عصر ایران - "بامزه در فارسی" عنوان کتابی است که خاطرات یک ایرانی مهاجر به آمریکا را روایت می کند. نویسنده کتاب، "فیروزه دوما (جزایری)"، که در کودکی به همراه خانواده اش به آمریکا رفته، در این کتاب به جزئیات جالبی از زندگی در آمریکا و البته با چاشنی طنز، می پردازد. او در فصل "ایرانی ها لازم نیست درخواست کار بدهند" به رفتارهای نامناسبی که آمریکایی ها با ایرانی ها بعد از ماجرای تسخیر لانه جاسوسی داشته اند می پردازد و نیز اشاراتی به انتخابات در آمریکا دارد. همزمانی 13 آبان امسال با ایام انتخابات در آمریکا، بهانه مناسبی است برای بازنشر فصلی از این کتاب که در ایران توسط نشر "هرمس" منتشر شده و تا کنون به چاپ چهاردهم رسیده است.
***
پدرم در هفده سالگی به عنوان دانشجو در شرکت ملی نفت ایران شروع به کار کرد. او پله های ترقی را یکی یکی طی کرد و بالاخره مهندس ارشد پروژه شد. تجربه فراوان او در پالایشگاه نفت باعث شد ما به آمریکا بیاییم و او به عنوان نماینده شرکت ملی نفت ایران نظارت بر قراردادهای ایران و امریکا در طرح پالایشگاه اصفهان را به عهده بگیرد. بعد از سی و سه سال کار در آن ،شرکت پدرم هرگز نگران آینده اش نبود.
ولی پس از انقلاب ایران دنیای پدرم واژگون شد. ساخت پالایشگاهها در ایران متوقف شد و تخصص پدرم یک شبه از اعتبار افتاد و دیگر به درد نمی خورد. با آنکه شرکت ملی نفت ایران شغل های دیگری در ایران به او پیشنهاد کرد ولی هیچ یک از آنها در زمینه تخصصی و مورد علاقه او نبود. پدر با نهایت ناامیدی درخواست بازنشستگی کرد و درخواستش پذیرفته شد. پدرم با توجه به تواناییهایش تردید نداشت که می تواند در امریکا کار پیدا کند.
چند هفته بعد او توانست در شرکتی آمریکایی به عنوان مهندس مشغول کار شود. در فاصله ای که او داشت در کار جدیدش جا می افتاد، گروهی از آمریکایی ها در سفارت امریکا در ایران به گروگان گرفته شدند و پدرم از شرکت اخراج شد.
هر شب ما جلو تلویزیون می نشستیم و اخبار روز را درباره اوضاع گروگانگیری تماشا می کردیم. 444 شب متوالی منتظر ماندیم هر روزکه می گذشت نفرت آمریکایی ها نه تنها از گروگانگیرها، بلکه از همه ایرانی ها بیشتر می شد. رسانه ها هم کمکی نمی کردند. روزی روزنامه محلی مان را باز کردیم و این عنوان جنجال برانگیز را دیدیم: «ایرانی ها بقالی ها را غارت می کنند» ؛ ایران درست به اندازه هر کشور دیگری خوب و بد و بد دارد ولی حالا به نظر می رسید هر شروری که اتفاقاً ایرانی از آب در می آمد ظرف پانزده دقیقه شهرتی عالمگیر پیدا می کرد.
فروشنده ها تی شرتها و برچسبهای «ایرانی برگرد به خونه ات» و «تحت تعقیب: ایرانی به عنوان هدف تمرینی" را می فروختند. جنایات علیه ایرانی ها به شدت افزایش پیدا کرد؛ مردم لهجه غلیظ مادرم را می شنیدند و از ما می پرسیدند: «اهل کجا هستید؟» آنها دنبال دستور پخت دلمه برگ مو نبودند؛ بسیاری از ایرانی ها ناگهان به ترک، روس، یا فرانسوی تبدیل شدند.
با قطع شدن حقوق بازنشستگی پدرم در ایران، نگرانی شدید خانواده ام بیشتر شد. دولت ایران به پدرم گفت اگر حقوق بازنشستگی اش را می خواهد از حالا به بعد باید به ایران برود و حقوقش را بگیرد. از آن بدتر اینکه با توجه به وخامت اوضاع اقتصادی ایران، ارزش حقوق بازنشستگی پدرم تقریباً نزدیک به صفر بود.
پدرم در سن پنجاه و هشت سالگی ناگهان متوجه شد نه شغلی دارد و نه آینده ای. هیچکس نمی خواست یک ایرانی را استخدام کند. پدر به ایران برگشت تا همه دارایی هایمان را بفروشد. او در عرض سه هفته خانه مان را به یک دهم قیمت قبلی اش فروخت. یکی از همکارانش قالی های چهارده اتاق خانه ما را به 1300 دلار خرید و چند ماه بعد یکی از آنها را 15000دلار فروخت.
شاید یکی از مسخره ترین و در عین حال دردناکترین نکاتی که در موج نفرت علیه ایرانی ها وجود داشت این است که ایرانی ها در مجموع از تحصیل کرده ترین و موفق ترین مهاجران کشور آمریکاهستند. اخلاق کاری و دغدغه ما برای ،تحصیل از ما شهروندان تقریباً ایده آلی می سازد.
اگر قرار بود برای مهاجرت پوستر مناسبی تهیه کنند، تصویر کاظم واقعاً ایده آل بود؛ شاید هیچ نکته ای این موضوع را بهتر از تعهد او به رأی دادن بیان نکند.
در دورۀ دانشجویی شهروند آمریکا شدم. پدرم زنگ زد و پرسید در انتخابات بعدی رأی میدهم یا نه؟
جواب دادم: اگه وقت داشته باشم.
و پدرم گفت شاید لیاقت شهروند شدن را نداشته ام. به نظر او هـر مهاجری که به آمریکا می آید و و شهروند می شود و رأی نمی دهد، باید به کشورش برگردد.
برای اینکه کفرش را بالا بیاورم گفتم: اونا که اینجا به دنیا اومده ان و رأی نمیدن چی؟
جواب داد: اونارو باید شش ماه به جایی که از دموکراسی خبری نیست، تبعید کنن. بعدش حتماً رأى میدن.
گفتم برنامه "بفرستینشون تبعید" او از نظر من چندان دموکراتیک نیست و شاید یکی از آزادی هایی که آدم در امریکا دارد، آزادی بی تفاوت بودن است.
کفر پدرم بالا آمد.
من رأی دادم!
ولی این پایان ماجرا نبود. بعد از هر انتخاباتی پدرم به من تلفن میزد که پرسد به چه کسی رأی داده ام؟ بعد از چند بار چنین تلفن هایی، متوجه رأی های ما همیشه برخلاف هم است شدیم و خلاصه در تمام موضوعات با هم اختلاف نظر داریم. از آن موقع به بعد یاد گرفتم همه اطلاعات را به پدرم ندهم و فقط به او یادآوری می کردم که رأی هرکس موضوعی محرمانه است و به همین دلیل جای اینکه مردم در تالار رأی گیری جمع شوند و دستشان را بالا ببرند تا ادمهایی مثل پدرم به آنها بگویند که اشتباه کرده اند از صندوق های رأی گیری استفاده می کنند.
با شنیدن حرف های من او غرغرکنان نفس عمیقی می کشد و می گوید: بسیار خوب تو همیشه به آنهایی که نباید، رأی میدی. باز جای شکرش باقیه که مادرت مثل تو نیست.
آیین و مراسم رای دادن مادرم برای خودش حکایتی دارد. او مثل اغلب امریکایی ها واقعاً سر در نمی آورد که نظام سیاسی امریکا چیست به جرئت می گویم که اغلب آمریکاییها اسم شوهر سابق الیزابت-تایلور را بهتر از نمایندگان کنگره شان می دانند! برای پیچیده تر شدن موضوع مادر به اندازه کافی انگلیسی هم بلد نیست و اینجاست که پدر وارد عمل می شود.
پدر به محض اینکه جزوۀ رأی گیری را توسط اداره پست دریافت می کند در کاناپه می نشیند و قلم در دست ورق به ورق جزوه را می خواند. سپس زیر بعضی از مطالب،خط و دور بعضی دیگر دایره می کشد و در حاشیه ها چیزهایی می نویسد. اگر نداند که در مورد یک موضوع خاص چگونه رأی بدهد دنبال تأییدیه مأموران آتش نشانی با پلیس می گردد در دنیای پدر من آتش نشان ها و پلیس ها، کلاه سفید کابویی به سر دارند. اگر اتحادیه محلی آتش نشانها تشخیص دهد که زیاد کردن مالیات برای ساختن سالن های رقص خوب است پدرم هم موافق خواهد بود.
پس از اینکه پدر برای تمام موضوعات رأی گیری تصمیم می گیرد دموکراسی را با به کارگیری اندکی دیکتاتوری و با نیت انجام کار خیر، کنار می گذارد او به مادرم می گوید که باید به چه کسی رأی بدهد. مادر به ندرت درباره انتخاب های پدرم چیزی می پرسد و وقتی هم که این کار را می کند پدر با عقاید مخصوص به خودش جواب می دهد: هر کی عقل توی کله اش باشه می فهمه که باید به این رأی منفی بده! (این احتمال که من به آن رأی مثبت داده باشم هست.)
در سال 1980 به رغم حمایت قلبی پدرم از آزادی و عدالت او هنوز هم یک خارجی لهجه دار محسوب می شد. بعد از انقلاب این لهجه را همه چیزهای بد ارتباط می دادند. با او طوری رفتار می شد که انگار باید حالا جُل و پلاسش را جمع کند و برود. ولی کجا برود؟
پدرم بعد از فروش همۀ دارایی هایمان در ایران و بازگشت به آمریکا دوباره دنبال کار گشت. این بار او دیگر برای شرکت های آمریکایی تقاضانامه پر نکرد. او سرانجام برای شرکت نفتی بزرگی در عربستان سعودی درخواست کار فرستاد. این درخواست مستلزم رفتن به جای دیگری بود، ولی ما انتخاب دیگری نداشتیم. تمام موجودی کارت اعتباری مان تمام شده بود و پس انداز متوسطمان هم داشت ته می کشید.
پس از هفته ها مصاحبه و مذاکره، به او یک شغل اجرایی پیشنهاد شد و قرارداد هم آماده امضا بود. پدر برای نخستین بار پس از اخراج از کار و بازنشستگی، امیدوار شده بود. قبل از امضای آخرین اوراق، وکیل از او گذرنامه خواست. آنها گذرنامه هر کسی را که می خواست خارج از کشور کار کند می دیدند. به محض دیدن گذرنامه پدرم، رنگ از روی وکیل پرید و گفت: خیلی متأسفم، ولی دولت عربستان سعودی ایرانی ها را نمی پذیرد. ما تصور می کردیم شما عرب هستید.
پدرم به جستجوی کار ادامه داد. در نشریه وال استریت جورنال شغلی اجرایی برای یک شرکت نفتی نیجریه ای آگهی شده بود. پدر بلافاصله درخواست داد و ظرف دو هفته استخدام شد. این شغل، با حقوق بالا و امکان پیشرفت نامحدود، آن قدر خوب بود که واقعی به نظر نمی رسید.
اولین مأموریت پدرم این بود که به نیوجرسی برود و درباره خرید یک پالایشگاه نفت به ارزش چهارصد میلیون دلار مذاکره کند؛ وقتی این کار انجام شد او را به تگزاس فرستادند تا پالایشگاه دیگری را بخرد. او از اینکه می توانست بار دیگر از تخصص خود استفاده کند سر از پا نمی شناخت.
بعد از آنکه پدر از اولین ماموریت خود برگشت، متوجه شد اولین و تنها چک پرداختی او برگشت خورده است. به او گفتند در انتقال منابع مالی از نیجریه تأخیری روی داده است و در چک دوم، چک اول هم منظور خواهد شد پدر چاره ای جز ادامه کار نداشت.
چند روز بعد، وقتی پدر به دفترش آمد گروهی از خبرنگاران را دید که دنبال سوژه داغی آمده بودند. ظاهراً مالک شرکت آدم حقه بازی بود که اخیراً از امریکا اخراج شده بود، اما با نامی جعلی برگشته بود. پدر جل و پلاسش را جمع کرد و از دفتر خارج شد.
گروگان ها سرانجام آزاد شدند در آمریکا غیر از آنها و خانواده هایشان هیچ کس به اندازه ایرانی ها خوشحال نبود.
کمی بعد از آزادی گروگان ها پدرم در یک شرکت آمریکایی به عنوان مهندس ارشد مشغول کار شد. حقوق او نصف حقوقی بود که قبل از انقلاب به ایرانی ها پرداخت می کردند، ولی او از اینکه صبح ها بیدار می شود و سر کار می رود بی نهایت خدا را شکر می کرد.