ماهان شبکه ایرانیان

پیکر سالم شهید زالی سه ماه زیر آفتاب

شهید «غلامحسین زالی» ۱۵ آبان ماه سال ۱۳۳۸ در تهران دیده به جهان گشود. خانواده او مذهبی بودند و اصیل لذا در بحبوحه انقلاب، فعالیت‌های انقلابی و مذهبی خود را شروع کرد.

به گزارش مشرق، شهید «غلامحسین زالی» 15 آبان ماه سال 1338 در تهران دیده به جهان گشود. خانواده او مذهبی بودند و اصیل لذا در بحبوحه انقلاب اسلامی و در سال‌های منتهی به پیروزی انقلاب اسلامی، فعالیت‌های انقلابی و مذهبی خود را شروع کرد. شاید کمی عجیب به نظر برسد، اما مادر غلامحسین او را به شدت تشویق می‌کرد تا با محوریت مسجد محل برای پیروزی انقلاب اسلامی ایران تلاش کند، حتی رفتن او به جبهه نیز به تشویق مادر بود.

پیکر سالم شهید «زالی» سه ماه زیر آفتاب

برای گفت‌وگو با «پرویز زالی» پدر این شهید بزرگوار راهی یکی از محلات قدیمی تهران شدیم؛ خیابان 17 شهریور و میدان خراسان. مانند بسیاری از اغلب مناطق تهران، تمامی کوچه‌های این محله به نام شهدای انقلاب و جنگ تحمیلی مزین شده است. بعد گذر از میدان خراسان و در حوالی خیابان لرزاده به کوچه شهید غلامحسین زالی می‌رسیم، هنوز هم حال و هوای دوران جنگ را می‌توان از در و دیوار این محله حس کرد، آن زمانی که جوانان بسیاری با شور و شعف وصف نشدنی برای اعزام به جبهه سر از پا نمی‌شناختند تا وقتی که پیکر این شهیدان روی دوش هم‌محله‌ای‌ها و رفقایشان تشییع می‌شد.

وارد خانه‌ای ساده، اما باصفا شدیم. «پرویز زالی» پدر غلامحسین به دلیل کهولت سن و مریضی‌اش نمی‌توانست از روی تخت بلند شود، به سمتش رفتیم و با ما خوش و بشی مختصری کرد. در ادامه گفت‌وگوی دفاع‌پرس را با این پدر شهید می‌خوانید.

جناب آقای زالی، خودتان را بیشتر معرفی نمایید.

پرویز زالی هستم پدر شهید غلامحسین زالی، 81 سال دارم و دارای 6 دختر و 3 پسر.

از غلامحسین برایمان تعریف کنید، چه خصوصیات بارزی از ایشان در ذهن شما به یادگار مانده؟

همه شهدا خصوصیات بسیار خوبی دارند، غلامحسین هم مستثنی نبود، زمانی که به جبهه رفته بود، در گرما و شرجی شدید اهواز روزه می‌گرفت و مقید به انجام وظایف مذهبی بود، بسیار خانواده‌دوست بود و عاشقانه پدر و مادر و خواهر و برادرش را دوست داشت. قبل از پیروزی انقلاب اسلامی در خیابان نیروی هوایی با چندین نفر دیگر برای مبارزین سنگر می‌ساخت، یک بار هم او را دستگیر کردند و به کلانتری 13 پامنار بردند، در کلانتری خیلی غلامحسین را شکنجه کرده بودند، اما با هر زحمتی که بود او را آزاد کردیم. سال 1358 بود که به او گفتم برو خدمت، الآن مملکت به تو احتیاج دارد.

به اصرار شما به خدمت رفت یا خودش هم علاقه داشت؟ از دوران سربازی‌شان بگویید.

خیر، اجباری در کار نبود، من و مادرش او را تشویق کردیم که خدمت برود، خودش هم دوست داشت کاری برای کشورش انجام دهد، به هر حال زمان جنگ بود و به نیروی انسانی جوان برای دفاع از کشور نیاز بود. ابتدای خدمتش را در جاده قم قبل از حسن آباد خدمت کرد، به گمانم یک منطقه حساسی بود که نگهبان آن‌جا بود و بعد از مدتی به جبهه اهواز اعزام شد. در جبهه حضور داشت تا خدمتش تمام شد و برگشت، ولی دلش آن‌جا بود. به من و مادرش گفت که می‌خواهم باز هم به عنوان بسیجی و داوطلب به جبهه اعزام شوم، من و مادرش او را تشویق کردیم که حتماً این کار را انجام دهد.

