ماهان شبکه ایرانیان

عطوفت و مهربانی

یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد.ما سر سفره بودیم که او آمد.امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است.غذای ما زیاد نبود.بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود.»

پیرمرد باغبان

یادم هست من کوچک بودم، روزی پیرمردی برای باغچه منزل ما خاک آورد.ما سر سفره بودیم که او آمد.امام گفتند که این پیرمرد ناهار نخورده است.غذای ما زیاد نبود.بعد بشقابی از توی سفره برداشتند و خودشان چند قاشق از غذایشان را در بشقاب ریختند و به ما گفتند: «بیایید هر کدام چند قاشقی از غذای خود را در این بشقاب بریزید تا به اندازه غذای یک نفر بشود.»

ما که آن روز غذای اضافی نداشتیم، به این ترتیب غذای آن پیرمرد را آماده کردیم در عالم بچگی آنقدر از این کار خوشم آمد که نهایت نداشت. (1)

هر وقت امام از او یاد می کند

مرحوم حاج آقا مصطفی در رابطه با علاقه امام به فرزندانش می گفت: «امام بچه ای داشت که فلج بود و چند سالی زنده بود و بعد وفات کرد.با اینکه آن بچه فلج بود و زود هم از دنیا رفت معذلک هر وقت امام از او یاد می کند خیلی متاثر و ناراحت می شود. (2)

بیست دقیقه اشک می ریختند

پس از ماجرای پانزده خرداد، خدمت امام مشرف شدم.حدود 35 دقیقه خدمت ایشان صحبت کردم.حادثه پانزده خرداد را برای امام توضیح دادم.و امام حدود بیست دقیقه اشک می ریختند. (3)

قدری بیشتر پیش ما بمان

آشنایی من با امام هنگامی آغاز شد که برای ادامه تحصیل به اراک رفتم.ما با هم به درس مرحوم آیت الله حائری می رفتیم و فقه و اصول را با ایشان و آقای فرید گلپایگانی و آقا سید محمد داماد مباحثه می کردیم.مرحوم آیت الله حائری، جلسه ای خصوصی داشتند که در آن جلسه هم، ما چهار نفر شرکت می کردیم.در درس معقول مرحوم شاه آبادی هم شرکت می کردیم.بعد از انقلاب اسلامی که موفق شدم چند بار به خدمت ایشان برسم، خیلی به من اظهار لطف کردند و به ماموران حفاظت بیت گفته بودند: آقای نخعی هر وقت آمد، هیچ گونه مزاحمتی برایش به وجود نیاورید.در گذشته خیلی با هم انس داشتیم.وقتی که می رفتم خدمتشان، تا می خواستم از جا برخیزم، می فرمودند: قدری دیگر پیش ما بمان! (4)

امشب ختم امن یجیب بگیرید

حدود چند سال، معمولا بعد از درس، از مسجد سلماسی، در خدمت امام تا در منزلشان می رفتم و سؤالاتم را می پرسیدم و ایشان جواب می دادند.یک روز نشد که برخوردشان گویای این باشد که الان حاضر به جواب دادن نیستند.این هم کار یک روز و دو روز نبود، تقریبا غالب روزها من به دنبال ایشان حرکت می کردم، چه آن روزهای اولی که در درسشان شرکت می کردم و چه روزهای آخر.برای یک بار هم نشد که ایشان قیافه شان را جوری کنند که گویای این باشد که خوششان نمی آید من دنبال سرشان بروم و مطلب بپرسم.روزی که امام از زندان برگشته بودند در آن زمان امام شخصیت و مرجعیت ظاهری زیادی پیدا کرده بودند بعد از درس، به خاطر این که جمعیت زیادی برای دست بوسی ایشان می آمدند و ایشان هم با تاکسی می آمدند مسجد اعظم و می رفتند، رفتم منزلشان و مطلبم را مطرح کردم و امام فرمودند: «بنویس » .من سؤالم را نوشتم و دادم خدمت آقا.امام باز جواب ندادند.از باب پر توقعی من و آن برخوردهای چندین ساله امام، من وقتی بیرون آمدم یک مقدار ناراحت بودم امام هم احساس کردند من ناراحتم.اخوی رسیدند و گفتند: «چرا ناراحتی؟» .گفتم: «رفتم مطلبی را از آقا پرسیدم، ولی به من جواب ندادند» .اخوی خیلی به من تند شد، گفت: «دخترشان مریض است، ایشان ناراحت هستند» و به من دستور فرموده اند امشب ختم «امن یجیب » بگیریم و آیت الله قاضی را هم بگویم بیاید.تو توقع داری در این شرایط، امام مثل همیشه به تو پاسخ بگوید؟

فردای آن روز که امام به درس تشریف آوردند.کل مطلب مرا در درس، که حدود هزار نفر شرکت می کردند، مطرح فرمودند و بعد هم به آن جواب دادند.ضمنا، به ناراحتی من و عدم پاسخگویی خودشان در روز گذشته به طور ضمنی اشاره فرمودند. (5)

بگذارید نهارش را بخورد

آقا خیلی مهربان بودند.یک روز با علی به باغی رفتیم.یکی از محافظان، دختربچه ای داشت که آنجا بود علی به زور گفت: باید او را ببریم پهلوی امام.هنگامی او را پیش امام بردیم وقت ناهار بود.آقا به علی گفت: دوستت را بنشان نهار بخوریم.

او هم بچه را نشاند تا ناهار بخورد.ما دو سه دفعه رفتیم که بچه را بیاوریم که مزاحمشان نباشد، فرمودند نه بگذارید ناهارش را بخورد.

بعد که آن بچه ناهارش را خورد رفتیم و او را آوردیم.امام پانصد تومان به بچه هدیه دادند این قدر با بچه ها الفت داشتند و مهربان بودند.آقا تنها با علی این طور نبودند بلکه همه بچه ها را دوست داشتند. (6)

عطوفت با کودکان

من در کربلا، مشرف شده بودم که امام تشریف آوردند.کربلا هفت زیارت مخصوصه دارد.نجف سه زیارت مخصوصه دارد.علاوه بر شبهای جمعه ایشان هفت زیارت را مقید بودند مشرف بشوند کربلا، ولی شبهای جمعه نمی رسیدند تشریف بیاورند.

امام در حرم متعبد بودند، مثل سایر متعبدین دعا و نماز بخوانند.سایر آقایان علما این جور نبودند، حرمشان ده دقیقه و فوقش یک ربع ساعت طول می کشید و دعاها را هم از حفظ می خواندند و یکی دو رکعت نماز می خواندند و می رفتند، اما امام مثل سایر مردم می نشستند و مفاتیح می خواندند.من دیدم که در بالای سر امام حسین (ع) نشستند و مشغول نماز شدند.رسم مردم بغداد این است که می آیند و شیرینی یا شکلاتی یا خرمایی، از این چیزها، تقسیم می کنند.

