ماهان شبکه ایرانیان

عطر یاس

ءبه چادر پشمی نگاه کرد، با انگشتان بلند وظریفش آن را لمس کرد، به فکر فرو رفت.

عطر یاس

بتول مظفری

ءبه چادر پشمی نگاه کرد، با انگشتان بلند وظریفش آن را لمس کرد، به فکر فرو رفت.

- آیا به راستی به جز این چادر پشمی چیزی دیگری نداشتند؟

به سختی آب دهانش را قورت داد. چیزی روی سینه اش سنگینی می کرد. چادر را زیربغل گرفت و وارد خانه شد، همسرش زیر سایه نخل استراحت می کرد. شتابزده به او نزدیک شد و جلوی او نشست، چادر را نزدیک برد.

- در ازای جوی که به او دادم، او چادرهمسرش را به ودیعه پیش من گذاشت (چندلحظه مکث کرد) تا قرضش را ادا کند. این چادر پیش ما می ماند.

زن نشست. متعجب پرسید:

- از چه حرف می زنی؟! چه کسی در ازای جوی که...

ناگهان تغییر حالت داد شرمسار سرش راپایین انداخت. چادر را به زن نزدیک کرد.

مرد به آرامی گفت:

- این چادر متعلق به خاندانی است که اجداد ما کینه ای دیرینه با آن ها دارند.

بلند شد. چند قدم در حیاط خاکی راه رفت. ریشهای بلند و زبرش را در مشت گرفت.

- از آن لحظه ای که چادر را گرفتم... نیروی عجیبی توی خونم جاری شد... که قلبم را به دردآورد... او را به رحم آورد...

کنار تنور خاموشی نشست. به هیزمهای سوخته و سیاه چشم دوخت.

- احساس عجیبی دارم. حس می کنم...روزنه عشقی نسبت به او در قلبم ایجاد شده...پشیمان شدم وخواستم او را پس بدهم... اما او رفته بود...

زن پرسید:

- این چادر فاطمه دختر محمدصلی الله علیه وآله وهمسر علی علیه السلام است...؟

زمزمه کنان با خودگفت:

- آنها غذای روزانه شان را هم نداشتند... حال با این چادر چه می خواهی بکنی... چادری که ودیعه ای پیش ماست.

مرد گفت:

- چادر را پیش خودمان نگه می داریم.

زن برخاست. نزدیک رفت. دستش را روی شانه ستبر او گذاشت.

- خوب... تصمیم نداری چادر را پس دهی؟

- نه، نه... چادر را پس نمی دهم... ما با آن هاکینه و عداوت دیرینه داریم... می خواهی دشمنی را کنار بگذارم... به خاطر یک احساس، چادر را پس بدهم...

چند لحظه به زن نگاه کرد. صورتش سرخ شده بود و قلبش به شدت می تپید.نمی دانست چه کاری می کند... آیا کینه وعداوت را رها کند و چادر را پس دهد و یادنباله رو گذشتگان باشد. سرگردان و حیران چند بار حیاط را قدم زده از شدت گرما بدنش عرق کرده و پیراهن سفیدش به تن چسبیده بود. ایستاد، مدتی خوب چادر را نگاه کرد. آن وقت لبخند بی رمقی زد و به اتاق رفت، درصندوقچه را گشود و چادر را درون آن گذاشت.

شب از راه رسید. همانند شبهای تابستان گذشته گرم و دم کرده، مرد آبی به صورتش زد.

- حتی یک نسیم خنکی هم نمی وزد.

زن زیر چشمی شوهرش را نگاه کرد. مرد به صورت زن که زیر نور چراغ بیمار گونه می زد،نگاه کرد.

- حال عجیبی دارم. خواب از چشمانم رفته است. و میلی به غذا ندارم.

بی حوصله صدایش را بالا برد.

- امان از گرما... پیراهنم کثیف شده.

زن در سکوت برخاست و از اتاق بیرون رفت. مرد خودش را روی تشک میان اتاق انداخت و پلکهایش را روی هم گذاشت وسعی کرد تمام اتفاقات روز را فراموش کند. تا ساعتی بخوابد. هنوز چند لحظه از گرم شدن پلکهایش نگذشته بودکه فریاد زنش ترسان او را از خواب پراند. هراسان از اتاق بیرون رفت واطراف را نگاه کرد. خود را به همسرش رساند. زن بیهوش در آستانه درافتاده بود. مرد مشتی آب به صورتش زد. زن آهسته آهسته پلکهایش را باز کرد. دست راستش را بالا آورد و اشاره به صندوق کرد و با صدای لرزانی گفت:

- آنجا... آنجا... درون صندوق... نور... نور... ماه درون... صندوق است.

و مرد به صندوق که نوری از آن می تابید، نگاه کرد. به نظر، همسرش درست گفته بود. آرام جلو رفت و با خود اندیشید:

- این نور از کجا می تابد...؟ چه درون صندوق است؟

جلوی صندوق زانو زد. احساس کرد نور چشم او را می نوازد. دستش را پیش برد و یک لحظه چشمش به چادر پشمی افتاد.

نفس درسینه اش حبس شد. در جامیخکوب شد. نمی توانست آنچه را که می بیند، باور کند. لرزان چادر را برداشت و لمس کرد. اشتباه نمی کرد. همان چادر پشمی بود که آن روز صبح در ازای مقدار جو که به امام علی علیه السلام داده بود، به رهن گرو گرفته بود. خواست فریاد بزند امازبانش بند آمده بود. زن که حالا به هوش آمده بود، به دیوار اتاق تکیه داده و ناباورانه به مرد نگاه می کرد. مرد چادر را نشانش داد. زن آرام گفت:

- وارد اتاق شدم. بوی عطریاس، همه اینجا را گرفته بود. درب صندوق را بازکردم تا برای تو پیراهنی بیاورم که نوری زیبا چشمم راخیره کرد. از ترس فریاد زدم و از حال رفتم.

بلند شد و به طرف مرد رفت:

- می دانی... از همان لحظه که این چادر را دیدم، منقلب شدم واحساس کردم این چادر برای خانه مبارک خواهد بود (چادر را از مردگرفت و بوئید.) این چادر فاطمه همسر علی علیه السلام است. همسر مردی که زندگیش برای خدا است و آن قدر انفاق و بخشش کرد که برای تامین آذوقه خانه، در مقابل مقدار جوی برای نان، چادر همسرش را به گروپیش مردمانی چون ما که یهودی هستیم، می گذارد. بغضش ترکید وچادر را به چهره کشید:

- تو نمی خواهی کینه و عداوت دیرینه و ندانسته را رهاکنی؟

مرد متعجبانه به او نگاه کرد. سعی کرد چیزی بگوید; اما لبهایش به هم دوخته شده بود. زن بلند شد. رو به قبله ایستاد. محکم گفت:

- اگر تاکنون سرگشته و حیران بودم و جاهلانه باخاندان آنها دشمنی می کردم اما حالا تمام این ها را کنار می گذارم و ایمان خود را به اسلام باافتخار بر زبان می آورم.

مرد به طرفش رفت. ناگهان خود را به روی زمین انداخت و به سجده رفت. هردو اسلام آوردند و همان شب هردو نزدیکان را خبر کردند وچادر را نشانشان دادند و باعث شدند که حدود 70 نفر از یهودیان اسلام بیاورند.

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان