ماهان شبکه ایرانیان

دشت آتش

حدیث غم تو نهایت ندارد

کسی جز تو بر غم ولایت ندارد

عطش، زخم و آتش و یک کوفه غربت

غم تو، غم تو، نهایت ندارد

غریب غریبی . . . الهی بمیرم!

کسی از تو قصد حمایت ندارد

در این دشت آتش، عطش نوش زخمی

نگاه شهیدت شکایت ندارد

تو ای نخل بی سر، چه سرخی، چه زیبا!

زبان توان روایت ندارد

شهید غم تو نگشتم، دریغا!

دل هرزه من کفایت ندارد

تو را جان مولا نسوزان دلم را

اگر شعر سرخی برایت ندارد . . .

رضا اسماعیلی

عطر عاشورا

کیست این طاقت گرفت از ما، به خون غلتیدنش

خم شده هفت آسمان عشق بر بوسیدنش

سینه ها جز در حریم عشق او پر پر نزد

نازم این دل را و در سیلاب خون غلتیدنش

عطر عاشورا چنان شولا به تن پیچیده است

صد چمن گل باز شد در حسرت بوییدنش

موسم این باغ را فصل خزان باور نبود

باغبان می گرید از اندوه پرپر دیدنش

کوه را ماند، چنین استاده در توفان و باد

موج می پیچد به خود در التهاب دیدنش

تیغ عریان بر کف و با صد دهان زخم و خون

می نماید غیرت حیدر چنین چرخیدنش

حسین اسرافیلی

نخل بی سر

زیر ایوانت اگر روزی کبوتر می شدم

آنقدر پر می زدم در خون که پرپر می شدم

آتشم گل کرد و بالم سوخت با پروانه ها

کاش چون پروانه در آتش شناور می شدم

کاش در هنگام توفان سیاه نیزه ها

مرهمی بر زخم خونین برادر می شدم

ای سر انگشت جنون در فصل رقص عاشقان

زخمه ای گر می زدی تا شعله ورتر می شدم

سوی تو پر می زدم، با بوی تو پر می زدم

از شمیم روح انگیزت معطر می شدم

با برادر گفت زینب: «کاش بی تو در جهان

مرغ بی پر، باغ بی بر، نخل بی سر می شدم »

در حریم تو کبوترها به باران می رسند

گر به کویت راه می بردم کبوتر می شدم . . .

حبیب الله بخشوده

در این سینه زنی ها

من در طلب خون توام تا به کجاها

تو پر زده ای مثل مسیحا به کجاها

ای محشر پاشیده در این سینه زنی ها

رفته ست به دنبال تو دریا به کجاها

رفته ست که در خویش تو را حل کند و بعد

تبخیر شود تا به ثریا . . . به کجاها

هر قطره اشکی غزل داغ تو گشته ست

تا شرح دهد خون خدا را به کجاها

لب باز کند . . . نوحه بخواند که ز هر سنگ

جاری شود آبی سوی فردا، به کجاها

ویران شده ام، ریخته ام زیر قدم هات

رفتم پی ادراک تو حالا به کجاها

تا جاذبه ات بر دل هر قطره بریزد

راهی کنی این اشک رها را به کجاها

سمتی که نفس های تو بر خاک چکیده ست

سمتی که تو را برد اهورا به کجاها

خونت شده خورشید که هر روز بتابد

بر غربت این خاک . . . به دنیا . . . به کجاها

صالح محمدی امین

غروب شام غریبان

زمین تشنه و تن پوش تیر و تنها . . . تو

هزار قافله در اوج بی کسی ها تو

پرنده - سنگ - درختان به سینه می کوبند

دوباره دسته ای از کوچه رد شد اما تو . . .

غروب شام غریبان و کوفه تاریکست

خدا بخیر کند مرد! صبح فردا تو

چگونه می گذری از گناه این مردم

گناه مردم بی رحم کوفه آیا تو؟ !

صدای شیونی از زینبیه می آید

به داغ بی کسی انداختی جهان را تو

تویی که زمزمه ات کوه را پراکنده ست

کنار آمده ای با تمام غم ها تو

چه راحت از همه قوم و خویش دل کندی

چه دیده ای تو در آن لحظه های زیبا تو . . . ؟ !

زنی شکسته دل و رد سرخی از خورشید

که تکیه داده به دیوار تکیه ها با تو

در انتظار سواری که می رسد از راه

میان دسته زنجیر زن تویی؟ ! ها ! تو؟ !

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان