ماهان شبکه ایرانیان

مرثیه عاشورا

محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکی بود و سکوت و نور کم فروغ شمعی کوچک. صداهایی از وردست خیال، درهم و برهم که موج برمی داشت و اوج می گرفت.

محتشم چشمانش را که باز کرد به اطراف حرکت داد. تاریکی بود و سکوت و نور کم فروغ شمعی کوچک. صداهایی از وردست خیال، درهم و برهم که موج برمی داشت و اوج می گرفت.

دردی ویران کننده بر رخش پاشیده بود لبهایش لحظه ای لرزید و بغض را در سینه اش کشت. احساس کرد غمی به سنگینی عالم بر دلش سنگینی می کند، غمی که اگر بر کوه فرود می آمد می شکست و فرو می ریخت.

انگار همین دیروز بود. گل زندگیش، پسر دلبندش (1) پیش رویش سوخت و پرپر شد. دلش ازدست روزگار سر رفت. دیگر زندگی و شعر برایش بی معنا شده بود. ادبای کاشان و شعرای معاصر در رثای فرزندش بسیار سروده بودند، حتی خودش هم مرثیه ای غرا در عظمت این واقعه سروده بود. اما درد او را این چیزها درمان نمی کرد.

دوباره بر بستر دراز کشید که چشمش به شیشه مات پنجره افتاد. دلش هری فرو ریخت. انگار دو چشم کوچک و پرمژگان به او خیره شده بود. پسرش بود که می گریست و بابا، بابا می گفت. چشمانش را مالید، کسی پشت پنجره نبود.

روح صدا در تار و پود محتشم کاشانی حلول کرد. حس غریبی به او دست داد. در خود نبود. در مرگ فرزند خود را مقصر می دانست، چشمان غم گرفته اش را بست تا بار دیگر پسر را در خواب به تماشا بنشیند.

آب بود و آب، آبشارهای بزرگ رودخانه های پرجوش و خروش، چشمه های زلال، آب همه جا بود، او بر هوا می رفت و هیچ نمی گفت. باغی از دور نمایان شد. بوستانی بزرگ و بی انتها، تا چشم کار می کرد درخت بود و گل و گیاه. سبز سبز. میوه هایی آبدار و زرین که همه یکجا به ثمر نشسته بودند.

در به آرامی باز شد. صدایی ملکوتی از ورای زمان او را به رفتن می خواند. خود را در کشاکش راه یله داد، خود نمی رفت، بلکه انگار نیرویی نامرئی او را می کشاند. احساس کرد که دلش سبک شده است. درد و غم از تنش شسته شده و حالت غریبی اش ریخته است.

در خط نگاهش مردی سبزپوش را به نظاره نشست، قامت رسای مردی زیباروی که لبخند می زد و او را می نگریست.

او را شناخت، دلش گواهی داد او پیامبر رحمت، صلی الله علیه وآله، است. خواست برود و دستهایش را غرق بوسه کند، صدای گامهای شمرده اش از اعماق زمان به گوش می رسید، نزدیکتر آمد و نرم خندی زد. لبهای حضرت حرکت نمی کرد. اما شنید:

تو برای فرزند خود مرثیه می سرایی، اما برای فرزند من مرثیه نمی گویی؟

آری، دیشب همین را به او فرموده بود. خجالت می کشید چشم در چشم پیامبر، صلی الله علیه وآله، بدوزد. یارای آن نداشت که چشم از سیمای پرمحبت او برگیرد، حیران و واله فقط می نگریست و دم فرو بسته بود.

پیامبر، صلی الله علیه وآله، فرمود:

چرا در مصیبت فرزندم مرثیه نگفتی؟

کلام پیامبر، صلی الله علیه وآله، عتاب داشت. عرق بر چهره اش نشست.

- «چون تاکنون در این وادی گام برنداشته ام. راه ورود برای خود پیدا نکردم ».

فرمود: بگو:

باز این چه شورش است که در خلق عالم است.

از خواب پرید. در تاریکی دوات و کاغذ را یافت، دستهایش می لرزید. در کلام پیامبر طنین جادویی حق بود و زلال معرفت.

باید امر نبی را اطاعت می کرد، باید از حسین، علیه السلام، می گفت و حادثه بزرگ عاشورا.

بازاین چه شورش است که در خلق عالم است

سرود:

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

مصرع به مصرع و بیت به بیت سرود، روزها از پس هم می رفتند و او تنها با کاغذ و قلم مانوس بود. هرازگاهی چیزی در ذهنش جرقه می زد و او را به نوشتن می خواند. دستش با کاغذ آشنا بود و ذهنش با ظهر کربلا. به گذشته کوچیده بود. پیش رویش اصحاب نفر به نفر رخصت رزم می گرفتند و چون شقایق پرپر می شدند. ضیافت عشق بود و آلاله های قبیله سربداران سرزمین سرخ بیداری.

به خود آمد. سکوت بود و سکوت. نگاهش با کاغذ آشنا بود. چند بند سروده اش را به پایان رسانده بود. مصرعی ناتمام پیش رویش بود:

هست از ملال گرچه بری ذات ذوالجلال

شگفت زده شد. عقلش به جایی قد نمی داد. هرچه بنویسد ممکن است به مقام پروردگار سبحان جسارتی کند. قلم از دستش فرو افتاد. رنگ از چهره اش پرید. احساس خفقان کرد. سرگیجه گرفت و آرام بر بستر غنود.

- «می دانستم که کار به اینجا می کشد، راه چاره ای نیست... پیش پیامبر، صلی الله علیه وآله، رو سیاه شدم. کجا رفت آن همه نغزگوئیت محتشم؟ یک کاشان بود و یک محتشم. آه، آه، که همه اش اسم بود و رسم ».

خواب به چشمانش آمد. جوانی خوشبوی و رعنا، سبزپوش و زیبا، در همان باغ بهشتی در جای پیامبر ایستاده بود. سلام کرد و پاسخ شنید. حضرت ولی عصر، عجل الله تعالی فرجه، فرمود:

چرا مرثیه خود را به اتمام نمی رسانی؟

پاسخ داد:

- «در این مصرع به بن بست رسیدم، نمی توانم رد شوم ».

فرمود: بگو:

او در دل است و هیچ دلی نیست بی ملال

یارای حرف زدن نداشت، شوق در رگهایش می دوید و زبانه می کشید. ندانست کی امام از باغ رفته است. صدای گنگ و مبهم، ذهنش را انباشت. صدا هر لحظه نزدیکتر می شد. دسته دسته فرشتگان می آمدند و هروله کنان، پای می کوفتند.

همه سیاه برتن کرده بودند و اشک می ریختند، گویا کسی نوحه می خواند. صدایش حزن داشت و اندوه، نوحه را اینچنین آغاز کرد:

بازاین چه شورش است که درخلق عالم است؟

باز این چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است؟

باز این چه رستخیز عظیم است کز زمین

بی نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است؟

چشم گشود، پهنه صورتش خیس اشک بود و دستش مدام بالا می رفت و بر سینه فرود می آمد. انگار زمین و زمان با هم دم گرفته بودند و در عزای سالار شهیدان نوحه سرایی می کردند. (2)

پی نوشتها:

×. برگرفته از کتاب «نگاه سبز» نوشته حسن جلالی عزیزیان. با سپاس از سرکار خانم «صغری خناری » از قائم شهر که این داستان را برای ما ارسال کردند.

1. در برخی منابع «برادرش » آمده است.

2. با استفاده از: الکلام یجرالکلام، ج 2، ص 110; در انتظار خورشید ولایت، ص 171-170.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان