ابن اسحاق گفته:سران هر قبیله از قبائل قریش تصمیم گرفتند مسلمانانی را که در قبیله خود دارند حت سخت ترین شکنجه ها و زندان و تبعید و انواع دیگر ضرب و شتم قرار دهند،وپس از همین تصمیم بود که رؤسای بنی مخزوم مانند ابو جهل عمار و یاسر و سمیه را(بشرحی که پیش از این گذشت)در وقت داغی هوا و ظهر هنگام بصحرای مکه می بردند و شکنجه می کردند،و بلال را امیة بن خلف بسختی شکنجه میداد،و هم چنین دیگران که مورخین نوشته اند:مسلمانان ضعیف را می گرفتند و زره های آهنین بر تن ایشان می پوشاندند و در آفتاب داغ آنها را ساعتها نگاه می داشتند... (1) تا آنجا که طبق روایت سعید بن جبیر از ابن عباس گاه میشدبقدری آنها را میزدند و در گرسنگی و تشنگی نگاه می داشتندکه قادر به ایستادن روی پای خود نبودند،و هر چه از آنهامی خواستند می گفتند،حتی اگر می گفتند:لات و عزی خدای شما است می گفتند:آری!و اگر می پرسیدند:این جعل خدای شما است می گفتند:آری،و بدینوسیله خود را از دست آنهانجات میدادند... (2) و تا آنجا که محمد بن اسحاق گفته است:کار ابو جهل این شده بود که جستجو میکرد تا ببیند چه کسی تازه مسلمان شده که اگر از اشراف بود نزد او رفته و ضمن سرزنش و ملامت اومی گفت:
«ترکت دین ابیک و هو خیر منک؟!لنسفهن حلمک،و لنفیلن رایک،و لنضعن شرفک »-آئین پدر خود را که بهتر از تو بود رها کردی؟!بدانکه ما حتما تو را به سفاهت و نادانی در میان مردم شهره خواهیم نمود،و رای و نظرت را تخطئه می کنیم و از شرافت و منزلتت در میان مردم میکاهیم.
و اگر شخص تازه مسلمان مرد تاجر و سوداگری بود به اومیگفت:
«و الله لنکسدن تجارتک و لنهلکن مالک...».
بخدا تجارتت را کساد خواهیم کرد و دارائیت را نابودمیکنیم!.
و اگر مرد فقیر و ناتوانی بود او را شکنجه کرده و کتک میزد... (3).
و تا آنجا که بخاری در صحیح خود از خباب بن ارب روایت کرده که گوید:
«اتیت النبی(ص)و هو متوسد ببردة و هو فی ظل الکعبة،و قد لقینامن المشرکین شدة،فقلت:الا تدعو الله؟.
فقعد و هو محمر وجهه فقال:قد کان من کان قبلکم لیمشط بامشاط الحدیدما دون عظامه من لحم او عصب ما یصرفه ذلک عن دینه،و یوضع المنشار علی مفرق راسه فیشق باثنین ما یصرفه ذلک عن دینه،و لیتمن الله هذا الامر حتی یسیر الراکب من صنعاء الی حضر موت ما یخاف الا الله عز و جل ». (4) -نزد رسول خدا(ص)آمدم و او در سایه کعبه بود و بردی برخود پیچیده بود،و ما در آنروزها از مشرکان آزار سختی را تحمل می کردیم پس به آنحضرت عرض کردم:آیا بدرگاه خدا دعانمی کنی؟
در اینوقت رسول خدا(ص)در حالیکه صورتش قرمز شده بودنشست و فرمود:
براستی که آنها که پیش از شما بودند گوشت بدنشان را باشانه های آهنین شانه می کردند تا به استخوان یا عصب میرسید وبا اینحال آنها را از آئینشان باز نمی داشت،و اره بر سرشان می گذاردند و آنها را دو نیم می کردند و با اینحال از آئین خوددست نمی کشیدند،و حتما این آئین(اسلام)مستقر و پابرجاخواهد شد تا آنجا که شخص سواره از صنعاء تا حضر موت به راحتی سیر کند و در مسیر خود جز از خدای عز و جل از کسی خوف نداشته باشد.
این هم داستان جالبی است
ابن هشام از عروة بن زبیر نقل کرده میگوید:
نخستین کسی که در مکه پس از رسول خدا(صلی الله علیه و آله)قرآن را بآواز بلند قرائت کرد عبد الله بن مسعود بودو جریان این بود که روزی گروهی از اصحاب پیغمبر اکرم(صلی الله علیه و آله)گردهم نشسته بودند یکی از آنهاگفت:بخدا هنوز قریش قرآن را بآواز بلند نشنیده اند اینک کدامیک از شما حاضر است قرآن را بآواز بلند خوانده وبگوش آنها برساند؟
عبد الله بن مسعود گفت:من حاضرم.
گفتند:ما میترسیم آنان تو را بیازارند،ما کسی رامی خواهیم که دارای فامیل و عشیره باشد که بخاطر آنهاقریش نتوانند باو صدمه و آزاری برسانند!
عبد الله گفت:بگذارید من بدنبال این کار بروم هماناخداوند مرا محافظت خواهد کرد!پس روز دیگر هنگام ظهر در وقتی که قرشیان در مجالس خویش انجمن کرده بودند در کنار مقام ایستاد و شروع کرد بخواندن سوره مبارکه «الرحمن »و با صدای بلند گفت:
بسم الله الرحمن الرحیم.الرحمن علم القرآن...قریش گوش فرا داده و با هم گفتند:این کنیز زاده چه می گوید؟
گفتند:از همان چیزهائی که محمد آورده می خواند.پس برخاسته بسوی او آمدند و با مشت بصورت ابن مسعودمی زدند و او نیز هم چنان می خواند تا مقداری که خواند باروی خون آلود و مجروح بسوی اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه و آله) باز گشت اصحاب که او را دیدندگفتند:ما بر تو از همین وضع و حالت بیمناک بودیم!
ابن مسعود گفت:اینها در راه خدا سهل است اگر خواهید فردا هم دوباره بنزدشان بروم و همین کار را مجددا انجام دهم؟ گفتند:نه،کافی است زیرا تو کار خود را کردی وبگوش قریش آنچه را ناخوش داشتند رسانیدی. (5)
و قبلا نیز داستان همین خباب بن ارت را با عاص بن وائل وخودداری عاص را از پرداخت بدهی خباب و تمسخر او را دراین باره ذکر کردیم (6).
و رویهمرفته زنان و مردان مسلمانی که تحت شکنجه مشرکان قرار گرفتند و نامشان بعنوان شکنجه شدگان صدر اسلام در تاریخ ثبت شده اینها بودند:بلال،عمار،یاسر،سمیه،خباب بن ارت،صهیب بن سنان رومی،عامر بن فهیرة-آزاد شده طفیل بن عبد الله ازدی-ابو فکیهة(که گویند بهمراه بلال مسلمان شد و همانند او و بلکه سخت تر از او شکنجه اش می کردند).
و از زنان نیز گذشته از سمیه(مادر عمار که همانگونه که درمقالات گذشته گفته شد زیر شکنجه ابو جهل به شهادت رسید)
نام این زنان با فضیلت و فداکار در زمره شکنجه شدگان در تاریخ آمده:
لبیبة-کنیز بنی مؤمل بن حبیب-که عمر(قبل از اینکه مسلمان شود)او را می گرفت و بسختی شکنجه میداد تا دست ازاسلام بردارد.
زنیرة-از قبیله بنی عدی یا بنی مخزوم-که گویند:عمر یاابو جهل او را چندان شکنجه کرد که چشمانش کور شد.
نهدیة-از قبیله بنی نهد-.
ام عبیس-از بنی زهرة-که اسود بن عبد یغوث او را شکنجه میداد (7).
آزار مشرکان نسبت به خود رهبر بزرگوار اسلام همانگونه که گفته شد شکنجه مشرکان و آزارشان ازمسلمانان بیشتر به افراد ضعیف و بدون عشیره و فامیل متوجه میشد و کسانی که دارای فامیل و عشیره بودند از ترس حمایت ومقابله بمثل قبیله شان کمتر مورد آزار قرار می گرفتند.
ولی با اینحال گاه میشد که گویا نمی توانستند جلوی خشم و کینه خود را بگیرند و اختیار و عقل از دستشان خارج میشد وکارهای اهانت آمیزی نسبت به آنحضرت انجام می دادند که بعدا موجب سرافکندگی و پشیمانی خودشان نیز می گردید.
که از آنجمله روایت کرده اند که روزی رسول خدا در حالیکه جامه ای نو پوشیده بود بمسجد الحرام آمد و بنماز ایستاد وجمعی از مشرکان قریش در آنجا نشسته و تماشا می کردند،یکی از آنها گفت:کیست که برخیزد و این بچه دان گوسفند و یا شتر را(که پر از خون و کثافت بود و در نزدیکی مسجد افتاده بود)
برگیرد و بر سر او افکند؟
یکی از آنها که بر طبق برخی از روایات-عقبة بن ابی معیط-بود برخاست و گفت:من اینکار را انجام می دهم،وبدنبال آن برخاست و پیش رفته آن بچه دان را برگرفت و درحالی که در سجده بود بر سر آنحضرت افکند،و سبب شد تاسر و صورت و لباسهای آنحضرت ملوث و آلوده گردد،ومشرکان از دیدن آن منظره بشدت خندیدند.
و در روایت بخاری و مسلم و دیگران است که رسول خدا(ص)همچنان در سجده بود تا اینکه دخترش فاطمه علیها السلام بیامد و آن بچه دان را از سر آنحضرت برداشت ونسبت به آنها که چنین اهانتی کرده بودند نفرین کرد،و رسول خدا سر از سجده برداشت (8).
165 آنگاه بر سران مشرک قریش نفرین کرده گفت:
«اللهم علیک بهذا الملا من قریش،اللهم علیک بعتبة بن ربیعة،اللهم علیک بشیبة بن ربیعة،اللهم علیک بابی جهل بن هشام،اللهم علیک بعقبة بن ابی معیط اللهم علیک بابی بن خلف »و این نفرین سبب شد تا آنها ترسیدند و خنده شان قطع گردید.
و راوی حدیث گوید:من همگی آنها را که رسول خدا(ص)درباره شان نفرین کرد دیدم که در جنگ بدر کشته شدندو جنازه هاشان را در چاه بدر افکندند.
و پس از این ماجرا رسول خدا(ص)بنزد عمویش ابو طالب رفت و فرمود:«یا عم کیف حسبی فیکم »؟
عموجان حسب من در میان شما چگونه است؟(و چگونه ازمن حمایت میکنید)؟
ابو طالب پرسید:مگر چه شده؟
رسول خدا(ص)داستان را برای ابو طالب باز گفت.
در این وقت ابو طالب حمزة بن عبد المطلب را طلبید و شمشیرخود را برگرفت و بمسجد آمد سران قریش که ابو طالب را با آن وضع و قیافه دیدند آثار خشم را در چهره اش مشاهده کرده و از جاحرکت نکردند تا ابو طالب پیش آمد و به حمزه گفت:آن بچه دان را برگیر و بر سبیل(و صورت)همه آنها(که حاضر بودند و اینکار را کرده و خندیده بودند)بمال،و حمزه اینکار را کرد و از نفر اول تا بآخر بر سبیل و صورت همه شان کشید(و آنها نیز از ترس ابو طالب و حمزه هیچ عکس العملی از خود نشان ندادند)و آنگاه به رسول خدا(ص)رو کرده گفت:
«یا ابن اخی هذا حسبک فینا»این است حسب تو در میان ما! (9)
داستان دیگری که منجر به اسلام حمزة بن عبد المطلب گردید:
ابن هشام و ابن اثیر جزری و دیگران از مردی از قبیله اسلم روایت کرده اند که:
روزی ابو جهل در نزدیکی کوه صفا برسول خدا(صلی الله علیه و آله)گذر کرد و آنجناب را آزار کرده و دشنام داد،وسخنانی که دلالت بر عیبجوئی از دین و آئین آنحضرت وتضعیف کار او بود بر زبان راند،رسول خدا(پاسخش رانداده و)با او سخن نگفت-و بخانه بازگشت-زنی ازکنیزکان عبد الله بن جدعان(این جریان را دید و)سخنان 167 ابو جهل را نسبت بآنحضرت شنید.
ابو جهل از نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله)دور شده و بیامد تا در انجمنی از قریش که در کنار خانه کعبه تشکیل شده بود نشست.
چیزی نگذشت که حمزة بن عبد المطلب رضی الله عنه در حالیکه کمان خود را بر دوش داشت و از شکار برمی گشت سر رسید،و رسم او چنان بود که هرگاه از شکاربر می گشت پیش از آنکه بخانه خود برود بدور خانه کعبه طوافی می کرد،و اگر بدسته ای از قریش که دور هم جمع شده بودند بر می خورد نزد آنها میایستاد و با آنها سخن می گفت.پس بدان کنیزک برخورد،کنیزک گفت:ای حمزه نبودی که ببینی برادر زاده ات محمد از دست ابو جهل چه کشید و چه دشنامها شنید!و چه صدماتی بر او واردکرد ولی محمد در مقابل،هیچ نگفته بخانه رفت.
از آنجائیکه خداوند اراده فرموده بود حمزه را بدین اسلام گرامی دارد این سخن بر او گران آمده خشمناک شد و بجستجوی ابو جهل بیامد تا او را پیدا کند و سزای جسارتش را که برسولخدا کرده بود بدهد بهمین منظوربمسجد الحرام آمده او را در میان گروهی دید که نشسته است،حمزه نزدیک آمد و با کمانی که در دست داشت چنان بر سر ابو جهل کوفت که سرش بسختی شکست آنگاه گفت آیا محمد را دشنام می گوئی در صورتیکه من بدین او هستم؟اکنون اگر جرئت داری آن دشنام را بمن بده؟
جمعی از بنی مخزوم(قبیله ابو جهل)بطرف حمزه حمله ور شده خواستند تا بطرفداری ابو جهل با حمزة جنگ کنند،ابو جهل گفت:حمزه را واگذارید زیرا من برادر زاده اش را بزشتی دشنام گفتم.
پس از این جریان حمزة در دین اسلام و پیروی ازرسول خدا(صلی الله علیه و آله)ثابت قدم شد،و پس ازاسلام حمزه آزار قریش نسبت بدان حضرت تخفیف یافت و دانستند که حمزه از آنجناب دفاع خواهد کرد. (10)
نگارنده گوید:در اینجا بد نیست بدانید که اسلام حمزه درهمان سالهای اول بعثت بوده چنانچه ابن اثیر در اسد الغابة گفته که در سال دوم بعثت بوده و ابن کثیر نیز اسلام آنجناب را قبل ازاسلام ابو ذر ذکر کرده و از اینرو آنچه در کامل التواریخ آمده که اسلام حمزة را بعد از هجرت حبشه ذکر کرده و یا گفتارکازرونی در کتاب «المنتقی »که اسلام او را در سال ششم دانسته صحیح نیست،و الله العالم.
و این هم داستانهائی دیگر در این باره و نیز ابن هشام از عبد الله پسر عمرو بن عاص نقل می کند که گوید:
بپدرم گفتم:بزرگترین آزاری که از قریش نسبت برسولخدا(صلی الله علیه و آله)دیدی چه بود؟گفت:روزی نزدبزرگان و اشرافشان که در حجر اسماعیل(در مسجد الحرام)
گردهم جمع شده بودند رفتم و مشاهده کردم که سخن ازآنحضرت بمیان است و با هم می گویند:هرگز نشده بودکه ما در هیچ جریان ناگواری باین اندازه که در برابر این مرد صبر و بردباری کرده ایم شکیبائی و سکوت از خودنشان دهیم، خردمندان ما را نادان خواند.پدران ما را ناسزاگوید،بر دین و آئین ما عیب گیرد.گروههای متحد ما راپراکنده سازد. بخدایان ما دشنام دهد!راستی که ما دربرابر او بیش از حد بردباری کرده ایم!
در این گفتگو بودند که رسولخدا(صلی الله علیه و آله)واردشده و هم چنان بیامد تا رکن خانه کعبه را استلام نمود وسپس بطواف مشغول شد و چون بر آنها گذشت زبان ببدگوئی آنحضرت باز کرده و بر او طعن زدند!
من آثار ناراحتی در چهره پیغمبر(صلی الله علیه و آله)
مشاهده کردم ولی دیدم آن حضرت توجهی نفرموده ازنزدشان برفت،بار دوم که بر آنها عبور فرمود دوباره هم چنان زبان بطعن و دشنام گشودند و من این بار نیز آثارناراحتی را در چهره حضرت مشاهده کردم و چون بار سوم شدو اینان بدگوئی و دشنام را از سر گرفتند آنجناب در برابر آنها ایستاد و فرمود:
ای گروه قریش!آگاه باشید سوگند بدان خدائی که جانم بدست او است من ماموریت جنگ(و یا هلاکت)
شما را دارم!
این سخن را که فرمود آنان بطوری ساکت شدند که گویا روی سرشان پرنده نشسته است،و چنان در برابرش آرام شدند که کسانی که قبل از این سخن از همه نسبت بآن حضرت خشمناکتر بودند و بیش از دیگران مردم را برعلیه او تحریک می کردند با بهترین گفتاری پاسخ آن حضرت را داده و احترامات معموله را نسبت بدو بجای آوردند،بدان حد که میگفتند: ای ابا القاسم از ما بگذر(وکردار بد ما را نادیده بگیر)بخدا تو مردی نیستی که بی بهره از دانش باشی(و مانند ما نادان نیستی).
رسول خدا(صلی الله علیه و آله)از آنان گذشت و چون فردای آنروز شد دوباره در همان مکان گرد آمده و من نیزبا ایشان بودم،یکی از آنمیان گفت:شما دیروز سخنانی درباره محمد گفتید و آنچه او نیز درباره شما گفته بودشنیدید ولی همینکه در برابر شما آن سخنان ناراحت کننده را اظهار کرد او را رها کرده پاسخش را ندادید؟
در این سخنان بودند که رسول خدا«ص »از دور پیدا شد،اینان که او را دیدند یکباره بطور دستجمعی بسویش حمله ور شده اطرافش را حلقه وار گرفتند و شروع کردند بپرخاش کردن و اظهار داشتند:توئی که درباره دین و آئین و خدایان ما چنین و چنان میگوئی؟
پیغمبر«ص »فرمود:آری من گفتم!
عمرو بن عاص گوید:در این هنگام یکی از آنان را دیدم که دو طرف عبای آن حضرت را در دست گرفت(و درصدد آزار او بر آمد)ابو بکر که در آنجا بود و آن منظره را دیدگریان شده(روی دلسوزی نسبت بآنجناب)گفت:آیامردی را بجرم اینکه میگوید:پروردگار من خدای یگانه است میکشید؟و بدین ترتیب آن جناب را رها کردند وبدنبال کار خویش رفتند،و این جریان سخت ترین چیزی بود که من از قریش نسبت بآن حضرت دیدم.
و از ام کلثوم دختر ابی بکر نقل کنند که آنروز هنگامیکه ابو بکر بخانه بازگشت دیدم قریش سر او را شکسته اند.
و نیز گفته اند:سخت ترین آزاری که رسول خدا«ص »ازقریش دید این بود که روزی از خانه خویش بیرون آمد،وهر که در آنروز آنحضرت را دید چه آنان که زر خرید وغلام بودند و چه آنان که آزاد بودند(بنوعی)تکذیب او راکرده و اذیت و آزارش نمودند،حضرت بخانه بازگشت و ازکثرت صدماتی که دیده بود خود را در پارچه(و یا جامه)
پیچیده و بخفت،پس این آیه نازل شد«ای جامه بخودپیچیده برخیز و بترسان ». (11)
پی نوشتها:
1.سیرة النبویه ابن کثیر ج 1 ص 494.
2.اسد الغابة ج 4 ص 44.
3.سیرة النبویه ابن کثیر ج 1 ص 495.
4.صحیح بخاری ج 15 ط بیروت ص 77-بحار الانوار ج 18 ص 210.
5.سیره ابن هشام ج 1 ص 314.
6.محله پاسدار اسلام-شماره 69.
7.کامل ابن اثیر ج 2 ص 68-70.
8.و البته این نقل بر طبق گفتار آنها که ولادت فاطمه علیها السلام را پنج سال قبل ازبعثت دانسته اند می تواند مورد قبول واقع شود اما اگر ولادت آن حضرت را پنج سال پس از بعثت بدانیم چنانچه همین قول به صحت نزدیکتر است بعید بنظر می رسد.
9.بحار الانوار ج 18 ص 187 و 209 و اصول کافی ج 1 ص 449.سیرة النبویه ابن کثیر ج 1 ص 468.و در تفسیر عیاشی این داستان را در تفسیر آیه شریفه «ومکروا و مکر الله و الله خیر الماکرین »از امام باقر و امام صادق علیهما السلام روایت کرده است.
10.اسد الغابه ج 2 ص 46.سیره ابن هشام ج 1 ص 291.کامل ابن اثیر ج 2 ص 83.
11.سیره ابن هشام جلد 1 ص 289.