از نحوه شهادت غلامحسین اطلاع دارید؟

غلامحسین در گروه حملات نامنظم شهید چمران عضو شده بود و کارشان خیلی سخت بود. سال 1360 بود و غلامحسین در منطقه شاهسوند و بستان درگیر بود، در یکی از حملات گازانبری، نیروی زمینی ارتش و بسیج در طرفین و این گروه شهید چمران در میانه خط نبرد، قصد داشتند دو خاکریز بسیار مهم را از بعثی‌ها پس بگیرند، خاکریز اول را گرفتند، اما در بازپس‌گیری خاکریز دوم غافلگیر شدند و حدود 80 نفر از نیروهای خودی بین دو خاکریز به شهادت رسید. دوست غلامحسین حین عملیات تیر می‌خورد، او قصد داشت بازوی دوستش را ببندد که متأسفانه خودش نیز مورد اصابت گلوله قرار می‌گیرد و به شهادت می‌رسد.

پیکر سالم شهید «زالی» سه ماه زیر آفتاب
«پرویز زالی» پدر شهید

خبر شهادت را چه کسی به شما داد؟

یکی از دوستان غلامحسین خبر شهادتش را آورد. به خاطر شرایطی که بر آن منطقه و در آن زمان حاکم بود، نتوانسته بودند پیکرهای شهدا را برگردانند. پیکر 80 نفری که شهید شده بودند حدود سه ماه بین آن دو خاکریز افتاده بود. نه ایرانی‌ها می‌توانستند پیکرها را برگردانند نه بعثی‌ها. اجساد شهدا سه ماه زیر نور آفتاب و گرما قرار داشت.

شما چه کار کردید؟ رفتید منطقه یا خیر؟

بلافاصله بعد از شنیدن خبر شهادت غلامحسین رفتم به اهواز و از آن‌جا به شاهسوند، اما کسی نمی‌توانست به آن منطقه وارد شود، 3 یا 4 مرتبه رفتم و آمدم تا بالاخره بعد از 3 ماه توانستم پیکر پسرم را تحویل بگیرم. پیکر تمام شهدا را بازدید می‌کردم، برایم بسیار عجیب بود که با گذشت سه ماه از شهادت و ماندن زیر نور آفتاب و گرمای شدید منطقه، پیکرها دست نخورده بودند، یک مو از مژگان آنها کم نشده بود و گویی که همین دیروز به شهادت رسیده بودند، غلامحسین تیری به شقیقه‌اش اصابت کرده بود و صورت و محاسنش خونی شده بود. چهره‌اش بسیار نورانی بود، لبخند زیبایی روی لبانش نقش بسته بود، نمی‌دانم، انگار که اتفاق خوبی لحظه شهادت برایش افتاده بود.

از مراسم تشییع و خاکسپاری غلامحسین تعریف کنید.

روز بعد از بازگشت پیکر پاک شهدا از منطقه بین دو خاکریز، پیکر غلامحسین را هم با تعداد دیگری از پیکرها به معراج شهدا آوردند. برای تحویل گرفتن جنازه او که به معراج رفتیم، از طرف نیروی هوایی هم آمده بودند، با ما صحبت کردند که غلامحسین شهید نیروی هوایی است و اگر اجازه بدهید ما پیکر پسر شما را تحویل بگیریم و مراسم خوبی برای ایشان برگزار کنیم، موافقت کردیم و فکر کنم بعد از سه روز پیکر پسرم آماده تشییع شد. تشییع پیکر غلامحسین به همراه تعداد دیگری از شهدای نیروی هوایی ارتش از بیمارستان بعثت تا سه راه افسریه انجام شد. ما هم به همراه تعداد زیادی از هم‌محله‌ای‌ها و دوست و آشناها با سه تا اتوبوس برای تشییع‌جنازه عازم بیمارستان نیروی هوایی شدیم.

تشییع جنازه و مراسم نظامی باشکوهی برگزار شد و جنازه را تحویل ما دادند و به بهشت زهرا (س) رفتیم و غلامحسین را به خاک سپردیم. فکر کنم روز بعد از خاکسپاری بود که دوباره از طرف نیروی هوایی با تعداد زیادی از کارکنان درب منزل آمده بودند و نوحه خواندند و سینه‌زنی کردند.

بعد از خاکسپاری و تمام شدن مراسم از طرف نیروی هوایی باز هم به شما سر می‌زدند؟

بله، چندین مرتبه همان زمان جنگ ما و تعداد دیگری از خانواده شهدا را با هواپیما به زیارت آقا امام رضا (ع) به مشهد مقدس فرستادند، از خود نیروی هوایی یک مداح خیلی خوش‌صدا همراه ما فرستاده بودند، حتی یادم هست یک روز که به حرم رفته بودیم، اطراف ضریح را برای ما که حدوداً 200 نفر از طرف نیروی هوایی بودیم، قُرُق کردند. به منزل می‌آمدند و از حال و احوالمان جویا می‌شدند، یک بار هم اواخر سال 88 بود که فرمانده محترم نیروی هوایی ارتش امیر شاه‌صفی به منزل ما آمدند. من، چون سه بار در سال‌های 81، 83 و 85 سکته کرده‌ام، چیز زیادی از آن دیدار در خاطرم نمانده، ولی می‌دانم که دیدار خوبی بود و همه ما خوشحال بودیم که فرمانده نیروی هوایی ارتش به خانواده شهدا اهمیت می‌دهد، حتی خانواده شهدای سرباز.

کمی از مادر شهید غلامحسین زالی و سایر فرزندان و رابطه آنها تعریف کنید.

همسر من سال 1364 به رحمت خدا رفت، خیلی بی‌تاب شهادت پسرمان بود، آن‌قدر غصه خورد تا بیمار شد و از دنیا رفت. با این‌که خودش همیشه مشوق حضور غلامحسین در جنگ بود، اما دوری او را تاب نیاورد. غلامحسین مادر و خواهرانش را خیلی خیلی دوست داشت. قبل از این‌که به جبهه اعزام شود یک موتور گازی داشت و خواهرها را سوار می‌کرد و می‌برد شهر بازی، همه کاری برای مادرش انجام می‌داد تا او را راضی و خوشحال ببیند، خلاصه عشق این پسر، مادر و خواهرها بود و متقابلاً آنها نیز عاشق غلامحسین بودند.

مادر غلامحسین او و سایر برادرانش را خیلی تشویق می‌کرد که به جبهه بروند، می‌گفت که جنگ به شما جوانان احتیاج دارد، پسر بزرگ‌تر من آقا محمود هم در جنگ راننده ماشین سنگین و آمبولانس و ... بود، همه کاری می‌کرد، پیکرهای شهدا را جابجا می‌کرد، سنگر می‌ساخت، این‌قدر در جبهه بود و پیکر شهدا را جابجا کرد که ناراحتی اعصاب گرفت. غلامحسین هم که خیلی بچه فعالی بود، علاوه بر حضور در خط مقدم جبهه، زمانی که تهران بود از مسجد لرزاده نخ می‌آورد و برای رزمنده‌ها کلاه و دستکش می‌بافت. پسر کوچک‌تر ما هم که متولد 1351 هست، با اینکه سن زیادی نداشت از طرف سازمان تبلیغات برای اجرای سرود و کارهای فرهنگی به جبهه‌ها اعزام می‌شد.

پسر شما وصیت نامه هم داشت؟

بله، با این‌که بسیار جوان بود که شهید شد، وصیتنامه خیلی خوب و محکمی نوشته بود. یک شعری بود که غلامحسین در وصیتنامه‌اش آورده بود و مادر و خواهرهای غلامحسین آن را زیاد زمزمه می‌کردند:

مادر منشین چشم به ره برگذر امشب
بر خانه پر مهر تو زین بعد نیایم

آسوده بیارام و مکن فکر پسر را
بر حلقه این خانه دگر پنجه نسایم

با خواهر من نیز مگو او به کجا رفت
چون تازه جوان است و تحمل نتواند

در وصیتنامه به ما و خواهر و برادرش توصیه کرده بود که اگر شهید شد خیلی بی‌تابی نکنیم، چون که در راه خدا و دفاع از اسلام و انقلاب و ناموس و کیان مملکت شهید شده است.

حاج آقا، توصیه‌ای برای جوانان سرباز ندارید؟

فقط می‌گویم که به قرآن و اسلام و کشورتان خدمت کنید، یعنی هرجور که در توانتان هست. اگر کسی نباشد که از کشور دفاع کند، امنیت نداریم، امنیت که نداشته باشیم هیچ پیشرفتی حاصل نمی‌شود و به جایی نمی‌رسیم. خدمت سربازی خیلی خوب است، من خودم خدمت نرفتم، چون زمان ما زمان طاغوت بود. حتی دو سه باری هم مرا دستگیر کردند که به زور به خدمت ببرند، اما زیر بار نرفتم و هر دفعه به طریقی فرار کردم، چون خدمت زیر سایه طاغوت را نمی‌توانستم بپذیرم، خدا را شکر کنید که در یک کشور اسلامی و با امنیت زیاد زندگی می‌کنید و می‌توانید به این کشور خدمت کنید.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان