. فصل سوم درباره‌ی این بود که کدامیک از طرز فکرهای این دو درست است. بنابراین داستان به جای اینکه مثل دو فصل قبلی با یک قتل‌عام تمام‌عیار و خون‌بار به پایان برسد، با یک گفتگوی سیاسی‌وار به سرانجام می‌رسد. گلوریا فکر می‌کند تا پنج دقیقه‌ی دیگر ماموران امنیت ملی از راه می‌رسند تا او را به زندان منتقل کنند و او به خانه می‌رود تا فردا که روز تولد پسرش هم است خوش بگذراند، اما وارگا فکر می‌کند تا پنج دقیقه‌ی دیگر فردی که قدرتی بیشتر از گلوریا دارد از در وارد می‌شود و او را آزاد می‌کند که برود. در حالی که صدای تیک‌تیک ساعت در اتاق می‌پیچد، به سیاهی کات می‌زنیم و به ما بستگی دارد که پیروز این مذاکره را انتخاب کنیم. بله، دیدن کری کُن در فینال سریال دیگری که با موضوع «حقیقت» و «باور» به پایان می‌رسد و جواب نهایی را به تماشاگران واگذار می‌کند به‌طرز بامزه‌ای یادآور فینال «باقی‌ماندگان» است!

عدالت اجرا نمی‌شود. بلکه گلوریا و وارگا «منتظرند» تا عدالت اجرا شود (یا نشود)

خلاصه این پایان‌بندی دلیل نحوه‌ی نمایش متفاوتِ متن «این یک داستان واقعی است» در آغاز هر اپیزود نسبت به فصل‌های قبلی را هم فاش می‌کند. این‌بار واژه‌ی «داستان» دیرتر از بقیه‌ی جمله محو می‌شد تا روی مضمون اصلی این فصل که جنگ بین داستان و حقیقت است تاکید کند. این در حالی بود که فصل با سکانسی شروع شد که یک مقام بالارتبه و پرقدرت دارد هویت فرد دیگری را که مرتکب به قتل شده به فرد بی‌گناه دیگری تحمیل می‌کند و بعد هم حادثه‌ی اصلی داستان با کشته شدن اشتباهی یک استاسی به جای یک استاسی دیگر اتفاق می‌افتد. نوآ هاولی برای فصل سوم دست روی موضوع خیلی داغ و مهمی گذاشته است: دوران پسا-حقیقت. وضعیتی که انسان‌ها بحثی را براساس احساسات و باورهایشان قبول می‌کنند، نه براساس حقایق موجود. ما هم‌اکنون در عصر رد و بدل شدن سریع اطلاعات به سر می‌بریم. در دوران دهکده‌ی جهانی. برخلاف گذشته هرکسی با استفاده از اینترنت می‌تواند به اطلاعات دسترسی داشته باشد یا به یکی از پخش‌کنندگان اطلاعات تبدیل شود. این دستاورد بزرگی برای هرچه نزدیک‌تر کردن انسان‌های زمین به یکدیگر بوده است. حالا اینترنت به ضمیر خودآگاه دسته‌جمعی میلیاردها آدم تبدیل شده است. اما مثل همه‌ی چیزهای دیگر، جریان وسیع و آزاد اطلاعات می‌تواند مورد سوءاستفاده هم قرار بگیرد. می‌تواند مصارف منفی هم داشته باشد.

اگر  به خاطر بیاورید در نقدهای قسمت‌های اول درباره‌ی اهمیت وقوع داستان این فصل در سال 2010 صحبت کردم. گفتم نوآ هاولی در کنفرانس‌های مطبوعاتی‌اش به این نکته اشاره کرده که فصل سوم درباره‌ی نقش تکنولوژی در زندگی انسان‌ها خواهد بود. اما منهای عدم تشخیص گلوریا توسط دستگاه‌های الکترونیکی اطرافش و کشته شدن وکیلِ شرکت استاسی از طریق جستجوی نام وارگا در اینترنت، در ادامه‌ی فصل دیگر با چیز زیادی که به تکنولوژی ربط داشته باشد روبه‌رو نشدیم. یا بهتر است بگویم رو‌به‌رو شدیم، اما آن را نمی‌دیدیم. منظورم از چیزی که همیشه جلوی رویمان بود، اما آن را نمی‌دیدیم، وارگا است. وارگا بزرگ‌ترین وسیله‌ی هاولی برای صحبت درباره‌ی تکنولوژی بوده است. وارگا استعاره‌‌ی متحرکی از تکنولوژی و عصر اطلاعات است. یا بهتر است بگویم، وارگا خودِ کامپیوتر است. اگر یک کامپیوتر دست و پا در می‌آورد، حتما وارگا می‌شد. در صحنه‌ی معرفی وارگا در اپیزود اول، او همچون صفحه‌ی خاموش نمایشگر کامپیوتر، در تاریکی نشسته است و بعد از وارد شدنِ امت و سای به اتاق است که فضا به آرامی روشن می‌شود. صحنه‌ی آخر وارگا در سکانس آخر اپیزود این هفته هم با تاریک شدن صورتش تمام می‌شود. مثل نمایشگری که پس از شات داون شدن کامپیوتر تاریک می‌شود. همچنین بعضی طرفداران فکر می‌کنند آخرین حرفی که وارگا قبل از تاریک شدن صورتش می‌زند (خداحافظ)، اشاره‌ای به پلتفرم آنلاین AOL است که پس از خاموش شدن با کاربرش خداحافظی می‌کرد. آغاز به کار وارگا از تاریکی و پایانش در تاریکی هم می‌تواند به معنای هویت شرور او باشد و از آنجایی که وارگا یک کامپیوتر است، می‌تواند استعاره‌ای از نحوه‌ی استفاده‌ی کامپیوتر برای مقاصد بد باشد.

در طول فصل و مخصوصا در اپیزود آخر یکی از سوالاتی که کاراکترهای جبهه‌ی مقابلِ وی‌.ام وارگا از خودشان می‌پرسیدند این بود که وی.‌ام. به چه معنایی است. سریال هیچ‌وقت جواب این سوال را به‌طور علنی نمی‌دهد. اما برخی فکر می‌کنند وی‌.ام. مخفف «ویرچوآل ماشین» (ماشین مجازی) است. همان‌طور که از اسمش مشخص است، ماشین مجازی نرم‌افزاری است که نقش کامپیوتر (سخت‌افزار) را بازی می‌کند. آشنا به نظر نمی‌رسد؟! وارگا هم موجودی مجازی است که ادای یک انسان واقعی را در می‌آورد. این در حالی است که همیشه به نظر می‌رسد وارگا درست شبیه به یک کامپیوتر به اطلاعات گسترده‌‌ای که همیشه شک‌برانگیز هم هستند دسترسی دارد و وقتی در موقعیت پیچیده‌ای قرار می‌گیرد نه مثل لورن مالو از چاقویش استفاده می‌کند، نه مثل گرهارت‌ها تفنگش را بیرون می‌کشد، بلکه با پیچاندن اطلاعات به نفع خودش، آدم‌های اطرافش را نرم می‌کند. بیماری پرخوری عصبی وارگا هم می‌تواند چیزی بیشتر از یک ابزار برای ترسناک جلوه دادن ظاهر آنتاگونیست این فصل باشد. نحوی پرخوری وارگا و بعد بالا آوردن بلافاصله‌ی آنها در توالت استعاره‌ای از مورد سوءاستفاده قرار گرفتن اینترنت توسط مردم است. وارگا یک‌عالمه غذا وارد معده‌اش می‌کند و بعد آنها را (گلاب به روتون!) طوری درهم‌برهم بالا می‌آورد که نمی‌توان ماهیت اولیه‌ی آنها را تشخیص داد. اینترنت هم به همین شکل عمل می‌کند. ما یک‌عالمه اطلاعات به درون اینترنت وارد می‌کنیم، اما چیزی که دریافت می‌کنیم استفراغی از اطلاعات است که به هیچ دردی نمی‌خورند و هویت ابتدایی‌شان را از دست داده‌اند. در دنیای پسا-حقیقت، اطلاعات ماهیت روشنی ندارد، بلکه می‌توانند توسط هرکسی برای منافع خودشان مورد تغییر و تحول‌ قرار بگیرد. در دورانی که هر حزب و گروه و جناحی چندین و چند سایت و کانال خبری دارند و در دورانی که همه هر خبری که جلوی رویشان قرار می‌گیرد را به عنوان «واقعیت» قبول می‌کنند، دیگر «واقعیتی» وجود ندارد. برنده کسی است که بتواند هرچه بهتر آن واقعیت را در راستای منافع خودش تغییر بدهد و بالا بیاورد.

از موضوع پسا-حقیقت که بگذریم، به موضوع دیگر این فصل که در اپیزود این هفته به جمع‌بندی فوق‌العاده‌ای رسید می‌رسیم: بی‌نظمی و هرج‌و‌مرج غیرقابل‌درک هستی. نگاهی به اتفاقات تمام خط‌های این اپیزود بیاندازید. هچکدام از آنها آن‌طور که با توجه به مسیر سرراست فصل‌های قبلی انتظار داشتیم به پایان نمی‌رسند. نیکی و آقای رنچ بعد از کشتن افراد وارگا و گرفتن پولشان از هم جدا می‌شوند. آقای رنچ با پول‌ها می‌رود و نیکی می‌گوید که هنوز یک کار ناتمام برای تمام کردن دارد: کشتنِ امت استاسی. نیکی، او را وسط ناکجا آباد گیر می‌اندازد و آماده‌ی کشتنش است که سروکله‌ی یک پلیس گشتی پیدا می‌شود. شاید اگر این فصل هم از روند داستانگویی دو فصل قبل پیروی می‌کرد، نیکی کارش را با موفقیت تمام می‌کرد و به عنوان زنی متحول شده زندگی تازه‌ای را شروع می‌کرد. اما نه. افسر پلیس و نیکی به هم تیراندازی می‌کنند و هر دو کشته می‌شوند و امت زنده می‌ماند. شاید به خاطر اینکه نیکی با تصمیمش برای کشتن امت برخلاف دستوری که پاول مورین در باشگاه بولینگ به او داد عمل می‌کند. نیکی ماموریت داشت تا شیطان اصلی را که وارگا است از بین ببرد. تا وقتی که نیکی در جستجوی وارگا بود همه‌چیز طبق برنامه پیش رفت. انگار سپر الهی هوای او و آقای رنچ را داشت. اما به محض اینکه نیکی تصمیم گرفت تا به جای وارگا، امت را به خاطر انتقام‌جویی و غرور شخصی‌اش بکشد، همه‌چیز به‌طرز مرگباری به بیراهه کشیده شد. بالاخره نیکی باید بعد از چپ کردن اتوبوس کشته می‌شد، اما همان دخالت الهی، آقای رنچ را به عنوان یک هیتمن حرفه‌ای کنار او گذاشت تا او را نجات بدهد. آنها بعد از درگیری با نوچه‌های وارگا در جنگل باید مثل یوری می‌مردند، اما پاول مورین شانس دوباره‌‌ای برای رستگاری به هر دوی آنها داد. ولی به محض اینکه نیکی از ماموریت الهی‌اش دور شد، مرگ عقب‌افتاده‌اش صورت گرفت.

وارگا باور دارد که حقیقتی مطلق وجود ندارد. حقیقت آن خوراک چپندرقیچی و گول‌زننده‌ای است که تو به خورد دیگران می‌دهی

از سوی دیگر امت را داریم که مدام به‌طرز معجزه‌آسایی از مرگ فرار می‌کند. چه وقتی که به قتل برادرش اعتراف می‌کند و نقشه‌ی وارگا به آزادی‌اش منجر می‌شود و چه وقتی که در مقابل لوله‌ی تفنگِ نیکی قرار می‌گیرد و سالم می‌ماند و به قول خود به هرچه بیشتر سقوط کردن ادامه می‌دهد. با این حال او بالاخره تصمیم می‌گیرد تا زندگی قبلی‌اش را دور بیاندازد و پیش خانواده‌اش برگردد و اعلام پشیمانی کند. پس از 5 سال به نظر ‌می‌رسد امت موفق شده بعد از تمام این قشرق‌ها زندگی آرامی را کنار خانواده‌اش و دوستش سای از نو بسازند. حتی سای هم در کمال تعجب و خوشحالی می‌تواند به زور و زحمت صحبت کند! متنی که روی تصویر سرنوشت امت را برایمان توضیح می‌دهد، بهمان سیگنال می‌دهد که ماجرای او به خوبی و خوشی به پایان رسیده است. اما نه. آقای رنچ یک‌دفعه ظاهر می‌شود و مغز امت را به درون یخچال می‌پاشد. شاید به خاطر اینکه آقای رنچ بعد از اطلاع از مرگِ نیکی و قسر در رفتنِ امت تصمیم گرفته تا کار ناتمامِ دوستش را تمام کند. هرچه هست، داستان امت هم به‌طرز دیوانه‌واری به سرانجام می‌رسد. امت تا وقتی که برای مرگ التماس می‌کرد زنده ماند و درست در زمانی که زندگی‌ فروپاشیده‌اش را از دوباره ساخته بود کشته شد. چه شوخی تلخی! راستی، نه تنها وارگا درباره‌ی پولدار کردن امت دروغ نمی‌گفته، بلکه او از روشی برای پول درآوردن از شرکت استاسی استفاده کرده که به قول مامور مالیات غیرقانونی نیست.

چنین چیزی درباره‌ی گلوریا هم صدق ‌می‌کند. پلیس جسور قصه بعد از تمام سگ‌دو زدن‌ها و حرص و جوش خوردن‌هایش در نهایت موفق به حل پرونده‌ی وارگا نمی‌شود. وقتی به صحنه‌ی جرم می‌رسد که نیکی و یک افسر پلیس کشته شده‌اند و او تنها چیزی که برای گفتن دارد دو کلمه است: «باشه پس». اگرچه اپیزود در حالی شروع می‌شود که گلوریا در حال تایپ کردنِ درخواست استعفایش است، ولی اپیزود را در حالی به پایان می‌رساند که نه تنها استعفا نداده، بلکه به مامور امنیت ملی هم تبدیل شده است و حالا فرصت پیدا کرده تا از هوش و جسارت و شم حقیقت‌جویی‌اش در سازمان بزرگ‌تر و ابعاد گسترده‌تری استفاده کند. اما آیا می‌تواند؟ آیا گلوریا بعد از تبدیل شدن به مامور امنیت ملی باز هم از وارگا شکست خواهد خورد؟ آیا داستان گلوریا هم قرار است مثل بقیه‌ی کاراکترها همچون شوخی تلخ هستی با او به اتمام برساند؟ از یک طرف تمام اتفاقات پرهرج و مرج و بی‌معنی این فصل و مخصوصا این اپیزود و همچنین آرامشِ وارگا در لحظاتی که به گلوریا قول آزاد شدنش را می‌دهد به این معنی است که گرگ قصه یک بار دیگر هم قسر در خواهد رفت. اما از سوی دیگر اگر قبول داشته باشیم که مشکلِ گلوریا با دستگاه‌های الکترونیکی در اپیزود قبل رفع شد و اگر قبول داشته باشیم که وارگا یک کامپیوتر است، پس شاید گلوریا مشکلی با تکنولوژی روبه‌رویش نداشته باشد.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان