ماهان شبکه ایرانیان

سفرنامه عطاالله مهاجرانی به بیروت؛‌ روایتی از دیدار جمیله کدیور با سید حسن نصرالله

عطاالله مهاجرانی نوشت: امروز از جمیله کدیور پرسیدم. وقتی در دی ماه سال ۱۳۷۱ به جنوب لبنان سفری دو هفته‌ای داشتی و از تبعید ۴۱۳ فلسطینی روایت کردی. از جمله با سید حسن نصرالله و عبدالعزیز رنتیسی و خالد فاهوم گفت‌وگو کردی. چه احوالی داشتی؟! روایت دست اول از تبعید فلسطینی‌ها در آن زمان؟ گفت؛ «عشق کردم!»

سیدعطاءالله مهاجرانی سفرنامه‌اش به لبنان را در روزنامه اعتماد منتشر کرده است. 
 
به گزارش اعتماد؛ در این مطلب آمده است؛ هنگامی که هواپیما آرام گرفت و از پنجره هواپیما نگاهم به بیروت بود، در ذهنم گذشت: «آمده‌ام که سر نهم، تا روایت کنم!» برای نویسندگان زندگی به مثابه روایت است. گارسیا مارکز (2014-1927) برای خاطرات خود همین عنوان را برگزیده است. «زنده‌ام که روایت کنم!» به نظرم این تعبیر یا تبیین گارسیا مارکز فراتر و زیباتر از تعبیر مشهور رنه دکارت (1660-1596) است که گفت: «می‌اندیشم پس هستم!» روایت منزلتی ژرف‌تر و فراتر از اندیشه دارد. برای اینکه روایت کنیم. بایست بیندیشیم. احساس کنیم. وقتی جلال‌الدین بلخی می‌گوید: 
 
«ای برادر تو همه اندیشه‌ای!» در واقع این روایت او از انسان است و مثنوی جز روایت نیست. در چشمان انسان‌ها بنگریم. با رنج‌های‌شان رنج ببریم. با شادی‌شان شاد شویم. با آنها همدم و همدرد شویم تا بتوانیم روایت کنیم. این روایت نمی‌تواند مصنوعی و از راه دور انجام شود.
 
در زندگی در حال سکون نمی‌توان از زندگی کسانی که در سوز و سازند سخن گفت. آنکه دستی از دور بر آتش دارد، نمی‌تواند آتش را حس کند. در تمثیل پروانه و شعله شمع سه منزلت دیدن شعله آتش از دور، پرواز بر فراز شعله و آتش گرفتن گوشه بال پروانه در منزلت دوم و سرانجام وقتی پروانه بر متن شعله می‌نشیند 
 
و با شعله یگانه می‌شود؛ تمثیلی از علم‌الیقین و عین‌الیقین و حق‌الیقین تفسیر کرده‌اند. روایت هم همین است! خبرنگارانی که در روایت کشتار مردم فلسطین هنگام روایت جان باخته‌اند. از شیرین ابوعقله تا به امروز بیش از 130 خبرنگار، عکاس و روایتگر و گزارشگر فلسطینی و لبنانی شهید شده‌اند. آنان همان پروانگانی بودند و هستند که پروای حفظ جان نداشتند. بر شعله نشستند و پروانه‌وار سوختند... غسان کنفانی روایتگر فلسطین بود.
 
داستان‌های او همچنان زنده و در ساحت فلسطین ایستاده مانده‌اند. داستان «رجال فی الشمس» که کارگردان مصری فیلم بسیار موفق «المخدوعون» را در سال 1972 براساس همین فیلم در سوریه ساخت. رمان را که می‌خوانید. فیلم را که می‌بینید. حسرتی بر وجودتان خیمه می‌زند و تلخی ژرف فراگیری جان‌تان را فرا می‌گیرد که از دستش راهی به رهایی ندارید. اصلا رهایی همین احساس حسرت است! زندگی معمول بی‌روایت چه اعتباری دارد. شاید اقبال لاهوری وقتی سرود: 
 
زندگی سوز و ساز به ز سکون دوام
 
فاخته شاهین شود در طپش زیر دام
 
به همین تفاوت «بی‌روایتی زندگی» در سکون و «روایت زندگی» پر سوز و ساز توجه داشته است. با خودم می‌گویم: به بیروت آمده‌ام تا در جنگ روایت‌ها سهمی داشته باشم. مانند روایتم از فلسطین در دی‌ماه 1362 که در کتاب «‌فلسطینی‌ها» منتشر شده است. مانند روایت جمیله کدیور در دی ماه 1372 از تبعید فلسطینی‌ها. اکنون نیز فلسطین و لبنان در موقعیت دیگری هستند. بایست درست دید. از نزدیک دید. بوی باروت را استشمام کرد. طنین بمب و آوار خانه‌ها را شنید...
 
امروز از جمیله کدیور پرسیدم. وقتی در دی ماه سال 1371 به جنوب لبنان سفری دو هفته‌ای داشتی و از تبعید 413 فلسطینی روایت کردی. از جمله با سید حسن نصرالله و عبدالعزیز رنتیسی و خالد فاهوم گفت‌وگو کردی. چه احوالی داشتی؟! روایت دست اول از تبعید فلسطینی‌ها در آن زمان؟ گفت؛ «عشق کردم!» این پاسخ همان معنای حقیقت زندگی در روایت است. روایت جمیله کدیور در کتاب «انتفاضه: حماسه مقاومت فلسطین» بار‌ها از سوی انتشارات اطلاعات منتشر شده است.
 
اکنون که پایم بر خاک معطر لبنان است. بیروت؟! به روایت محمود درویش: 
 
بیروت؟! من ذهب و تعب!
 
بیروت آمیزه‌ای از طلا و رنج!
 
آمده‌ام تا روایت کنم. جنگ روایت‌ها اهمیت و حساسیت و تاثیرش کمتر از جنگ در ساحت نظامی و امنیتی و سیاسی نیست. در واقع از فردای اشغال سرزمین فلسطینی‌ها، جنگ روایت‌ها آغاز شده است. همان‌گونه که امریکا و غرب در استفاده از تکنیک نظامی و اطلاعاتی دست برتر را داشته‌اند. با استفاده از شبکه‌های خبری جهانی در شکل و شمایل مختلف کوشیده‌اند همواره روایت خود را به عنوان روایت اول و بیان واقعیت و بلکه حقیقت وانمود کنند.
 
ارتش اسراییل که در واقع بر آمده از گروه‌های تروریستی است که به هم پیوستند. با اشغال سرزمین دیگران و قتل فلسطینی‌ها دولت جعلی اسراییل را با حمایت اروپا سامان دادند. به روایت الیاس خوری: «اروپا که دست‌هایش به فاجعه خون یهودیان آلوده بود،تصمیم گرفت دست‌هایش را در خون فلسطینی‌های مظلوم و بی‌پناه بشوید تا بتواند از جنایاتی که در جنگ جهانی دوم مرتکب شد؛ ‌فاصله بگیرد.» (1) 
 
در سالن فرودگاه رفیق حریری بیروت منتظر چمدانم هستم. تعدادی از نسخه‌های کتاب‌هایم داستان انسان و فلسطینی‌ها که تازگی توسط انتشارات اطلاعات منتشر شده است و نیز جرعه‌ای از جام عاشورا. برای هدیه به دوستان آورده‌ام. گز اصفهان و نیز گز سوهانی که هر کدام سرنوشت دیگری یافتند! بنایم بر این است که چند روزی سفرم را پنهان نگاه دارم. در صفحه توییترم هم وانمود کنم که همچنان در لندنم! اما وقتی در کنار ریل چرخان لاستیکی رسیدن چمدان‌ها بودم، با جمعیتی از جوانان ایرانی روبه‌رو شدم! مرا شناخته بودند. سلام و آغوش گرم و ماچ چسبان! جواد موگویی خودش را معرفی کرد.
 
گفتم چقدر تیپت شبیه محسن برمهانی است! محسن را اتفاقی در اردیبهشت امسال در فرودگاه نجف دیده بودم. جواد موگویی گفت: بیروت؟! گفتم بله آمدم تا صدای بمب را بشنوم و روایت کنم. برخی از گفت‌وگوی ما با موبایل آشکارا یا یواشکی فیلم می‌گرفتند و برخی عکس و نیز سلفی! فردایش جواد موگویی سفرم به لبنان را بر آفتاب افکند و: 
 
به سر مناره اشتر رود و فغان بر آرد
 
که نهان شدستم اینجا مکنیدم آشکارا!
 
یکی از جوانان در گوشم گفت: «حاج‌آقا آقای نماینده‌ای اعلام کرد به بیروت می‌آید و در جبهه مقاومت می‌جنگد. نیامد، شما آمدید!» گفتم: 
 
مرید پیر مغانم ز من مرنج ‌ای شیخ
 
چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
 
اما من برای جنگیدن به معنای نظامی‌اش نیامده‌ام. توان و صلاحیتش را ندارم. من برای روایت آمده‌ام. سلاح من قلم من است. البته کاش در جبهه مقاومت بودم. برای رزمندگان چای یا قهوه آماده می‌کردم. روایت آنان را از زندگی می‌شنیدم و می‌نوشتم.
 
 جواد موگویی نتوانسته بود بر رگ لری صداقت پیشه‌اش چیره شود. من گفتم که عکس‌ها را منتشر نکنید. او هم منتشر کرد و در روایت خود در گفت‌وگوی با من نکاتی را آورده بود که البته من نگفته بودم. اما به مصلحت دیده بود که در یک قابلمه تک نفری پلوی روایت دیدار، یک من تبریز روغن ناب کرمانشاهی بریزد. دست مریزاد! شاید هم روایت او به مقتضای حال و فرودگاه بیروت بود. محمود درویش در «فی حضره الغیاب» سروده است: «قد تفقد المرء ذاکرته فی المطارات!» انسان در فرودگاه‌ها حافظه‌اش را از دست می‌دهد!
 
 روایت جواد موگویی از دیدار در فرودگاه بیروت ساعت هشت بعد از ظهر جمعه 13 مهر ماه 1403 
 
«در فرودگاه عطاءالله مهاجرانی (وزیر ارشاد خاتمی) را دیدم! پرواز لندن. برق از سرم پرید!
 
گفت «باید صدای بمباران‌ را شنید تا از فلسطین حرف زد.»
 
-این روزها عجیب محبوب جماعت انقلابی هستید! با شما وحدت پیدا کرده‌اند.
 
-خب من هنوز هم انقلابی‌ام. امروز مقاومت در اوج شکوه و وحدت است. آقای خامنه‌ای یعنی وحدت...
 
بعد روایتی خواند که خدا دوستارانش را غرق مصیبت می‌کند تا پرورش یابند. از عشقش به حاج ‌قاسم گفت و ایران.
 
گفتم اختلاف‌های دهه70 تمام شده، کاش برگردید. با ذوق سری به افسوس تکان داد. دمش گرم، پیرمرد از آن لنگه دنیا آمده برای روایت فلسطین.»
 
معنی فامیل موگویی را پرسیدم. گفتم: «واژه لری به نظر می‌رسد!» گفت: «بله لری است اهل الیگودرز هستم.» به روایتی همشهری هستیم و مال کافر هست بر مومن حلال!
 
جوانان ایرانی که در فرودگاه دیدم. ده دوازده نفری بودند. تقریبا همگی پیراهن‌های سیاه پوشیده بودند. من هم! سه گروه بودند. گروهی از صدا و سیما و برنامه ثریا، گروهی مستند ساز آزاد و گروه سوم که مبالغی کمک‌های مردمی قابل توجه جمع کرده بودند و برای یاری جنگزدگان و آوارگان آمده بودند. هر کدام مستقبلینی داشتند. من منتظر دوستی بودم تا به هتل محل اقامتم بروم. هنوز نرسیده بود. موبایلم اینترنت نداشت. به یکی از دوستان ایرانی شماره‌اش را دادم. زنگ زد. گفت چند دقیقه دیگر می‌رسد. رسیده بود! 
 
یکی از دوستان ایرانی پرسید: «آن روایتی که خواندید، می‌شود دوباره بخوانید. نشانی‌اش را هم بدهید!» گفتم: «البته. نشانی‌اش اصول کافی، کتاب الایمان و الکفر، باب ابتلاء المومن. حسین بن علوان از امام صادق علیه‌السلام روایت کرده است: 
 
«إن‌الله إذا أحبّ عبْداً غتّه بِالبلاء غتّا وإنّا وإیّاکم یا سُدیر لنُصِْبحُ بِه ونُمسی.»
 
«خداوند هنگامی که کسی را دوست دارد، او را در بلا و محنت آمیخته می‌کند! ما و شما‌ای سدیر روز و شبمان با بلا آمیخته است.» سدیر یکی از یاران امام صادق ع) بود. که در هنگام سخن حضور داشت. در شرح مولی محمد صالح مازندرانی در شرح حدیث از تعبیر « رنجانیدن و کوفتن» استفاده کرده است.
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان