سبب این غزوه آن بود که به پیغمبر اطلاع دادند جمعی از قبیله غطفان به فکر افتاده اند تا به مدینه حمله کنند و برای این کار افراد و اسلحه تهیه می کنند، رسول خدا(ص)با چهارصد و پنجاه نفر از مسلمانان به قصد پراکنده ساختن و جلوگیری آنها به «ذی امر»رفت و در آنجا فرود آمد رئیس قبیله مزبور شخصی بود بنام دعثور بن حارث، هنگامی که رسول خدا و همراهان بدانجا فرود آمدند باران گرفت و رسول خدا(ص)به کنار درختی رفته بود که باران شدت یافت و تدریجا سیلی برخاست و دره «امر»را فرا گرفت.
پیغمبر خدا در آن سوی دره بود و یارانش این طرف دره که سیل برخاست و میان آن حضرت و یارانش جدایی انداخت، رسول خدا(ص)جامه خود را که در اثر آمدن باران تر شده بود از تن بیرون کرد و فشاری داده روی آن درخت انداخت تا خشک شود و خود زیر آن درخت خوابید.
افراد قبیله غطفان که در تمام این احوال ناظر رفتار پیغمبر بودند چون آن حضرت را تنها دیدند و سیل خروشان را نیز که مانع بزرگی میان آن حضرت و اصحاب بود مشاهده کردند به دعثور بن حارث که - گذشته از سمت ریاست بر آنها - مرد شجاع وبی باکی بود گفتند: فرصت خوبی برای تو پیش آمده تا بتوانی محمد را براحتی به قتل برسانی و خیال خود و دیگران را آسوده کنی زیرا اگر فرضا یاران خود را نیز در اینجا به کمک طلب نماید آنها نمی توانند به او کمک کنند!
دعثور از جا برخاسته و شمشیر برانی از میان شمشیرهایی که داشتند انتخاب کرد و همچنان تا بالای سر پیغمبر(ص)آمد و آنجا با شمشیر برهنه ایستاد و گفت:
ای محمد کیست که اکنون بتواند تو را از دست من نجات داده و نگهبانی کند؟
رسول خدا(ص)با آرامی فرمود: «الله »!
در این وقت جبرئیل - که مامور نگهبانی آن حضرت بود - دستی به سینه دعثور زد که به زمین افتاد و شمشیر از دستش به یکسو پرید!
رسول خدا(ص)از جا برخاست و شمشیر را برداشته بالای سر او آمد و فرمود:
- کیست که اکنون تو را از دست من حفظ کند؟
دعثور گفت: هیچکس، و من براستی گواهی می دهم جز خدای یگانه خدایی نیست و تو هم پیغمبر و فرستاده خدایی!و به خدا سوگند از این پس هرگز دشمنی را علیه تو جمع آوری نخواهم کرد.
در این وقت رسول خدا(ص)شمشیرش را به او داد و دعثور برخاسته به راه افتاد، سپس روی خود را به آن حضرت کرده گفت:
به خدا سوگند تو بهتر از من هستی!
این را گفته و به نزد قبیله خود برگشت و چون از وی پرسیدند: چه شد که او را نکشتی؟ گفت: مردی سفید پوش و بلند قامت را دیدم که بر سینه ام زد و چنانکه دیدید به پشت روی زمین افتادم و دانستم که او فرشته ای بود و گواهی دهم که محمد رسول خداست و از این پس دیگر کسی را علیه او تحریک نخواهم کرد. (1) و به دنبال این گفتار مردم را به اسلام دعوت کرد و از آن پس مسلمان گردید.
پی نوشت:
1. گروهی از مورخین نظیر این داستان را در جنگ ذات الرقاع که در سال چهارم یا پنجم اتفاق افتاد ذکر کرده و به جای «دعثور»نیز«غورث »ذکر شده و در کتاب شریف کافی نیز از امام صادق(ع)همان گونه نقل شده است، و الله اعلم.