امام آنجا نشسته بودند.بنده در نزدیکی ایشان نشسته بودم.بنده زاده هم با من بود که خیلی کوچک بود.آقایی شیرینی آورد و جلوی من و امام و دیگران گذاشت.امام شیرینی را برداشت و با کمال مهربانی داد به بنده زاده، زیرا به او شیرینی نداده بودند و ایشان در چنین جایی به این مساله توجه فرمودند.در همین جا مطلب دیگری نظرم را جلب کرد، یکی از ایرانیانی که آمده بود برای زیارت، مهری را که خریده و داخل جیبش بود، در آورد و به امام داد که امام روی آن نماز بخوانند، تا تبرک شود.امام هم باکمال خضوع پا شدند و دو رکعت نماز خواندند و مهر را به ایرانی برگرداندند.من از این منظره بسیار لذت بردم.این منظره، هم عقیده مردم را به امام، به عنوان یک فردی که دارای قداست است، می رساند و هم اعتقاد ایشان را به این مسایل.چون تصور انسان این است که امام چون مرد مبارزه هستند، باید اینجور چیزها را مثلا خرافات بدانند، ولی معلوم شد که خیر، به روایاتی که در این زمینه هست کاملا توجه دارند و عمل می کنند. (7)

نگاهشان پر محبت بود

وجود امام دنیایی از عاطفه بود.نگاه ایشان آنقدر پر محبت بود و اینقدر تسلی دهنده بود که هر وقت ناراحتی یا گرفتاری پیدا می کردیم بی اختیار خدمت ایشان می رفتیم.جواب سلام ما را که می دادند واقعا می توانم بگویم همه ناراحتی هایمان از یادمان می رفت. (8)

امام شدیدا عاطفی هستند

امام شدیدا عاطفی هستند.مثلا وقتی نجف بودند و گاهی خواهرهایم می آمدند آنجا، و بعد می خواستند بروند طوری بود که من هیچ وقت موقع خداحافظی قدرت ایستادن توی حیاط و دیدن خداحافظی آنها را با امام نداشتم، می گذاشتم و می رفتم.مرحوم برادرم هم همین را می گفتند که من آن لحظه خدا حافظی را نمی توانم ببینم.چون امام تا آن حد با فرزندان خود عاطفی برخورد می کنند که انسان تحمل دیدن آن را ندارد.اما یک ذره شما فکر کنید این مسایل روی تصمیم گیریهایشان و یا در آن کارهایی که می خواهند بکنند اثر دارد، ندارد (9)

اگر کسی بیمار بشود

امام علاقه عجیبی به همسر و فرزندان و نوه ها و حتی وابستگان خود دارند.حتی اگر یکی از اعضای دفتر ایشان بیمار شود، مرتب احوالپرسی می کنند.سفارش می کنند به مداوا و پزشک، و مرتب از وضع او جستجو می کنند، و امر به رفتن به بیمارستان.

یک روز حاج احمد آقا برای خواندن پیام امام به جایی رفته و امام صحبت ایشان را از رادیو می شنیدند.ایشان قبل از پیام گفت که امروز حالم مساعد نبود.آقا فورا سراغ گرفتند که حال ایشان چطور است و چرا بیمارند؟ (10)

آقا خیلی سراغت را می گرفت

وقتی که آیت الله خاتمی پدر همسرم فوت کردند من برای شرکت در مراسم سوگواری ایشان به یزد رفتم، مادرم دایما می گفتند که امام خیلی سراغت را می گیرد ایشان از دوری من ابراز ناراحتی کرده بودند و دلشان می خواست مرا ببینند و به من تسلیتی بگویند تا روحم آرام شود.وقتی به تهران رسیدم بلافاصله زنگ زدند و پیغام دادند که زهرا فورا بیاید می خواهم ببینمش و این برای من خیلی جالب بود که امام با وجود این همه مشکلات باز به فکر خانواده شان بودند و می خواستند از نوه شان دلجویی کنند. امام هیچگاه بی تفاوت از کنار مساله ای نمی گذشتند. (11)

شما چگونه اید؟

وقتی امام روی تخت بیمارستان بودند در آن حالت دردآور، بیماری، هرگز به خاطر آن عظمت اخلاقی که داشتند حتی آخ نمی گفتند.در یک چنین شرایطی وقتی یاران امام به دیدارشان می آمدند و از ایشان سؤال می کردند: «آقا حالتان چگونه است؟» امام برای تسلی خاطر آنها می فرمودند: «حال من خوب است اما حال شما چگونه است شما بیمار بوده اید، شما چگونه اید؟» (12)

مگر صندلی نیست که بنشینید؟

امام در روزهایی که حالشان هیچ خوب نبود و ما به زیارتشان در بیمارستان می رفتیم همین که ما را کنار تخت شان می دیدند با محبت می فرمودند مگر صندلی نیست که بنشینید، می گفتیم آقا ما راحت هستیم می فرمودند نه، خسته می شوید. (13)

من بچه ها را دوست دارم

اگر ما یک روز، دو روز به خانه آقا نمی رفتیم، وقتی می آمدیم، می گفتند: «کجاها بودید شما؟ اصلا مرا می شناسید؟ یعنی این طور مراقب اوضاع بودند.اینقدر متوجه بودند.

من بچه خودم را، فاطمه را، بعضی اوقات می بردم.یک روز وارد شدم دیدم آقا تو حیاط قدم می زنند.تا سلام کردم گفتند: «بچه ات کو؟» گفتم: «نیاورده ام، اذیت می کند.» به حدی ایشان ناراحت شدند که گفتند: «اگر این دفعه بدون فاطمه می خواهی بیایی، خودت هم نباید بیایی » .اینقدر روحشان ظریف بود.می گفتم: «آقا، شما چرا این قدر بچه ها را دوست دارید؟ چون بچه های ما هستند دوستشان دارید؟» می گفتند: «نه، من به حسینیه که می روم، اگر بچه باشد حواسم می رود دنبال بچه ها.اینقدر من دوست دارم بچه ها را.بعضی وقتها که صحبت می کنم، می بینم بچه ای گریه می کند یا بچه ای دارد دست تکان می دهد یا اشاره به من می کند.حواسم می رود تو بچه ها. (14)

به بچه کاری نداشته باشید

روزی با پسرم حامد که چهار ساله بود نزد امام رفتیم.امام در اتاقی نشسته بودند و یک گونی بزرگ که تا نصفه پر از کاغذ و نامه بود، در کنارشان قرار داشت.امام یکی یکی نامه را بیرون می آوردند و می خواندند.آنهایی را که لازم بود پاسخ بدهند زیر پتو می گذاشتند تا بعدا به آن بپردازند و بقیه را کنار می گذاشتند.

سلام کرده، نشستیم.امام با حامد شروع به صحبت کردند.مثلا پرسیدند اسم پدرت چیه؟ با اینکه اسم بنده را می دانستند.پس از لحظاتی حامد با امام شروع به بازی کرد، برای اینکه بچه مزاحم کار ایشان نشود، اجازه خواستم مرخص شوم و بچه را هم ببرم.آقا گفتند: «به بچه کاری نداشته باشید، شما اگر کاری دارید بفرمایید.» که بنده مرخص شدم.بعد از نیم ساعت فکر کردم شاید بچه امام را اذیت کند.برگشتم که او را ببرم دیدم سرش را روی زانوی امام گذاشته و پایش را به دیوار تکیه داده و با امام صحبت می کند و می گوید این کاغذ را درست بگذار، درست بچین و از این حرفها.و امام هم می خندیدند.گفتم حامد بیا برویم.قبول نکرد به آقا گفتم: «اجازه می دهید ایشان را ببرم؟ مزاحم شماست.» امام فرمودند: «نه، بچه مزاحم نیست شما بروید!» (15)

دریافتند علی مریض است

امام بغایت عاطفی بودند.برای مثال ایشان با علی فرزند حاج احمد آقا بسیار انس داشتند و شاید ساعتها با او مشغول بازی می شدند.یادم هست به اتفاق برخی ازدوستان برای زیارت مرقد مطهر امام هشتم به مشهد مقدس رفته بودیم و علی نیز با ما همراه بود.امام که با کسی تلفنی صحبت نمی کردند پس از تماسی که با تهران گرفته شده بود خواستند با علی صحبت کنند وقتی با ایشان صحبت کردند با استعداد خارق العاده ای که دارند فورا دریافتند که ایشان مریض هستند و سفارش به حفاظت از وی کردند. (16)

صدای زنگ را شنیدی؟

من مدتها، پیش آقا می خوابیدم.مواقعی که مادرم سفر بود.ایشان می گفتند که تو نمی خواهد پیش من بخوابی، چون تو وابت خیلی سبک است و این برای من اشکال دارد.حتی ساعتی را که برای بیدار شدنشان بود دیدم لای یک چیزی پیچیدند بردند دو اتاق آن طرفتر که وقتی زنگ می زند من بیدار نشوم.

نیمه شب من بیدار بودم اما به روی خودم نیاوردم که بیدار شده ام.چون ایشان می خواستند نماز شب بخوانند.فردا صبح آقا برای اینکه ببینند من بیدار شدم یا نه، به من گفتند: «تو صدای زنگ را شنیدی؟» من چون می خواستم نه راست بگویم نه دروغ، گفتم: «مگر توی اتاق شما ساعت بوده که من بیدار شوم؟» ایشان هم متوجه شدند که من دارم زرنگی می کنم، گفتند: «جواب مرا بده از صدای ساعت بیدار شدی؟» ناچار بودم بگویم بله.گفتم: «من احتمالا بیدار بودم.» برای اینکه واقعا صدای ساعت خیلی دور و خیلی ضعیف بود.آنجا بود که گفتند: «دیگر تو نباید پیش من بخوابی، برای اینکه من همه اش ناراحت این هستم که تو بیدار می شوی.» گفتم: من مخصوصا می خواهم کسی پیش شما بخوابد. (موقعی بود که ایشان ناراحتی قلبی داشتند و به تهران آمده بودند) مایلیم کسی پیش شما بخوابد که اگر ناراحتی پیدا کردید بیدار شود.» گفتند: «نه.برو به دخترت لیلا بگو بیاید پیش من.» بعد چند روزی که گذشت گفتند: «لیلا هم دیگر لازم نیست اینجا بخوابد.چون پتو را از روی خود می اندازد و من ناچار می شوم مرتب بلند شوم و آن را رویش بیندازم!» (17)

شیخ مسیب خودمان؟

امام گاهی نسبت به افرادی که به نظر دیگران نمی آمدند، نظری ویژه و محبت آمیز داشتند.از جمله مرحوم شیخ مسیب که از علاقه مندان امام در نجف اشرف بود و مدت کمی قبل از رحلت امام در اثر بیماری سرطان فوت کرد.امام فوق آنچه در مورد مثل ایشان متصور و متوقع بود تا آخرین روزهای حیات وی نسبت به او اظهار علاقه می فرمودند تا جایی که یک بار در محضرشان نامی از ایشان مطرح شد امام در مقابل سؤال فرمودند: «شیخ مسیب خودمان؟» (18)

چقدر کم پیش ما می آیی؟

بعد از پیروزی انقلاب اسلامی چند روزی شهید مطهری موفق نشده بودند که به دیدن امام در قم بروند.روز پنجشنبه ای - که سه شنبه هفته بعد آن، ایشان شهید شدند - به دیدن امام رفتند.امام به ایشان گفتند آقا چقدر کم پیش ما می آیی؟ در شهادت استاد، عباراتی را به زبان آوردند که کمتر به زبان می آوردند. (19)

بهشتی مظلوم زیست

حالت امام در موقع شنیدن خبر شهادت دوستانشان دیدنی است، با اینکه چون کوه صبور هستند و صبر می کنند، ولی سراپا عاطفه اند.مثلا وقتی مرحوم دکتر بهشتی شهید شدند، ما جرات نمی کردیم به ایشان بگوییم.یکی از کارهای من در طول این سه سال بعد از انقلاب رساندن خبر شهادت دوستانشان است که باید به ایشان بدهم.امام از شهادت مرحوم رجائی و بهشتی شدیدا متاثر شدند، از صمیم قلب می گفتند: «بهشتی مظلوم زیست و مظلوم مرد» . (20)

اکثرا به بچه ها نگاه می کنم

امام خیلی با عاطفه و مهربان بودند، خصوصا نسبت به بچه ها خیلی علاقه مند بودند.با یک بچه کوچک مثل همان بچه رفتار می کردند.حتی می گفتند: «من وقتی در حسینیه می روم اکثرا به بچه ها نگاه می کنم.» گاهی اوقات که می دیدند بچه ها در اثر فشار جمعیت و گرما ناراحت می شوند، می گفتند: «من خیلی ناراحت می شوم که اینها را در این شرایط به حسینیه می آورند.اینها صدمه می خورند و اذیت می شوند.» امام، بچه های شهدا را اگر نگویم از بچه های خودشان بیشتر می خواستند ولی در حد آنها دوست داشتند. (21)

ملاطفت امام با فرزند شهید

یک روز در جماران بودم، امام تازه به جماران تشریف آورده بودند.اوایل جنگ بود و بین کسانی که می آمدند برای دیدار امام، زن جوانی بود که تازه شوهرش را از دست داده و یک دختر چند ساله هم همراهش بود.دختر خیلی بی تاب بود و گریه می کرد، از صبح فریاد زده بود، تمام سر و صورتش خاکی بود و اشک در گونه هایش موج می زد.مادرش ناراحت بود و دلش می خواست که به یک نحوی این کودک را خدمت امام برساند و این کودک پدر از دست داده را آرامش ببخشد.می گفت که من هیچ ناراحت نیستم که شوهرم شهید شده چون خودم مقدمات رفتن به جبهه همسرم را فراهم کردم اما چه کنم که این بچه آزارم می دهد و فکر می کنم که تنها راه این باشد که امام عنایتی بفرمایند.آن وقت برادر من دست بچه را گرفت رفتیم خدمت امام.آقا در حیاط قدم می زدند وقتی که بچه را دیدند انتظارمان این بود که امام دستی به سرش بکشند و ما او را پیش مادرش برگردانیم.اما وقتی که امام، این دختر نالان و گریان را دیدند روی سنگهای کنار حوض نشستند و این کودک را به بغل گرفتند و دست محبت و نوازش به سر و صورتش کشیدند و اشکهایش را پاک کردند.و مدتی با این بچه مشغول بودند و بعد وقتی که خوب آرامش در بچه حاکم شد، او را رها کردند و ما به مادرش رساندیم. (22)

می خواهم پیشانیتان را ببوسم

روزهایی که امام در مدرسه علوی تشریف داشتند و مردم دسته دسته به ملاقات ایشان می آمدند (مردها صبح و زنها بعد از ظهر می آمدند) ازدحام عجیبی می شد و معمولا یک عده حالشان بهم می خورد که با آمبولانس به بیمارستان برده می شدند.یک بار که در محضر امام بودم ایشان در میان آن ازدحام و شلوغی عجیب چشمشان به یک پسر بچه ده ساله افتاد که وضع جسمی اش در خطر بود.او هم گریه می کرد و هم فشار می آورد که خود را به جلو برساند.در همین گیر و دار امام اشاره کردند که این بچه را بیاورند بالا.بچه را خدمت امام آوردند خیس عرق بود و از شوق گریه می کرد وقتی امام نسبت به او اظهار محبت کردند به امام عرض کرد می خواهم صورتتان را ببوسم امام صورتشان را پایین آوردند و او گونه امام را بوسید بعد عرض کرد آنطرفتان را هم می خواهم ببوسم، امام اجازه دادند.آخر الامر گفت پیشانیتان را هم می خواهم ببوسم.امام باز متواضعانه خم شدند و او پیشانی مبارک امام را هم بوسید. (23)

هر موقعی دلت می خواهد بیا

دختر بچه شش ساله ای برای امام نوشته بود که امام خیلی دوست دارم بیایم و شما را ببینم ولی اعضای دفتر نمی گذارند.آقا با خط خودشان نوشتند: «بسمه تعالی دخترم نامه ات را خواندم، مطالعه کردم، تو هر موقعی که دلت می خواهد می توانی بیایی اینجا.» ایشان ما را موظف کردند که باید این نامه را به در خانه این شخص برسانید تا هر موقعی که این بچه دلش خواست بیاید اینجا. (24)

دختر خیلی خوب است

وقتی در زمستان 63 خداوند فرزند دختری به من عطا فرمود، نوزاد را که برای تشرف به خدمت امام بردم با تبسم و نشاط کم سابقه ای اذن دخول دادند و فرمودند: «بچه خودتان است؟» عرض کردم: «بله » و بلافاصله دستشان را به علامت تحویل کودک جلو آورده همزمان پرسیدند: «دختر است یا پسر؟» عرض کردم: «دختر است.» او را در آغوش گرفته و صورت به صورت او گذاشته و پیشانی او را بوسیدند و در این حال فرمودند: «دختر خیلی خوب است.دختر خیلی خوب است.» و در گوش او دعا خواندند.بعد از اسم او سؤال کردند.عرض کردم: «گذاشته ایم حضرتعالی انتخاب بفرمایید.» امام بدون تامل سه بار فرمودند: «فاطمه خیلی خوب است » . (25)

وقتی تصویر مجروحین را می دیدند

واقعا امام وقتی که مجروحین را در تلویزیون می بینند خیلی ناراحت می شوند.از حالات خاصشان این است که وقتی ناراحت می شوند دو دستشان را جلوی صورتشان می گیرند.و من خیلی وقتها می دیدم این حالت از نگاه کردن به صحنه تلویزیون برایشان پیش آمده است تا جایی که به ذهنم می رسید که به مسؤولین صدا و سیما بگویم این صحنه ها را پخش نکنید چون کم کم در قلب ایشان اثر می گذارد. (26)

غذای خودتان کدام است؟

در پاریس روزی که خانواده امام منزل یکی از دوستان مهمان بودند، امام فرمودند شهید آیت الله مطهری و آیت الله صدوقی ناهار را خدمت ایشان باشند.من همان غذای معمولی را که آبگوشت بود در سه ظرف کشیده خدمتشان بردم و فکر کردم خودم می روم ساختمان دیگر و طبق معمول نان و پنیر و گوجه فرنگی که غذای مرسوم آنجا بود، می خورم.وقتی غذا را بردم، سؤال کردند: «غذای خودتان کدام است؟» و من که دروغ نمی توانستم بگویم گفتم: «شما میل بفرمایید بعدا من می روم در آن ساختمان چیزی می خورم.» فرمودند: «بروید و ظرفی بیاورید.» کاسه دیگری بردم و ایشان آن غذای سه قسمت شده را چهار قسمت کردند. (27)

آمدم کمکتان کنم

روزی بر حسب اتفاق که تعداد میهمانان منزل امام زیاد شده بود، پس از صرف غذا و جمع کردن ظروف دیدم آقا به آشپزخانه آمدند.چون وقت وضو گرفتنشان نبود پرسیدم: «چرا امام به آشپزخانه آمده اند؟» آقا فرمودند: «چون امروز ظروف زیاد است آمده ام کمکتان کنم.» ایشان این قدر رعایت حال و حقوق دیگران را می کردند. (28)

شب تولد حضرت مسیح در پاریس

شب تولد حضرت عیسی (ع) امام پیامی برای تمام مسیحیان جهان دادند که خبرگزاریها پخش کردند در کنار این پیام به ما دستور دادند این هدایایی را که برادران از ایران آورده اند که معمولا گز، آجیل و شیرینی بود، بین اهالی نوفل لوشاتو تقسیم کنیم. ما این کار را انجام دادیم و در کنار هر بسته یک شاخه گل قرار دادیم.چند جا که رفتیم احساس کردیم برای کسانی که در غرب اثری از این عاطفه ها و محبتها حتی در بین فرزندان و پدران خود سراغ ندارند، بسیار عجیب است که شب میلاد حضرت مسیح (ع) یک رهبر ایرانی که غیر مسیحی است، اینقدر به آنها نزدیک است و احساس محبت می کند.از جمله خانمی بود که وقتی هدیه امام را گرفت چنان هیجان زده شد که قطرات اشک از چهره اش فرو ریخت.این طرز رفتار امام آن چنان در آنها اثر گذاشت که از ایشان وقت ملاقات خواستند.امام بی درنگ وقت دادند.آنها ده پانزده نفر از اهالی محل بودند که با شاخه های گل آمدند.امام به مترجم فرمودند که احوال آنها را بپرسید و ببینید که آیا کار و نیاز خاصی دارند؟ گفتند نه هیچ کاری نداریم فقط آمده ایم امام را از نزدیک ببینیم و این شاخه های گل را به عنوان هدیه آورده ایم.امام با تبسم شاخه های گل را یکی یکی از دست آنها می گرفتند و در میان ظرفی که درکنارشان بود قرار می دادند و آنها هم خیلی خوشحال از حضور امام رفتند. (29)

از همسایگان عذر بخواهید

پس از آنکه هجرت از پاریس و سفر امام به ایران قطعی شد.امام به من دستور دادند که در نوفل لوشاتو به منزل همسایگان بروم و از اینکه در مدت اقامتشان از سکوت حاکم بر دهکده محروم شده اند، از طرف ایشان از آنها عذر بخواهم.من به اتفاق آقای اشراقی و یکی دو نفر دیگر به دیدار همه همسایه های آن دهکده رفتیم، و پیغام امام را رساندیم و از آنان معذرت خواهی کردیم. (30)

هدیه امام به دو خانم مسیحی

وقتی امام در آستانه بازگشت به ایران بودند، مقارن غروب آفتاب دو خانم فرانسوی به در اقامتگاه امام آمدند و تقاضای ملاقات کردند.چون امکان ملاقات نبود، از آنها عذرخواهی کردم.شیشه کوچکی که در آن مقداری خاک بود و در آن مهر و موم بود در دستشان دیده می شد.گفتند اگر ملاقات ممکن نیست رسم ما این است وقتی به کسی علاقمند شدیم هنگام خداحافظی و جدایی بهترین هدیه را به او تقدیم می کنیم و این خاک وطن ماست که پیش ما عزیزترین هدیه است، به امام تقدیم کنید و برای هر یک از ما یک قطعه عکس با امضای ایشان بیاورید.وقتی جریان به محضر امام عرض شد با تبسمی شیرین شیشه را گرفتند و دو قطعه عکس را امضاء فرمودند، عکسها را که به آنها دادم بوسیدند و با تشکر رفتند. (31)

دلم برای چمران تنگ شده است

یک روز حاج احمد آقا از دفتر امام به ستاد جنگهای نامنظم در اهواز تلفن کردند و گفتند که امام می فرمایند: «دلم برای دکتر چمران تنگ شده است بگویید به تهران بیاید.»

دکتر که در آن روزها در منطقه سوسنگرد از ناحیه پا مجروح شده بود، پس از شنیدن این پیام راهی تهران شد و به محضر امام شرفیاب گردید.در معیت ایشان نقشه ها و کالکهای منطقه عملیاتی را به خدمت امام بردیم.دکتر از ناحیه پا ناراحتی داشت و نمی توانست پایش را جمع کند و دو زانو بنشیند اما به احترام امام که به او عشق می ورزید در مقابل ایشان دو زانو نشست و در حالی که فشار زیادی را متحمل می شد شروع به توضیح و توجیه نقشه ها کرد.امام با فراست خاصی که داشتند متوجه ناراحتی دکتر شده و فرمودند: «آقای دکتر پایتان را دراز کنید و راحت باشید.» دکتر عرض کرد راحت هستم.امام فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید.» دکتر به احترام امام نپذیرفتند و عرض کردند دردی احساس نمی کنند.دو مرتبه امام با لحن خاصی فرمودند: «می گویم پایتان را دراز کنید و راحت بنشینید» که لاجرم او هم پذیرفت.پس از اینکه دیدار به اتمام رسید، امام که آماده رفتن به حسینیه جماران برای دیدار با مردم بودند فرزند خود حاج احمد آقا را که وسط حیاط منزل ایستاده بود صدا کردند و به او فرمودند: «احمد، احمد!» ولی حاج احمد آقا در داخل حیاط بود و صدای امام را نمی شنید بنده او را از داخل ایوان صدا کردم و گفتم که امام شما را صدا می زنند حاج احمد آقا خدمت امام که رسیدند.آقا به او فرمودند: «این میزها را که گذاشته اید، آقای چمران با پای زخمی که نمی تواند از روی آنها رد شود.اینها را بردارید و راه را باز کنید» . (32)

امام هرگز به ما اعتراضی نکردند

امام واقعا خلق و خوی محمدی داشتند.در تمام این مدتی که ما در خدمتشان بودیم و اغلب کارهایی را که برای ایشان می کردیم و با آن عمل جراحی مشکلی که داشتند هرگز نشد که خم به ابرو بیاورند.ما به خاطر احترام خاصی که برای ایشان قایل بودیم قبلا به ایشان می گفتیم که بنشینید و یا می توانید راه بروید و...هرگز نشد که ایشان اعتراضی بکنند.همیشه در کمال احترام با ما برخورد می کردند و واقعا می توانم بگویم که از نظر من بیماری نمونه بودند.و من تصور نمی کنم که کسی بتواند تا این حد در مقام رضای الهی باشد و تحمل درد داشته و چنین خلق و خویی را دارا باشد و کاری نکند که ما از او دل چرکین بشویم. (33)

بدون آنکه بکشی، بیرونش کن

یک روز بیرون اتاق امام ایستاده بودم که دیدم آقا از پشت پنجره با دستشان به من اشاره می کنند.فورا به محضرشان رسیدم.دیدم به دستشان دستمال کاغذی گرفته اند.تا مرا دیدند فرمودند: «حاجی عیسی، پشت این شیشه پنجره مگس بزرگی است که از اتاق بیرون نمی رود.» بعد فرمودند: «بدون این که آن را بکشی از اتاق بیرونش کن.» و دوباره با تاکید فرمودند: «مبادا آن را بکشی » و از اتاق خارج شدند.ایشان تا این حد عاطفه حتی نسبت به حشرات داشتند آقا خودشان سعی کرده بودند با دستمال کاغذی مگس را بیرون کنند اما نتوانسته بودند.امام هیچوقت از پیف پاف برای طرد حشرات استفاده نمی کردند. (34)

قلبی به بیکرانگی عالم هستی

یک روز در معیت شهید حجت الاسلام و المسلمین سلیمی که از بیت امام برای تقویت روحیه و دیدار از رزمندگان اسلام به جبهه جنوب آمده بودند، صحبت از خصوصیات امام به میان آمد.ایشان گفت چند روز پیش در محضر امام از جسارتها و اهانتهای شیخ علی تهرانی در رادیو بغداد مطالبی به عرض امام رسید که این خبیث خیلی به شما جسارت می کند، صحبت ما که تمام شد، آقا فرمودند: «اتفاقا چند روز قبل من به یاد ایشان بودم و برای او دعا می کردم.» امام حتی نسبت به هدایت مخالفان و دشمنانشان تا اینقدر احساس دلسوزی می کردند. (35)

امام نسبت به آنها التماس می کردند

بنده خودم شاهد اشکها و گریه های امام برای جدا شدن افراد از جریان انقلاب بودم و می دیدم وقتی که روحانیون، سیاستمداران، جوانان چپ زده و التقاطی، راه خودشان را از فرهنگ انقلاب جدا می کردند، امام چگونه گریه می کردند و چگونه تلاش می کردند که آنها را به مسیر تقوا و فضیلت دعوت کنند.در بعضی از موارد من از واسطه های مکرری بودم که از طرف ایشان پیغام می فرستادم.امام به آنها التماس می کردند که شما راه خودتان را از مردم و توده های میلیونی جدا نکنید. (36)

در گوش ما دعا می خوانند

ایشان خیلی صمیمی، خودمانی و مهربان هستند، مخصوصا با مادرمان که از همه جهت احترام ایشان را دارند.رفتار ایشان از زمان طلبگی تاکنون هیچ فرقی نکرده است.از موقعی که به خاطر دارم همین برخوردها را با ما داشته اند.ما از اول نسبت به آقا احترام خاصی قایل بودیم و مقید بودیم که کاری خلاف میل ایشان انجام ندهیم.هم اکنون نیز امام با ما چنین رفتاری دارند و با این همه گرفتاریهای سیاسی و اجتماعی، ایشان هیچ فاصله ای با خانواده نگرفته اند.الان مثل گذشته به خدمتشان می رویم و در موقع خداحافظی، مثل اکثر پدرهای مقید، دعا به گوشمان می خوانند. (37)

اگر بگویی فقیری آمده است

امام واقعا چهره خیلی ملایم و پر ملاطفتی دارند و ایشان مخصوصا به طبقه ضعیف عشق و علاقه عجیبی دارند و با یک نایت خاصی به آنان می نگرند، مثلا اگر به امام بگویید یک آدم پیر یا فقیری آمده است ایشان حتما خودشان می روند و پرده جلوی در را کنار می زنند و با او ملاقات می کنند.در حالی که این روحیه را برای ملاقات با رییس فلان اداره...نشان نمی دهند. (38)

علی را بیاور ببوسم

صبح شنبه (آخرین روز) حال امام نسبتا خوب بود، کنار تخت رفتم، با سختی گوشه چشمشان را باز کردند و با اشاره به من فرمودند: «علی (نوه کوچک امام) را بیاور که ببوسمش.» و این آخرین بار بود که امام با نوه عزیزشان وداع می کردند. (39)

آخرین ملاقات با شهید اشرفی اصفهانی

امام نسبت به شهید اشرفی اصفهانی علاقه خاصی داشتند.در آخرین ملاقاتی که آن شهید بزرگوار با امام داشتند، امام با ایشان معانقه گرمی کردند به طوری که برای ایشان سابقه نداشت و پس از پایان ملاقات به بنده فرمودند: «من از برخورد امام چنین دریافتم که این آخرین ملاقات من خواهد بود.» ایشان دقیقا درست یک روز بعد از دیدار با امام به شهادت رسیدند. (40)

عکس یادگاری بگیریم

شهید آیت الله اشرفی اصفهانی قبل از شهادت می گفتند این بار که به محضر امام رفتم ایشان طور دیگری به من نگاه کردند و به من گفتند با هم عکس یادگاری بگیریم. (41)

الآن بیاوریدش داخل

روزی یک خانم ایتالیایی که شغل او معلمی و دینش مسیحیت بود، نامه ای آکنده از ابراز محبت و علاقه نسبت به امام و راه او همراه با یک گردنبند طلا برای ایشان فرستاده بود.وی متذکر شده بود که این گردنبند را که یادگار آغاز ازدواجم است و به همین جهت آن را بسیار دوست دارم، به نشانه علاقه و اشتیاقم نسبت به شما و راهتان تقدیم می کنم.مدتی آن را نگهداشتیم و بالاخره با تردید از اینکه امام آن را می پذیرند یا نه، همراه با ترجمه نامه خدمت ایشان بردیم.نامه به عرضشان که رسید، گردنبند را نیز گرفتند و روی میزی که در کنارشان قرار داشت، گذاشتند.

دو سه روز بعد، اتفاقا دختر بچه دو یا سه ساله ای را آوردند که پدرش در جبهه مفقود الاثر شده بود.امام وقتی متوجه شدند فرمودند: «الان بیاوریدش داخل.»

سپس او را روی زانوی خود نشاندند و صورت مبارکشان را به صورت بچه چسبانیده و دست بر سر او گذاشتند.حالتی که نسبت به فرزندان خودشان هم از ایشان دیده نشده بود.مدتی به همین حالت آهسته با آن دختر بچه سخن گفتند با آن که فاصله ما با ایشان کمتر از یک و نیم متر بود شنیدن حرفهای ایشان برای ما دشوار بود.بچه که افسرده بود بالاخره در آغوش امام خندید.آنگاه امام همان گردنبندی را که زن ایتالیایی فرستاده بود برداشتند و با دست مبارکشان بر گردن دختر بچه انداختند.دختر بچه در حالی که از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید از خدمت امام بیرون رفت. (42)

تصمیم گرفتیم شما را نصیحت کنیم

امام بعضی از نامه های بی شماری که از عاشقان ایشان به دفتر واصل می شد با عاطفه و ملاطفت خاصی پاسخ می دادند.در این میان بعضا نامه های بچه ها دیده می شد که امام با خط خودشان به آنها ابراز علاقه می کردند نمونه زیر یکی از این موارد بی شمار است:

بسم الله الرحمن الرحیم سلام بر امام عزیز، ما بچه های کلاس پنجم جهاد مدرسه فاطمیه هستیم.چون در کتاب دینی ما نامه امام محمد تقی ( علیه السلام) را به فرمانده سیستان و نصیحتهایی را که امام به ایشان کرده اند نوشته، ما هم تصمیم گرفتیم که برای شما نامه ای نوشته و شما را نصیحت کنیم.ولی اماما، ما شما را نمی توانیم نصیحت کنیم.زیرا شما بزرگوارید و از همه گناهان بدورید.اماما، ما بچه های کوچک از ته قلبمان، خواهشی از شما داریم و امیدواریم لیاقت آنها را داشته باشیم.اول آنکه: ای پدر بزرگوارمان، ای پیر جماران، ای روح خدا، با خط زیبای خودتان برای ما جواب بنویسید و آموزگارانمان را در آن نصیحت کنید...و السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

دیگر نگو

پس از فاجعه خونین مکه خدمت امام مشرف شدم.سلام کردم.آقا فرمودند: «در جریان مکه بودی؟» گفتم بله.فرمودند: «پس بنشین اینجا» .نشستم و شروع کردم به تعریف ماجرا تا رسیدم به این نکته که یک عده پیرمرد و پیرزن داخل یک ماشین بلندگودار بودند و شعار می دادند.پلیس سعودی آمد و ماشین آنها را گرفت و یکی یکی اینها را از ماشین بیرون می کشید و با چماق محکم به سر آنها می زد و آنها هم در جا نقش زمین می شدند و تعدادی همانجا شهید شدند.تا این را گفتم آقا خیلی ناراحت شدند و گفتند: «دیگه نگو» . (43)

عبای تمیزی که بمن دادند

یک روز ننه حوا - خدمتکار منزل امام - نزدیکیهای مغرب بود که مرا صدا زد و گفت: «حاج عیسی، خوشا به حالت، خبر خوشی برایت دارم » گفتم: «چه خبری؟» گفت: «امام یک کادو به من داده است که به تو بدهم.» و آن کادو را که با کاغذ بسته بندی شده بود به من داد.من که از اظهار لطف و مرحمت امام نسبت به خودم ذوق زده شده بودم آن را به خانه بردم و خواستم بدانم که امام چه چیزی به من مرحمت فرموده اند.وقتی در جعبه کادو را باز کردم دیدم که امام عبای تمیزی را به من هدیه فرموده اند. (44)

می خواستم دستش را ببوسم

در یکی از ملاقاتهای خصوصی امام پیرمردی به امام عرض کرد من دو تا از فرزندانم شهید و مفقود الاثر شده اند اجازه بفرمایید خودم هم بروم به جبهه.امام به یک کسی فرموده بودند که صحبتهای این پیرمرد به قدری مرا تحت تاثیر قرار داده بود که می خواستم دستش را ببوسم. (45)

خیلی هم دعایت کردم

امام به توت خیلی علاقه داشتند.تا فصل توت می شد ما از درختی که در حیاط بود جمع می کردیم و خدمت ایشان می بردیم.یک بار سکویی گذاشته بودم که توسط آن از درخت توتی که در حیاط امام بود بتوانم توت بیشتری جمع کنم.سکویی نسبتا بلند بود. بعد از مدتی توت چیدن ناگهان احساس کردم سکو لنگر زد و از آن بالا با سر به زمین سقوط کردم و بیهوش شدم.کسی که پله را گرفته بود وقتی مرا در حال بیهوشی دیده بود بلافاصله به کمک چند نفر مرا به بیمارستان نزدیک حسینیه و بعد به بیمارستان بقیة الله بردند.و با بستن وزنه های سنگین به گردنم در نهایت ناامیدی به معالجه من پرداختند.چون احتمال زیاد می دادند که بر اثر اصابت سرم از آن ارتفاع به موزاییکهای کف حیاط نخاعم قطع شده باشد.

اعضای بیت روز اول سعی کرده بودند که امام از قضیه مطلع نشوند مبادا این ناراحتی بر قلب مبارک ایشان اثر بگذارد.روز دوم که امام سراغ مرا گرفته بودند ایشان را از کم و کیف قضیه مطلع می کنند و آقا فرموده بودند که از طرف من همین الان بروید به بیمارستان و از حاج عیسی عیادت کنید و خبری بیاورید با اینکه من در بخش «سی سی یو» بودم و ملاقاتی هم نداشتم اما مسؤولین تا شنیدند که آقای بهاءالدینی و یک نفر دیگر از طرف امام به عیادت من آمده اند لباس مخصوص به آنها پوشانیدند که مرا عیادت کنند.پس از بهبودی نسبی خدمت ایشان رسیدم در حالی که جمعی با امام ملاقات داشتند، تا آقا مرا از دور دیدند اشاره کردند برایم صندلی بگذارند که بنشینم.بعد که خدمت ایشان رسیدم، فرمودند: «دعایت کردم خیلی هم دعایت کردم » آن موقع بود که فهمیدم علت اینکه همه مطمئن بودند که بایست نخاعم قطع بشود و نشد به دلیل دعای امام بود.بعد فرمودند: «حاج عیسی دیگر بالای درخت نرو» گفتم: «چشم » پس از اینکه از بیمارستان مرخص شدم و به بیت آمدم.یک روز دیدم توی یک بشقاب چند دانه خرمالو برای من از طرف امام آوردند و گفتند که ایشان گفته: «بدهید به حاج عیسی » من گفتم که حکمتی در آن هست.امام با این کارشان که سراپا محبت و درس است می خواستند به من بفهمانند که متوجه شوم برای چیدن چند دانه خرمالو چه به روز خودم آورده ام.وقتی آنها از امام می پرسند برای چه این خرمالوها را برای حاج عیسی فرستاده اید؟ امام فرموده بودند این را دادم که حاج عیسی اینها را ببیند و ارزش آنها را ببیند و بداند که رفته و خودش را به خاطر چند دانه خرمالو ناقص کرده است. (46)

تو می خواهی مرا حفظ کنی

یک وقتی خانم و والده مرحوم حاج آقا مصطفی که به ایران رفته بودند، شبها پیش امام غیر از ایشان و خدمتکارها کس دیگری نبود، لذا شب که می شد حاج آقا مصطفی خدمت امام می خوابیدند.بعد ایشان را رفقا با اصرار زیاد به کاظمین و سامرا بردند. ایشان هم به من گفت: «فلانی امام را امشب تنها نگذار» گفتم: «چشم » شب که با امام از حرم برگشتیم امام شام که خوردند راهی پشت بام شدند که استراحت کنند.من هم رفتم و پتویی انداختم پیش ایشان بخوابم.مرا که دیدند گفتند: «اینجا چکار می کنی؟» گفتم: «هیچی آقا می خواهم اینجا بخوابم » گفتند: «تو می خواهی مرا حفظ کنی؟» گفتم: «نه، آقا مصطفی رفته کاظمین سفارش کرده که خدمت شما باشم.» گفتند: «نخیر، پاشو برو، همان بیرونی که خدمتکارها هستند کافیه، پاشو برو» گفتم: «من نمی روم » گفتند: «آقای فرقانی برو اصلا خانه ات بخواب.» گفتم: «نه آقا، من ماموریت دارم، اگر بروم فردا آقا مصطفی ناراحت می شود» دیگر هیچی نگفتند و من شب را آنجا خوابیدم، در حالی که همه اش در این فکر بودم که خدایا امشب پیش چه کسی خوابیده ام.از طرفی هم نگران بودم مبادا آسیبی به امام برسد لذا همه اش در حالت خواب و بیداری بودم، یک دفعه احساس کردم یک نسیمی از کنارم رد شد از جایم تکان نخوردم ولی چشمم را که باز کردم دیدم آقاست که آرام دمپاییهای ابری شان را که خیلی نرم و سبک و بی صدا بودند عوض اینکه بپوشند برای رعایت خاطر اینکه من خواب بودم و از خواب بلند نشوم به دستشان گرفته اند و با پای برهنه خیلی آرام از کنار من رد شدند و از پله ها پایین رفتند.من که بیدار بودم از این رعایت امام نسبت به خودم گریه ام گرفت.آن شب خیلی گریه کردم چون به خودم می گفتم خدایا انگار امام فرد غریبه یا مهمانی را به منزلش آورده است، نه کسی را که روز و شب با اوست.بعد نگاه که کردم دیدم وقتی امام به کف حیاط رسیدند، به خدا قسم شاهد بودم که دمپاییها راآرام بر زمین گذاشتند و پایشان را آهسته داخل آنها کردند و رفتند که وضو بگیرند و نماز شب بخوانند و این در حالی بود که ما شاهد بودیم بعضی از مقدسین در حوزه های نجف وقتی ایام تابستان می خواستند نماز شب بخوانند با آن صدای نعلینهای خاصشان حتی همسایگان اطراف را بیدار می کردند که مثلا می خواهند نماز شب بخوانند. (47)

ناگهان قیافه امام متغیر شد

یک خانمی در تبریز به من گفت که پسر من در دست عراقیها اسیر بوده و اخیرا شنیده ام که پسر اسیرم را شهید کردند آمدم به شما بگویم به امام بگویید از بابت بچه های ما ناراحت نباشد ما سلامتی امام را می خواهیم.من خدمت امام این را گفتم دیدم آن چنان قیافه امام متغیر شد و اشک به چشم امام آمد که دیدن قیافه امام انسان را متاثر می کرد. (48)

این را که شنیدند خیلی گریه کردند

اوایلی که امام به نجف وارد شدند یک روز مرد با تقوایی خدمت ایشان رسید.فردای آن روز که من در اندرونی کار داشتم دیدم خانم امام خیلی ناراحت است.ایشان می گفت آن مرد چیزی برای امام نقل کرده که آقا از فرط ناراحتی 24 ساعت است غذا نخورده اند، حتی چای هم نخورده اند.بعد معلوم شد آن مرد از حوادث تظاهرات قم وکشتار مردم برای امام تعریف کرده و از جمله گفته بود که من در قم بودم و خودم دیدم که زنی بچه چند ماهه ای را که پیراهن سفید به تن او کرده بود در بغل داشت و شعار می داد.یکی از گاردیها با ضربه قنداق تفنگ محکم به شانه این خانم زد که بچه از دست او افتاد و سر بچه به جدول کنار خیابان خورد.امام این را که شنیدند خیلی گریه کردند و اشک ریختند و 24 ساعت از فرط ناراحتی غذا نخوردند. (49)

برای دو شهید خیلی گریه کردند

خانم امام که تشریف آورده بودند منزل ما، گفتند که من دیدم امام برای دو شهید زیاد گریه کردند.یکی شهید مطهری بود که امام خیلی متاثر شدند.دومین شهید، شهید محلاتی بود. (50)

قرآن را به خود او برگردانیدند

در دیدار اعضای انجمن اسلامی نیروی هوایی، عباس سلیمی نفر اول مسابقات بین المللی قرائت قرآن در مالزی قرآنی خطی را که پانصد سال قدمت داشت و به عنوان جایزه به او داده شده بود تقدیم امام کرد.امام پس از ایراد صحبت در مورد لزوم وحدت بین برادران ارتشی قرآن هدیه شده را بوسیدند و آن را بعنوان هدیه به خود ایشان بازگردانیدند. (51)

پی نوشت ها:

1.به نقل از یکی از دختران امام - رشد دانش آموز - سال 3- ش 3.

2.آیت الله خاتم یزدی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 4.

3.حجة الاسلام و المسلمین واعظ طبسی - پیام انقلاب - ش 82.

4.آیت الله ریحان الله نخعی - پا به پای آفتاب - جلد چهارم - ص 286.

5.آیت الله یوسف صانعی - حوزه - ش 32.

6.عیسی جعفری.

7.آیت الله محمد هادی - معرفت - حوزه - ش 32.

8.فرشته اعرابی.

9.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی - پیام انقلاب - ش 60.

10.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - پیام انقلاب - ش 50.

11.زهرا اشراقی.

12.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - یادواره اربعین ارتحال امام.

13.فرشته اعرابی.

14.زهرا اشراقی - سروش - ش 476.

15.علی ثقفی (برادر همسر امام) .

16.حجة الاسلام و المسلمین آشتیانی - مرزداران - ش 6.

17.زهرا مصطفوی.

18.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

19.آینده سازان - ش 20.

20.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی - صالحین روستا - ش 3.

21.نعیمه اشراقی (نوه امام) - روزنامه کیهان 12/4/68.

22.علی ثقفی - پیک ارشاد - تیر ماه 68.

23.حجة الاسلام و المسلمین مهدی کروبی.

24.یکی از اعضای بیت امام - آینده سازان - ش 144.

25.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

26.زهرا مصطفوی.

27 و 28.مرضیه حدیده چی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 4.

29.حجة الاسلام و المسلمین علی اکبر محتشمی - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 1.

30.حجة الاسلام و المسلمین سید احمد خمینی - کوثر - ج 2.

31.حجة الاسلام و المسلمین فردوسی پور - سرگذشتهای ویژه از زندگی امام خمینی - ج 1.

32.مهدی چمران.بین اتاق امام و دری که به درون حسینیه باز می شد و از سطح زمین فاصله داشت میزهایی چوبی به هم چسبانیده بودند.این میزها تراس جلوی اتاق امام را یک راست به حسینیه متصل می کرد و حیاط کوچک منزل امام را نصف کرده عملا عبور از سمتی به سمت دیگر را غیر ممکن می نمود.

33.دکتر کلانتر معتمدی - اطلاعات هفتگی - ش 2442.

34.عیسی جعفری.

35.غلامعلی رجائی - شریک صلوات.

36.حجة الاسلام و المسلمین انصاری کرمانی - یادواره اربعین ارتحال امام.

37.فریده مصطفوی - زن روز - ش 1966.

38.زهرا مصطفوی.

39.عیسی جعفری - پاسدار اسلام - ش 91.

40.حجة الاسلام و المسلمین محمد اشرفی اصفهانی - روزنامه کیهان - 23/7/64.

41- حجة الاسلام و المسلمین ادیب - روزنامه کیهان - 22/7/68.

42.و 43.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

44.حجة الاسلام و المسلمین رحیمیان.

45.سید رحیم میریان.از اعضای بیت امام.

46.عیسی جعفری.

47.حجة الاسلام و المسلمین توسلی.

48.عیسی جعفری - احتمالا مورد اول خاطره هم خرمالو بوده است نه توت.

49.حجة الاسلام و المسلمین فرقانی.

50.حجة الاسلام و المسلمین فرقانی.

51.فرزند شهید محلاتی - ماخذ پیشین.

52.روزنامه جمهوری اسلامی 11/6/58 و صحیفه نور - ج 9- ص 9.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان