مقدّمه
بسم اللّه الرحمن الرحیم.
السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین.
با عرض تسلیت به مناسبت عاشورای حسینی و با آرزوی قبولی طاعات و عبادات.
عظمت عاشورا به بزرگی خدا است؛ چون برای خدا و در راه خدا بود. این حادثه هم وسیع است، هم عمیق است؛ هم سطح دارد، هم عمق. اجمالاً همه چیز در آن بود: امر به معروف، تعلیم، عبادت، نماز، شهادت طلبی، عدالت خواهی، تشکیل حکومت اسلامی، رواج قرآن، اصلاح طلبی قرآنی؛ «اِنّما خرجتُ لِطلبِ
الاصلاحِ فی امّةِ جدّی.»(1) همه چیز در آن بود، منتها به قدری وسیع است که هر کسی گوشه ای از آن را نگاه می کند، دچار انحصارگرایی می شود که این اشتباه بزرگی است.
شروع سلطنت یزید
در نیمه رجب سال 60 هجری قمری معاویه در شام هلاک شد. آن موقع یزید بیرون از شام بود؛ او را به شام آوردند. در تاریخ آمده است: «لم یکن له همٌّ الاّ فی مَن لم یرغب بیعتَه.»(2) کل ممالک اسلامی با او بیعت کرده بودند، بجز سه، چهار نفر که از او ناراضی بودند: عبداللّه بن زبیر بود، عبداللّه عمر و امام حسین علیه السلام . البته فرد چهارمی را هم گفته اند که خیلی قابل قبول نیست. در آن موقع، 31 یا 32 سال بیشتر نداشت. به همه استانداران کشورهای عراق، شام، یمن، مصر و همه شهرهای اسلامی نامه نوشت که پدرم مُرد و من به خلافت رسیدم؛ برای من از مردم بیعت بگیرید. اما بیعت نامه ای که برای مدینه نوشت، استثنایی بود. متن نامه برای همه تکراری بود، ولی برای والی مدینه یک نکته اضافی داشت: روی یک تکه کاغذ به تعبیر ما مثلاً، کاغذ سیگار به تعبیر طبری، «اُذُن فار» (یعنی گوش موش) به اندازه گوش موش به فرماندار مدینه نوشت که از این سه نفر، یا بیعت بگیر، یا سر بگیر! چرا این نامه را در تکه کاغذ نوشت، بدون نشان و مُهر رسمی؟ چون از عثمان یاد گرفته بود که اگر گم شد و دست کسی افتاد، بگوید: که می گوید من نوشتم؟ چه نشانه ای وجود دارد؟ این کار را کرد تا بتواند خودش را تبرئه کند.
شب هنگام خبر به مدینه رسید. امام حسین علیه السلام و عبداللّه بن زبیر در مسجد بودند. امام حسین علیه السلام با توجه به خوابی که شب قبل از آن دیده بود، متوجه شد که معاویه مرده است. عبداللّه بن زبیر مدّعی خلافت بود، امام حسین علیه السلام هم مدّعی خلافت، اما آن به باطل و این به حق. او چند بار به فرماندار گفت: برای بیعت می آیم و نیامد، اما امام حسین علیه السلام یک بار هم نگفت می آیم و نیامد. عبداللّه بن زبیر در پاسخ به دعوت حاکم مدینه گفت: می آیم، ولی آن شب به دربار نرفت. اما امام حسین علیه السلام گفت می آیم، ولی تأخیر کرد؛ چون به منزل رفت و با خود همراه آورد؛ تدبیر امنیتی اندیشید. مروان به فرماندار گفت: حسین نیامد، ممکن است نیاید. گفت: نه حسین کسی نیست که بگوید می آیم و نیاید! امام این است، باید به او افتخار کرد. امام حسین علیه السلام آمد. از او بیعت خواستند، گفت: شما بیعت این جوری را نمی خواهید، لابد می خواهید از آن برای تبلیغات سیاسی استفاده کنید. گفتند: بله. گفت: پس باشد برای بعد. نگفت: فردا بیعت می کنم، گفت: ببینم فردا نظر ما و شما چه می شود. مروان گفت: نگذار برود! ولید گفت: بگذار برود. این یکی از کارهای خوب ولید بود؛ مثل اینکه شیر پاکی خورده بود. مادر نجیبی داشت. آن شب بیعت صورت نگرفت.
اما عبداللّه بن زبیر درگیر شد و از مجلس بیرون رفت. شب بعد دوباره امام حسین علیه السلام مهلت گرفت، آن شب از مدینه خارج شد. سه بار امام حسین علیه السلام در دوران زندگی، پس از مرگ معاویه مهلت گرفت: دو بار در مدینه، یک بار در کربلا. در بار دوم، پس از ماجرای زبیر، مأموران دولتی سراغ او آمدند، گفتند: چه شد؟ فرمود: امشب هم به تأخیر بیندازید، صبر کنید. نگفت: بیعت می کنم، نگفت: فردا می آیم بیعت می کنم، گفت: تا فردا ببینیم چه می شود.
هجرت شبانه از مدینه
امام علیه السلام شب هنگام از مدینه بیرون آمد. اما عبداللّه بن زبیر دوبار گفت: می آیم و نرفت. همراهان امام حسین علیه السلام در حرکتش 21 مرد با زن و بچه و دیگر همراهان بودند. در آن نیمه شب، اگر کسی می خواست گریه کند، می گفت: آرام! مردم نفهمند، نیروهای دولتی متوجه نشوند، مانع خروج ما نگردند. حضرت سکینه می گوید: آن شب غمگین ترین شب مدینه برای ما بود. در تاریخ مدینه نقل است: مدینه که جنگ های اوس و خزرج داشت، بدر و احد داشت، اما این شب از همه آن شب ها برایشان غمگین تر بود. چون آن ها موضوع را فهمیده بودند؛ ترسان و گریان امام علیه السلام را همراهی می کردند. جالب توجه اینکه امام حسین علیه السلام این آیه را می خواند: «فَخرَجَ مِنها خائفا یتَرقَّب.» (قصص: 21) این کار چند پیام دارد:
اول، اینکه می گویند: امام حسین علیه السلام فقط برای تشکیل دولت و حکومت قیام کرد، این با ترس و نگرانی سازگار نیست.
دوم اینکه آیه ای که حضرت خواند درباره حرکت شبانه حضرت موسی علیه السلام از مصر از ترس فرعون است که از آنجا فرار کرد. این می رساند که خروج امام حسین علیه السلام خروج خدایی بود؛ خروج پیامبرانه که ابتدایش با حضرت موسی علیه السلام بود و ادامه اش با پیغمبر صلی الله علیه و آله و خروج شبانه اش از مکّه و در نهایت، خروج امام حسین علیه السلام . جالب اینکه پانزدهم رجب معاویه هلاک شد، خبر مرگش بیست و پنجم به مدینه رسید و بر حسب نقل، امام حسین علیه السلام 27 رجب از مدینه بیرون آمد و به سمت مکّه حرکت کرد و این آیه را می خواند. سوم شعبان وارد مکّه شد؛ روز تولّد خودش. قیام امام حسین علیه السلام تولّد مجدّد دین جدّش بود. پیامبر فرمود: «حسینٌ منّی و اَنَا مِن حسینٍ.»(3) روز سوم شعبان روز مبعث دیگری برای دین پیغمبر است.
دومین آیه ای که حضرت امام حسین علیه السلام خواند، آیه مربوط به ورود حضرت موسی علیه السلام به شهر مدین بود: «ربِّ اِنّی لِما اَنزلتَ اِلیَّ مِن خیرٍ فقیرٍ.» (قصص: 24) این نشان می دهد که حرکت او حرکت پیامبرانه است، ادامه راه انبیاست، به فرمان خداست. وقتی وارد مکّه شد، مردم خوشحال شدند؛ همان مردم بی عرضه، ناتوان و ترسو. در بدو ورود به استقبال او رفتند. این به ابن زبیر خیلی برخورد که بر خلاف امام حسین علیه السلام ، کسی به او توجه نمی کرد. در تاریخ آمده است که امام علیه السلام تا هشتم ذی حجّه، قریب چهار ماه در مکّه بود و در تمام این مدت بیکار نبود؛ همان گونه که پیغمبر صلی الله علیه و آله در مکّه از ورود میهمانان استفاده می کرد و نبوّت و رسالت خود را به مردم اعلام می کرد، امام حسین علیه السلام هم برای حجّاجی که به مکّه می آمدند، تبلیغ می کرد و واقعیت خودش، ظلم یزید، بی کفایتی و بی صلاحیتی او، رواج فساد و ظلم و وظیفه آن ها را بیان می نمود؛ گاهی با زبان تشویق می کرد، گاهی هم با سفارش، دعوت می کرد، نامه می نوشت. در این مدت، کار حضرت همین بود.
هنگام خروج از مدینه هر کس از خانواده اش خروج او را می دانست، جلوی حضرت را گرفت؛ از جمله محمّد بن حنفیه؛ برادر پدری او. او را نصیحت کرد، گریه کرد، به دست و پایش افتاد و گفت: کجا می روی؟ خطرناک است! با دشمن مسلّح و مجهّز سر و کار داری! فرمود: بیعت می خواهند، نمی توانم بیعت کنم. گفت: برو یمن در حالی که امام علیه السلام می دانست که احتمال پشتیبانی او از طرف اهالی یمن میسر نیست چون سابقه عدم حمایت اهالی یمن از والی منصوب امیرالمؤمنین علیه السلام در زمان آن امام وجود داشت اگر یمن نشد، برو به کوه ها. دیگر فکر نکرد که یمن تحت حکومت یزید است. کدام منطقه بود که خارج از اختیار یزید باشد؟ خود حضرت می فرماید: اگر در سوراخ حشره هم بروم، مرا بیرون می آورند. این ها تا خون قلبم را نریزند، آرام نمی گیرند.(4) پسران محمّد بن حنفیه هم در هنگام بیرون آمدن امام علیه السلام از مدینه همراهش بودند. اما امام حسین علیه السلام به وظیفه اش عمل می کند، ارشاد می کند، سفارش می کند، تا آنکه یزید احساس خطر می کند. مکّه محل امن است؛ حیوان را، حتی قاتل را نمی توان در آنجا کشت. اگر قاتل به آنجا برود، در امان است، چه رسد به پسر پیغمبر!
یزید نمی توانست تحمّل کند. به زحمت افتاد که چه کند. اگر صبر کند، امام حسین علیه السلام افشاگری می کند. به تنگ آمد، تصمیمش را گرفت. دو کار انجام داد؛ دو شیوه در پیش گرفت: یک شیوه به اصطلاح تروریستی و مخفیانه. سی نفر از شیاطین بنی امیّه را در ماه ذی حجّه، ایام حج به بهانه زیارت خانه خدا به مکّه فرستاد؛ کماندوهای آموزش دیده مسلّح مُحرم شدند؛ در زیر احرامشان شمشیر بسته بودند. هدفشان این بود که امام حسین علیه السلام را بربایند؛ سعیشان این بود که او را زنده بگیرند. شیوه دیگری که به کار گرفت این بود که اگر این ها موفق نشدند، به فرماندار مکّه و مدینه دستور داده بود با چند هزار سرباز راه را بر امام حسین علیه السلام ببندند.
خروج از مکّه
امام حسین علیه السلام از ماندن در مکّه احساس خطر کرد. لذا، از مکّه بیرون آمد. به خلاف مدینه که شب از آنجا بیرون آمد، از مکّه روز بیرون آمد تا مردم بفهمند که همه امنیت دارند، حتی حیوان امنیت دارد، اما پسر پیغمبر امنیت ندارد. هر کس رسید، گفت: آقا الآن روز نهم است! به همه می گفت: نمی گذارند اعمالم را انجام دهم. به فرزدق می فرماید: اگر شتاب زده بیرون نمی آمدم، مرا دستگیر می کردند. اباحرّه می گوید: آقا! الآن چه وقت رفتن است؟ مردم به امید این روز به مکّه می آیند، شما کجا می روید؟ امام علیه السلام می فرماید: مالم را گرفتند، صبر کردم؛ آبرویم را بردند، نشستم؛ به پدرم لعن کردند، صبر کردم؛ خودم را می خواستند، بیرون آمدم.
امام حسین علیه السلام از این موقعیت استفاده کرد؛ بیرون آمد و اعلام نمود: «مرا از حرم جدّم رسول خدا و از حرم امن خدا خارج کردند.»(5) نه برای حرم جدّش احترامی باقی گذاشتند و نه برای حرم خدا. خیلی ها جلوی حضرت را گرفتند، با جدّیت، با تلاش، با خواهش. چرا؟ چون می دانستند رفتن در خون و خطر است.
ابن عبّاس آمد و حرفی زد که تاریخ می گوید: امام حسین علیه السلام او را تحسین کرد؛ ابن عباس روز عاشورا را برای امام حسین علیه السلام مجسّم کرد، گفت: آقا! نرو! پیش زن و بچه ات تشنه کشته می شوی؛ همچنان که عثمان در خانه اش پیش زن و بچه اش تشنه کشته شد. همین طور هم شد. البته امام حسین علیه السلام بهتر از ابن عبّاس می دانست، اما ابن عبّاس این را به زبان آورد. چند نفر «عبدالله» همه جلوی حضرت را گرفتند و گفتند: نرو. عبدالله بن عبّاس، عبدالله بن جعفر، عبدالله بن مطیع، عبدالله بن زبیر و عبدالله بن عمر. همه می دانستند که خطر در کار است؛ زن و مرد، دوست و دشمن می دانستند. حتی ابن عبّاس، که پسر عموی حضرت است، به او می گوید: آقا! اگر بدانم که حریفت می شوم، با تو دست به یقه می شوم، جلویت می ایستم، دست و پایت را می گیرم که نروی، اما چه کنم که می دانم حریفت نمی شوم. دوستان این جور بی تاب شده بودند. همه او را دوست داشتند؛ پسر پیغمبر بود، آبرویشان بود. می گفتند: آقا! تو بروی، دیگر برای هیچ کس آبرو نمی ماند. تو آبروی جمع هستی.
عبدالله بن مطیع خیلی عاقل بود، حرف های خوبی درباره اش نقل شده است؛ حرف هایی شاهد و زنده؛ گفت: تو بروی، دیگر برای مکّه و مدینه احترامی نمی ماند، برای ما احترامی نمی ماند. طبیعی است که اگر ریشه چیزی را بزنند، دیگر شاخ و برگ نمی ماند.
می گویند: جابر بن عبدالله انصاری تعبیر بسیار تندی به کار برد و گفت: «اِتّقِ اللّهَ لاتَخرُجْ.»
ابوسعید خدری، از اصحاب دسته اول پیغمبر و از دوستان بی طرف بود، موضع سیاسی نداشت، آمد و از رفتن حضرت ممانعت کرد. محمّد بن حنفیه به مکّه آمد، وقت حج بود. در مدینه جلوی برادرش را گرفت، نشد؛ به مکّه آمد. وقتی دید برادرش مصمّم است، اصرار کرد، خیلی التماس کرد. هر قدر امام حسین علیه السلام گفت، او قانع نشد؛ چون حرف های امام حسین علیه السلام منطقی نبود، عقل پسند نبود، فوق عقل بود. لذا، عقلا حرف او را باور نمی کردند. عاقل چه می خواهد؟ حرف منطقی می خواهد، برهان منطقی می خواهد. کار امام حسین علیه السلام کاری فوق برهان عقلی و فوق عقل بود. رفتن در آتش، کار عقل نیست. چه کسی کار حضرت ابراهیم علیه السلام را قبول می کند که در میان آتش برود؟ چرا به پیغمبر می گفتند: مجنون؟ مگر پیغمبر چه می گفت؟ پیغمبری که صادق بود، امین بود، اعقل عقلا بود، مگر نبود؟ چون حرفی زد مافوق عقل. ائمّه اطهار علیهم السلام هرگز ضد عقل سخن نمی گویند؛ نمی گویند: دو دو تا پنج تا، اما یک چیزی می گویند که با حساب و کتاب ما جور درنمی آید؛ با تشخیص ریاضی ما قابل فهم نیست. امام حسین علیه السلام نتوانست هیچ عاقلی را قانع کند. اما زهیر را با یک اشاره قانع کرد. زهیر ضد بنی هاشم بود، عثمانی بود؛ با یک اشاره او را جذب کرد. به او چه گفت؟ به زهیر چیزی گفت که به برادرش محمّد بن حنفیه نگفته بود، به ابن عبّاس و دیگران نگفته بود. عاقل، اگر منطق نباشد باور نمی کند، اما عاشق به یک اشاره دل می دهد. کار دل مرز ندارد. شهید صدر رحمه الله می گوید: انبیا موفق بودند انقلاب کنند، اما حکما و فلاسفه موفق نبودند؛ چون انبیا با دل سر و کار دارند. دل آشوب بپا می کند، مرز ندارد. اما عقل مرز دارد، آشوب بپا نمی کند، از مرز خارج نمی شود، برای خودش مرزبندی دارد، خط قرمز دارد.
انبیا می گویند: خدا واحد است. واحد بودن خدا شما را به دین و وجدانتان حرف عقل است؟ نه، فوق عقل است. به همین دلیل، وقتی او می گفت: «لا اله الا اللّه»، می گفتند: دیوانه است؛ همین پیغمبری که تا دیروز صادق و عاقل بود. حرف انبیا این جوری است، عاقل پسند نیست. امام حسین علیه السلام نتوانست حتی یک عاقل را عوض کند. هر قدر با محمّد بن حنفیه صحبت کرد، او قانع نشد. در نهایت، به او گفت: تا فردا فکر کنم، ان شاءاللّه فرجی بشود. فردا شد، خبر آوردند که امام حسین علیه السلام بارش را بسته، در حال حرکت است.
تاریخ طبری می گوید: وقتی به او خبر دادند، چنان گریست که صدای ریزش قطرات درشت اشک محمّد بن حنفیه در ظرف شنیده می شد. آن قدر گریه کرد که ظرف پر شد! اما گریه به درد امام حسین علیه السلام می خورد؟ گریه امام حسین علیه السلام را حفظ می کند؟ امام حسین علیه السلام خون می خواهد، جان می خواهد، حالا محمّد بن حنفیه هر قدر می خواهد، گریه کند. اگر خدا از محمّد بن حنفیه بگذرد، من نمی گذرم. خدا لطفش وسیع است، لطف و عنایتش حد ندارد، حق دارد بگذرد، اما من نمی گذرم. گفتنش خیلی سخت است! آمد بی تابانه جلوی برادرش را گرفت: مگر قرار نبود تجدیدنظر کنی؟ امام حسین علیه السلام به او چه بگوید؟ این از جاهایی بود که پاسخ دادن برای امام حسین علیه السلام بسیار سخت بود. گفت: جدّم را در خواب دیدم، باید بروم. گفت: چه خوابی دیدی؟ گفت: تصمیم دارم خوابم را به هیچ کس نگویم. چقدر امام حسین علیه السلام غریب بود که مثل پدرش محرم نداشت! محمّد بن حنفیه از فرماندهان بزرگ حضرت علی علیه السلام در جنگ «صفّین»، بود، اما امام حسین علیه السلام به او اعتماد نداشت، خوابش را هم به او نگفت. به قدری بر امام حسین علیه السلام سخت گذشت که به برادرش گفت: برادر! تو خودت نمی آیی در روز خطر، روز اضطرار، روز احتیاج مرا یاری کنی، از پسرانت هم مضایقه می کنی؟ بچه هایت را هم نمی گذاری به درد من بخورند؟
محمّد بن حنفیه نماز خوان بود، شاید حج بیستم او هم بود؛ حج هر چه بخواهی، نماز هر چه بخواهی، خمس و زکات هر چه بخواهی، جمعه و جماعت هم هر چه بخواهی، اما این ها به درد خودش می خورند، به درد جامعه نمی خورند. عاقل به درد جامعه نمی خورد، بسیجی فداکار به درد مردم می خورد، به درد رهبر، به درد امام زمان علیه السلام می خورد. امام زمان علیه السلام را بسیجی می آورد، عاقل نمی آورد. عاقل به فکر خودش است. محمّد بن حنفیه نماز نمی خواند؟ روزه نمی گرفت؟ شاید به تعبیر من از امام حسین علیه السلام هم بیشتر نماز می خواند، حرف های عاقلانه ای می زد، انصافا حرف هایش عاقلانه اند، اما فقط به درد خودش می خورند، به درد امام حسین علیه السلام نمی خورند. گفت: برادر! تو از پسران من نزد من عزیزتری. اگر این ها با تو بیایند کشته شوند و تو زنده بمانی، راضی ام. اما اگر این ها کشته شوند، تو هم کشته شوی، چه فایده دارد؟ آیا این سخن عاقلانه هست یا نیست؟ عاقلانه است. چرا بچه ها کشته شوند، او هم کشته شود؟ اگر او زنده بماند، می گوید: بچه هایم فدای برادر شده اند. اما اگر بچه ها کشته شوند، برادرش هم کشته شود، این فداکاری است؟ از نظر منطق و عقل، این انتحار است. اما آیا این کار در منطق بسیج، منطق خدا و حسین علیه السلام هم انتحار است؟ یا به کشور و دین آبرو می دهد؟ عاقل چرتکه می اندازد، حساب می کند، خودش، زنش و بچه اش را در نظر می گیرد؛ نتیجه برد و باختش را حساب می کند. به همین دلیل، گفت: اگر این ها کشته شوند، تو هم کشته شوی، هیچ جای دنیا تغییر نمی کند. به هیچ دردی نمی خورد. بچه هایش را برگرداند.
اگر آن شب آخر امام حسین علیه السلام در مدینه می ماند، فردایش کشته می شد. اگر آن روز هم از مکّه بیرون نمی آمد، به شواهد تاریخ، یکی دو روز بعد او را دستگیر می کردند. تلاش یزید این بود که امام حسین علیه السلام یا کشته شود یا دستگیر شود. اگر پسر پیغمبر در مکّه کشته می شد، دیگر حرمتی برای مکّه باقی می ماند؛ دیگر مکّه امنیت نداشت، اگر هم دستگیر می شد قیام او بی نتیجه می ماند. به همین دلیل، امام حسین علیه السلام از مکّه بیرون آمد. گفتند: آقا! چرا از مکّه می روی؟ گفت: اگر من اینجا کشته شوم، حرمت مکّه از بین می رود. چرا من باعث شوم که حرمت مکّه از بین برود، مکّه بی احترام شود؛ یک وجب بیرون از حرم کشته شوم نزد من بهتر است. چرا من باعث شوم به حرم بی احترامی شود؟ در بیرون مکّه هم اتفاقات زیادی افتاد، با افراد متعددی دیدار کرد.
عبداللّه بن جعفر به اصطلاح نجابت کرد، مردانگی کرد، خودش دنبال امام حسین علیه السلام نیامد، اما دو کار مثبت انجام داد: یکی اینکه رفت از فرماندار مدینه برای امام حسین علیه السلام امان نامه گرفت. فرماندار گفت: تو هر چه می خواهی بنویس، من امضا می کنم. نوشت. گفت: برادرت را هم بفرست تا امام حسین علیه السلام باور کند. فرماندار برادرش را هم فرستاد. اما عبداللّه بن جعفر هر چه کرد، نتوانست امام را برگرداند. حضرت فرمود: من یادداشت هایی دارم که این ها مکرّر امان داده اند، ولی پیمان شکنی کرده اند. به امان نامه آن ها اعتمادی نبود. عبداللّه بن جعفر کار دیگری کرد: دو پسرش را همراه امام حسین علیه السلام فرستاد. کار مثبت دیگری هم از عبداللّه بن جعفر شنیده شده است: پس از ماجرای عاشورا، وقتی خبر شهادت پسران عبداللّه بن جعفر به مدینه رسید، غلام عبداللّه می گوید: این هم از حسین! بچه های ما را به کشتن داد. عبداللّه بن جعفر به او تشر زد، کفش خود را به طرف او پرت کرد؛ گفت: نفهم! من آرزو داشتم خودم با حسین کشته شوم!
به هر حال، امام حسین علیه السلام راه را ادامه داد. بین راه کربلا به هر که برمی خورد، او را به قیام و همراهی با خودش دعوت می کرد؛ آشنا و غریب، حتی دشمن را دعوت می کرد، افشاگری می کرد، توضیح می داد، به رؤسای قبایل بصره نامه نوشت، به سه نفر که به آن ها امید داشت؛ خوش نام و محترم بودند و رابطه خوبی با امام حسین علیه السلام داشتند نامه نوشت. یکی از آن ها مردانگی کرد، قوم و قبیله را جمع کرد و دعوت به همراهی نمود، او را همراهی نکردند، او هم ده تا پسر داشت. با دو تا از پسرانش آمد. اما وقتی به کربلا رسید که امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده بود.
یکی از آن ها که امام علیه السلام برایش نامه فرستاد نامردی کرد؛ پدر زن ابن زیاد بود. نامه و نامه رسان را برد و به ابن زیاد، که آن وقت استاندار بصره بود، تحویل داد. ابن زیاد هم، که شیوه خودش و پدرش بود، نامه رسان را در ملأ عام اعدام کرد و بر منبر رفت، تهدید کرد که چه می کند! امام حسین علیه السلام با این همه غربت و تنهایی آمد. چند نفر هم از مکّه او را همراهی کرده بودند.
امام علیه السلام از مکّه که بیرون آمد، می گویند 82 نفر همراهش بودند، در حالی که از مدینه که بیرون آمد 21 نفر با او بودند. نامه نگاری کرد، به مدینه نامه نوشت. مردم را دعوت کرد؛ گفت: همراهم بیایید. حرکت را ادامه داد. به زهیر بر خورد؛ زهیر دشمن بود، زهیر از حج آمده بود. علاقه نداشت با امام حسین علیه السلام ملاقات کند؛ چون می دانست جریان چیست. نگرانی هایی بین آن ها بود. اعمال امام علیه السلام را قبول نداشت. سعی می کرد در راه ملاقات و برخوردی بین آن ها پیش نیاید، تا اینکه به اجبار یک جا ناچار بود توقف کند. امام حسین علیه السلام دنبال او فرستاد؛ یعنی از زهیر، که دشمنش هم بود، دست نکشید. ارشاد وظیفه خدایی اوست. پیام آور می گوید: ما داشتیم غذا می خوردیم، پیک امام حسین علیه السلام رسید، گفت: اباعبداللّه الحسین با تو کار دارد. می گوید: لقمه ها در دستمان ماند، «کأنَّ علی رؤسِهما طیر.» مثال عربی ظریفی است. زهیر مبهوت ماند. چه کند؟ برود یا نرود؟ او را قبول ندارد. شیرزنش به او گفت: خجالت بکش! پسر فاطمه است. تو مگر بچه ای یا دیوانه ای که گول بخوری؟ از چه می ترسی؟ برو حرفش را بشنو! قبول داشتی بپذیر، قبول نداشتی نپذیر. برخاست، رفت؛ رفتنی که دیگر برنگشت. امام علیه السلام به او چه گفت؟ در گوشش چه خواند؟ همان هایی که به محمّد بن حنفیه ها و عبداللّه بن عبّاس ها و جابر بن عبداللّه ها گفته بود. برگشت، زنش را طلاق داد و گفت: تو برو، بسلامت! همراه امام حسین علیه السلام ، به راه افتاد. مطمئنا حرف امام علیه السلام با او منطقی نبود؛ برای او خارج از مرز برهان و استدلال سخن گفت.
در بین راه، خبر شهادت مسلم به آن ها رسید. روزی که امام حسین علیه السلام از مکّه خارج شد، همان روزی بود که مسلم را در کوفه به شهادت رساندند؛ یعنی روز نهم ذی حجّه. امام حسین علیه السلام به صورت ظاهر از آنجا خبر نداشت تا اینکه کسی از طرف کوفه می آمد که امام حسین علیه السلام سر راهش ایستاد تا از او سؤال کند. او هم فهمید که امام ایستاده است، راهش را کج کرد تا شاید این خبر ناگوار را به امام ندهد. نخواست بگوید، اما رفتند و از او خبر گرفتند. از او پرسیدند: از کجا می آیی؟ گفت: از عراق. گفتند: از عراق چه خبر؟ به امام علیه السلام گفت: دل ها با توست، ولی شمشیرها علیه تو. امام علیه السلام می دانست، به او فرمود: راست می گویی. هر چه خدا بخواهد همان می شود.
پس از رسیدن خبر شهادت مسلم، برخی گفتند: بهتر است برگردیم. اگر او شهید نشده بود، حرفی برای گفتن داشتیم؛ برخی گفتند: با برادرمان هستیم تا انتقام خونش را بگیریم. امام حسین علیه السلام هم مثل جدّش پیغمبر صلی الله علیه و آله منتظر چنین حرفی بود. وقتی خبر شهادت مسلم به امام حسین علیه السلام رسید، تقریبا معلوم شد که امام علیه السلام دیگر در کوفه یار و یاوری ندارد. در کوفه ورق برگشته بود، معلوم شد که کسی به کمک امام حسین علیه السلام قیام نمی کند، گرچه بعضی ها به امام علیه السلام گفتند: جریان تو با مسلم فرق می کند، مسلم کجا، شما کجا! شما که بروید، مردم به حمایت شما برمی خیزند. اما اجمالاً مردم متوجه شدند که جریان چیست. به همین دلیل، آن ها که بین راه به امام علیه السلام ملحق شدند، برگشتند و متفرق شدند و دیگر به شب عاشورا نرسیدند تقریبا همان تعدادی ماندند که از قبل ملحق شده بودند.
راه را ادامه داد تا به عبیداللّه بن حرّ جعفی، از دلاوران سرشناس کوفه و شجاع معروف، رسید. امام علیه السلام به دنبال او فرستاد. او هم با ادامه حرکت به سمت عراق مخالف بود. امام علیه السلام مثل زهیر برای او پیک فرستاد، اما نیامد. یک زن به اصطلاح شیر پاک خورده ای هم نداشت که به او بگوید: بلند شو، برو. لذا، او گفت: نمی آیم؛ گفت: من اصلاً از کوفه بیرون آمده ام که درگیر نشوم.
چقدر به امام حسین علیه السلام برمی خورد که در حضور دوستانش پی کسی بفرستد و نیاید! امام حسین علیه السلام خودش برخاست و دنبال او رفت. امام حسین علیه السلام می دانست کشته می شود. کشته شدن هم یار و یاور نمی خواهد؛ کشتن یار و یاور می خواهد. او می دانست که عاقبت جریان چیست، اما او می خواست اتمام حجت کند، افشاگری کند، مردم را وظیفه شناس کند. رفت و به او فرمود: تو قبلاً علیه امیرالمؤمنین علیه السلام در جنگ ها شرکت کرده ای. با من بیا تا گناهت را بشویی. او هم حرفی زد که مانند حرف محمّد بن حنفیه عاقلانه بود؛ گفت: آقا! من از کوفه بیرون آمده ام تا گرفتار تو نشوم؛ چون می دانستم می آیی؛ یا باید با تو باشم یا با ابن زیاد که بر باطل است. نمی خواستم با او باشم. تو هم بر حقی، اما نمی توانم کمکت کنم. چقدر عاقلانه گفت! گفت: آقا! اگر یار و یاورانی داشتی، من مطمئنا مقدّم بر همه و جدّی تر از تمام یارانت به تو کمک می کردم و از تو دفاع می نمودم، اما الآن چه کنم کسی را نداری. از تو چه دفاعی بکنم؟ اینجا دفاع جا ندارد.
این حرف چه کسی است؟ حرف عاقل است؛ این منطقی است. این حرف بریر و زهیر و مسلم بن عوسجه نیست که گفتند: آقا! اگر هزار بار کشته شویم، باز هم حاضریم کشته شویم تا یک ثانیه شهادت تو به تأخیر بیفتد. عاشق آن جور می گوید، عاقل این جور می گوید؛ می گوید: به چه دردی می خورد من که نتوانم به تو کمک کنم؟ چنین افرادی فکرشان حول چه محوری دور می زند؟ دنیاخواهی و راحت طلبی. الآن هم این جور است: «کلُّ یومٍ عاشورا.» امروز هم زهیر هست، حر هست، عبیداللّه بن حر جعفی هست. به امام علیه السلام گفت: شمشیر و اسب من هست. امام علیه السلام فرمود: من شمشیر و اسبت را می خواهم چه کنم؟ من تو را می خواهم. امام علیه السلام خون می خواهد.
برخورد با حرّ بن یزید ریاحی
در روز سوم یا چهارم محرّم، حر با هزار نفر آمد، سر راه امام علیه السلام را گرفت؛ مأموریت داشت مقدّمتا جلوی ورود او را به کوفه بگیرد؛ پیش گیری کند. اگر امام حسین علیه السلام وارد کوفه می شد برای ابن زیاد درد سر درست می شد. لذا، گفت: هر جا هست، او را محاصره کنید. شیطنت هایشان حساب شده بودند الآن هم شیطنت ها حساب شده اند، منتهی خدا کمک می کند. اول کسی که دل خانواده امام حسین علیه السلام را شکست، حرّ بود؛ همه را ناراحت کرد، ضربه اش سنگین بود. اولین بار او امید اهل بیت علیهم السلام را تبدیل به یأس کرد. اما همین حرّ با همین ضربه سنگینش، 180 درجه برگشت. انسان چقدر برگشتنی است! امام حسین علیه السلام از صبح آن روز به اصحابش فرموده بود: امروز آب زیادتری با خودتان بردارید. هیچ کس از جایی خبر نداشت. گفتند: لابد راه طولانی است، به آب نمی رسیم، آب زیادتر می خوریم. به هر صورت، هر چه می توانستند با خودشان آب برداشتند، ظرف های اضافی را پر آب کردند؛ آب بیشتری برداشتند، تا اینکه به حر رسیدند. پیش از ظهر بود، هوا گرم، همه تشنه. امام حسین علیه السلام فرمود: به همه این ها آب بدهید. به دشمنش آب داد؛ دشمن راهزن و مسلّح که به قصد جان او آمده بود. همه را آب دادند، فرمود: به اسب هایشان هم آب بدهید. حتی فرمود: اسب ها عرق کرده اند، دست ها را تر کنید روی بدن اسبها آب بپاشید. روی بدن اسب دشمن هم آب پاشید.
امام علیه السلام با حرّ مشغول گفت وگو بودند که ظهر شد. آقا به او فرمود: وقت نماز ظهر است؛ برو با اصحابت نماز بخوان! معمولاً این جور رسم بود که فرمانده، امام جماعت هم بود. حرّ گفت: نه، ما همه با شما نماز می خوانیم. این یکی از اسباب عاقبت به خیری حرّ بود. حر امام علیه السلام را قبول داشت، او را عادل می دانست، می دانست که باید به او اقتدا کند؛ کوفی ها همه این جور بودند، امام حسین علیه السلام را دوست داشتند، اما از ترس یا طمع یا جهل روی برگرداندند.
نماز جماعت خواندند. امام حسین علیه السلام فرمود: من با این نامه ها آمده ام. گفت: من نه خودم نامه ای نوشته ام و نه از نامه نویس خبری دارم، من مأمورم جلوی شما را بگیرم. هیچ چاره ای هم ندارم و به اصطلاح تا پای جان هم می ایستم. امام فرمود: من هم تا پای جان می ایستم، تسلیم شما نمی شوم. فرمود: برمی گردم. لذا، امر فرمود زن ها و بچه ها همه سوار شوند تا برگردند. سوار که شدند، در مقابل هزار نفر مسلّح قرار گرفتند؛ راه را بر آن ها بستند. امام حسین علیه السلام خیلی ناراحت شد؛ نفرینش کرد: «ثکلتکَ اُمّکَ»؛ گفت مادرت به عزایت بنشیند! از جان ما چه می خواهی؟ حرّ نجابت به خرج داد. شخصیت بزرگی داشت، خیلی معروف و سرشناس بود. گفت: چه کسی می تواند در این شرایط پیش چشم هزار سرباز اسم مادر مرا بیاورد؟! اما چه کنم که نمی توانم نام مادرت را به زبان بیاورم؟ از نظر عظمت و احترام، مادری داری که نمی توان نام او را بر زبان آورد. گفت: من وظیفه دارم از حرکت شما جلوگیری کنم. امام علیه السلام فرمود: من به کوفه نمی روم، تو از بازگشت من به مکّه هم جلوگیری می کنی؟ حرّ پیشنهادی داد؛ گفت: آقا! بیا راه دیگری در پیش بگیر؛ نه کوفه برو، نه به مکّه برگرد. تا ببینیم بعد چه پیش می آید.
حرکت به سمت کربلا
امام علیه السلام راه دیگری در پیش گرفت؛ راه کربلا. کوفه در جنوب است، کربلا در شمال. در میانه راه، عمر سعد به آن ها رسید. ابن زیاد او را فرستاده بود. او در کربلا با امام علیه السلام برخورد کرد. در قبال انجام این مأموریت، استانداری ری و تهران را به او وعده داده بود. اول به او گفت: برگرد، اما بعد جریان عاشورا که پیش آمد، دید خوب طعمه ای است، هر کسی حریف امام حسین علیه السلام نمی شود برود با امام حسین علیه السلام بجنگد؛ کسی نمی پذیرفت. خیلی از سربازان نمی پذیرفتند، به خانه ها می خزیدند یا فرار می کردند؛ پنهان می شدند. خیلی از سربازانی هم که اعزام می شدند در بین راه فرار می کردند؛ مثلاً، از دو هزار نفری که به سمت کربلا می آمدند، هزار و پانصد نفر می رسیدند. آن ها امام حسین علیه السلام و پدر و مادرش را می شناختند. می دانستند که جای پرخطری است. لذا، دل به جنگ امام حسین علیه السلام کمک نمی کرد.
اما ابن زیاد می دانست عمر سعد ریاست طلب و جاه طلب است، او را به کربلا فرستاد. گفت: نمی روم. گفت: پس ابلاغیه ملک ری را برگردان. ابن سعد گیر کرد، نمی توانست از ملک ری دل بکَند. گفت: این کار چه ربطی به ابلاغیه ملک ری دارد؟ گفت وگو بالا گرفت. ابن زیاد می دانست که کس دیگری این کار را قبول نمی کند. لذا، به او گفت: نصیحتم نکن؛ یا برو کربلا جلوی حسین را بگیر، یا ابلاغیه را برگردان. گفت: امشب را مهلت بده تا فکر کنم. خیلی فکر کرد. عده ای به او گفتند: نرو؛ نوکرش و پسرش هر چه به او گفتند این کار را نکن، نمی ارزد، فایده ای نکرد. فردا گفت: می پذیرم. چهار هزار سرباز به او دادند و رفت. امام حسین علیه السلام در حال حرکت بود که عمر سعد رسید و همان جا امام علیه السلام را نگه داشت. اینجا مأموریت حرّ تمام شد. آنجا امام علیه السلام پرسید: اینجا کجاست: گفتند: کربلا. اشک مبارکش جاری شد. خاک کربلا را مشت کرد، بویید و فرمود: واللّه، این همان خاکی است که من در مدینه آن را بوییدم. جبرئیل خاک کربلا را برای پیغمبر آورده بود، رنگش سرخ بود. این خاک را امّ سلمه در خانه نگه داشته بود. این را سنّی ها مثل ابن جوزی، ابن عساکر و طبری می گویند.
به محمّد بن حنفیه می گویند: چرا با برادرت نرفتی؟ می گوید: من با آن ها نبودم. من جزو شهدا نبودم، به ابن عبّاس می گویند: چرا نرفتی؟ می گوید: اسم من جزو نام شهدای کربلا نبود. اسمشان در خانواده مشخص شده بود؛ شهدا مشخص بودند. امام حسین علیه السلام در مکّه فرمود: به من می گویند: کشته می شوی. من زمان کشتنم را می دانم، مکان کشتنم را می دانم، کشنده خودم را می شناسم. همراهان من همه کشته می شوند. می دانم همراهان من از خانواده و دوستان من همه کشته می شوند، جز فرزندم علی علیه السلام . این را سنّی ها نقل می کنند که امام علیه السلام سال شهادتش مشخص بود، روزش مشخص بود. از پیغمبر نقل کرده بودند که سالش و روزش را می دانست. امام حسین علیه السلام زمین کربلا را می شناخت؛ می دانست زمین کربلا محل شهادت اوست.
شخصی نقل می کند، می گوید: پدر من دامدار بود. هر سال ییلاق و قشلاق می کردیم، گوسفندان را می آوردیم کنار شط فرات و علقمه. می گوید: هر وقت به اینجا می آمدیم، می دیدیم: مردی آنجاست، چیزی هم ندارد. ما نمی دانستیم دیوانه است یا عاقل. دو سال او را در همان جا دیدیم. یک وقت پدرم از او پرسید: اینجا چه دیده ای؟ اینجا چه دل خوشی داری؟ چه می کنی؟ گفت: من مردی از بنی اسد هستم، از پیغمبر شنیدم که در این زمین حسین علیه السلام کشته می شود. می خواهم آن قدر بمانم تا با او کشته شوم. توفیق سعادت را ببین! پسر پدرش با او نمی آید، دامادش، عبدالله بن جعفر، با او نمی آید، پسر عمویش نمی آید، برادرش ابوبکر نمی آید، اما یک غریب بیگانه می گوید: آن قدر در این زمین می مانم تا او بیاید و با او کشته شوم. این شخص می گوید: جریان عاشورا اتفاق افتاد. پدرم گفت: بیا برویم، ببینیم آیا او راست می گفت؟ روز یازدهم رفتیم، گشتیم دیدیم بدنش آنجا در بین شهدا افتاده است.
طبری نقل می کند: یک شخص مسیحی می گفت: قبل از عاشورا، هر وقت از زمین کربلا می گذشتم چون زمین کربلا سر راه است تند می رفتم، می دویدم. بعد از عاشورا خاطرم جمع شد، آهسته راه می رفتم. گفتند: چرا؟ گفت: در کتاب های آسمانی قبل از اسلام نوشته است که در این زمین، پسر یکی از پیغمبران کشته می شود، می ترسیدم من باشم. وقتی که حسین کشته شد، فهمیدم که اوست. حضرت عیسی و حضرت ابراهیم علیه السلام هم از شهادت امام حسین علیه السلام خبردار بودند.
سنّی و شیعه نقل می کنند: روز نهم محرّم عمر سعد پیغام داد که می خواهد ببیند که جریان چیست و امام حسین علیه السلام برای چه آمده است. به یکی از فرماندهان همراهش گفت: برو از حسین بپرس که برای چه آمده ای؛ چه می خواهی؟ کوفه اوضاعش برگشته، ابن زیاد آمده است. کجا می آیی؟ می خواهی بجنگی یا صلح کنی؟ او گفت: نمی توانم بروم. پرسید: چرا نمی توانی؟ حسین آنجا دویست متر آن طرف تر است. گفت: من خودم نامه با امضا و اسم نوشته ام و او را دعوت کرده ام بیاید. حالا بروم بگویم: تو برای چه آمده ای؟ می گوید: مگر تو برایم نامه ننوشتی؟
ابن سعد به دیگری گفت، او هم همان جور جواب داد. به هر که می گفت، جواب می داد: ما خودمان نامه نوشته ایم. آن قدر امام حسین علیه السلام مظلوم بود که میزبانانش به جنگش آمدند.
ابن زیاد، شمر را با نامه ای به سوی عمر سعد روانه می کرد که یا مأموریتت را انجام بده یا فرماندهی را به شمر واگذار؛ اگر قبول نکرد او را بکش و سرش را برای من بفرست و خودت فرمانده سپاه باش. نامه را عصر تاسوعا آورد. تاسوعا امتیازش این است که برای امام حسین علیه السلام سرنوشت ساز بود. عاشورا منشأش تاسوعا بود. قرار بود روز تاسوعا جریان شهادت برگزار شود. عصر بود که پیغام آوردند و امام حسین علیه السلام مهلت خواست. سومین مهلتی که امام حسین علیه السلام خواست شب عاشورا بود. فرمود: این شب برای من حسّاس است. بر خلاف مدینه که امام حسین علیه السلام آزاد بود و باج نمی داد، حریف بود و بی اعتنایی می کرد؛ می توانست بگوید: نمی آیم، اینجا فرق می کرد؛ اینجا در محاصره بود. 72 تن مرد ببیشتر نبودند، در مقابل دست کم چهار هزار نفر؛ بعضی می گویند: ده هزار نفر، تا سی هزار نفر هم می گویند. تعداد سپاه امام حسین علیه السلام را یکصد نفر هم در نظر بگیریم در برابر دست کم چهار هزار نفر سپاه ابن سعد، به طور طبیعی دیگر مقاومتی ندارند. قرار نبود خدا کار غیر طبیعی انجام دهد.
به هر حال، یک نفر آزاد که بی اعتنا بگوید: برو فردا می آیم، فرق می کند با یک نفر اسیر که این را بگوید. خیلی سخت است! این معنایش آن است که امشب ما را نکش، بگذار فردا ما را بکش. خیلی شکننده است! خیلی رقّت آور است که امام حسین علیه السلام با آن شخصیت و بزرگی حقیقی و واقعی، فقط برای نماز و قرآن وقت بخواهد که یک شب بیشتر نماز بخواند! نمی خواست تنفّس بیشتری بکند. کسانی که به عنوان محافظت و حراست از اطراف خیمه های امام حسین علیه السلام می گذشتند، می گویند: «لهم دویٌّ کدویِّ النحلِ.» چطور در کندوی زنبور صدای زمزمه می آید؟ از خیام آن ها هم صدای قرآن، مناجات و دعا شنیده می شد. لذا، می گویند: همان شب سی نفر از اصحاب عمر سعد به امام حسین علیه السلام ملحق شدند. اما از طرف امام حسین علیه السلام کسی آنجا نرفت. آنجا سرگرمی های جور دیگری داشتند.
برداشتن بیعت از اصحاب
دو نکته خوب راجع به این شب جمعه گفتنی است: یکی اینکه امام حسین علیه السلام آن شب به یارانش گفت: این ها با من کار دارند؛ اگر من تسلیم شوم، با شما کاری ندارند. اگر قبل از شما مرا بکشند، دیگر با شما کاری ندارند. شما اجباری ندارید که با من بیایید. به قول محمّد بن حنفیه، کار شما عاقلانه و منطقی نیست که خودتان را به کشتن بدهید. ولی آن ها گفتند: ما نمی خواهیم کار عاقلانه بکنیم، می خواهیم کار عاشقانه بکنیم. ما کجا برویم؟! خجالت می کشیم برویم، خجالت می کشیم تو را تنها بگذاریم. یکی گفت: اگر هزار بار مرا بکشند، باز هم دست از تو برنمی دارم. دیگری گفت: اگر هزار بار مرا آتش بزنند، تو را رها نمی کنم. کدام فرمانده نظامی شب عملیات تسویه حساب می کند؛ پایان خدمت می دهد؟ بلکه موقع عملیات مرخصی ها را هم لغو می کنند، نیروها را جذب می کنند، آماده باش می دهند. اما اینکه شب عملیات قطعی، پایان خدمت بدهند، تسویه حساب کنند، بگویند: برو، این کار عشق است؛ یعنی کاری فوق عقل و منطق؛ ایثار اینجاست. کسی بخواهد موفق شود، باید این جور عمل کند؛ کاری کند که عقل باور نکند.
انگشتری که گران قیمت است، جزو خراج است؛ وقتی پادشاهی یا پیغمبری هدیه بدهد، این انگشتر دیگر ده هزار تومان یا بیست هزار تومان نیست، قیمتش میلیونی است. وقتی این انگشتر را پیغمبر به حضرت علی علیه السلام می دهد، علی علیه السلام در نماز، آن را به سائلِ ندیده و نشناخته می دهد. این کار عاقلانه است؟ فوق عقل است، هرچند دیگران بگویند: دیوانگی است. مجنون، دیوانه نبود، عاقل بود، ادیب بود، شاعر بود، زرنگ بود؛ اما کاری که او می کرد عاقل ها نمی پسندیدند، می گفتند: مجنون است، دیوانه است. همین طور است که کسی سه شب گرسنه بخوابد و غذایش را به مسکین و یتیم و اسیر بدهد.
اصحاب امام حسین علیه السلام نپذیرفتند، گفتند: آقا! تا تو زنده ای، ما هم با تو هستیم، هیچ جا نمی رویم. به جای اینکه مانند یک فرمانده عاقل نظامی به آن ها بگوید: کشور در خطر است، دین در خطر است، آبرو در خطر است؛ به جای اینکه آن ها را به ماندن تشویق کند یا آن ها را شست وشوی مغزی بدهد، می گوید: بروید، من بیعتم را از شما گرفتم. اما پس از اینکه خاطرش جمع شد که آن ها رفتنی نیستند، پرده را کنار زد، گفت: جای بهشتی شما این است. این کار را قبلاً نمی توانست بکند؟ می توانست، اما چقدر فرق می کند! اگر از اول چنین کاری می کرد، می گفتند: سحر است، جادوست، چشم بندی است، برای نگه داشتن اصحابش این کار را کرد. گفت: حالا که ماندگار شدید، به شما بگویم: جای شما نور است، نزد پیغمبر و همه انبیاست.
می گویند: حضرت سکینه شعر می خواند، با دوستانش صحبت می کرد، می گفت: «یا دُهر، اُفٍّ لکَ مِن خلیلی!» کنایه از بی وفایی دنیا؛ شعری که بوی یأس و مرگ می داد. امام حسین علیه السلام مراقب همه چیز بود، وقتی شنید، بی تاب آمد. حضرت سکینه گفت: ما را برگردان. تو بخواهی بروی، دیگر چه کسی برای ما می ماند؟ ما در این بیابان چه کنیم؟ حضرت علیه السلام جمله عجیبی دارد، مثال خوبی می زند: می فرماید: اگر دیدی «شب غزال» (پرنده ای خاکستری رنگ که کوچک تر از کبوتر است) شب از خانه بیرون آمده است (این حیوان روز به زحمت از آشیانه بیرون می آید) معلوم می شود که احساس خطر کرده، خطر جدّی است. می فرماید: من الآن وضعم این جور است. اگر می گذاشتند که در خانه ام آرام بگیرم، اگر مدینه امنیت داشت، شبانه و ترسان به سمت مکّه بیرون نمی آمدم؛ پیک بصره را هم اعدام کردند، یمن هم وضعش بدتر از این هاست. حضرت علیه السلام جایی نداشت.
غسل شهادت
نکته دیگر درباره شب عاشورا، که گفتنی است، ماجرای غسل شهادت است. با وجود بی آبی چطور این کار را کردند؟ از شب هفتم آب محاصره شد. شب هفتم حضرت ابوالفضل علیه السلام ، چند نفر رفتند، آب آوردند. شب عاشورا هم همین جور. این ها آب برای خوردن نداشتند. من فکر می کنم آن ها آب داشتند، به درد شُرب نمی خورد. شاهد داریم که امام حسین علیه السلام در یکی از خیمه ها چاهی حفر کردند، آب درآوردند. برای مصرف آب داشتند، اما آن آب به درد شرب نمی خورد. لذا، یکی از گلایه هایی که ابن زیاد به ابن سعد می کند، این است که می گوید: ما تو را فرستاده ایم تا کار حسین را یکسره کنی، به تو گفته ایم: جلوی آب را بگیری، شنیده ایم آن قدر به او آزادی داده ای که چاه حفر می کنند، از آب استفاده می کنند. پس تو چه کاره ای؟ آنجا چه می کنی؟!
ازدواج قاسم بن الحسن
آن شب وقتی امام حسین علیه السلام اعلام کرد که فردا هیچ مردی باقی نمی ماند و من به شما اخطار می کنم؛ نمی دانستیم، همه یک صدا و یک دل و یک زبان می گویند: ما برای ماندن مصمّم هستیم، با چشم باز آمده ایم. در این هنگام قاسم بن الحسن برمی خیزد، می گوید: عموجان! شما گفتید: یک مرد هم باقی نمی ماند؟ حتی من! امام حسین علیه السلام خیلی ناراحت شد، به یتیم برادرش چه بگوید؛ یک نوجوان دوازده، سیزده ساله؟ می توانست به او بگوید، اما نگفت؛ فقط فرمود: پسر برادرم، از تو سؤالی دارم: مرگ در نظرت چگونه است؟ پسر در جمع گفت: «اَحلی مِن العَسل»؛ از عسل شیرین تر.
عروسی حضرت قاسم در روز عاشورا یکی از مسائل مطرح است که البته این بحث دو بخش دارد: یکی سند و دیگری توجیه. اینکه آیا اصلاً این حرف سند دارد، یا نه، سندی ندارد. اصلاً مگر روز عاشورا روز عروسی است؟ روز خون و آتش و شهادت و جسدهای پاره پاره است. علاّمه طریحی صاحب مجمع البحرین در کتاب منتخبش به این موضوع پرداخته است. اما اینکه این مسئله توجیه دارد یا نه، من آن را با شواهد و قراین فراوان توجیه می کنم:
حضرت قاسم قریب سیزده سال سن داشت. پدرش، امام حسن علیه السلام ده سال قبل از واقعه عاشورا به شهادت رسیده بود. بنابراین، حضرت قاسم هنگام شهادت پدر، دو، سه سال داشت؛ یا پدر ندیده بود و یا خوب به یادش نمی آمد. خلاصه دستش از پدر کوتاه بود. مادرش هم ازدواج کرده بود. پس فرض را بر این می گیریم که حضرت قاسم در کنار مادرش هم نبود. برادر و خواهری هم از او نشنیده ایم. پس او در پناه عمو بود. زن عمویش و دخترعموهایش هم که به او نامحرم بودند. او تنها یک پناهگاه داشت: عمو، آن هم فردا می خواهد کشته شود. زنده ماندن یک بچه سیزده ساله بی پدر بی پناه پس از چنین عمویی چقدر تلخ است! مردن پس از چنین عمویی برای او، که تنها پناهگاهش را از دست می دهد، چقدر شیرین است! بنابراین، امام حسین علیه السلام این جور جبران کرد: روز عاشورا اصحاب یکی یکی رفتند، شاید اواخر بود که آمد به دست و پای عمو افتاد که اجازه بده میدان بروم. اما این بچه امانت است، تازه بچه است؛ با دمپایی که می گویند یک لنگه اش هم پاره بود آمد اجازه بگیرد. دنیا و دشمن را با این کار به مسخره گرفته بود. عمو چه بگوید؟ طبیعی است که راضی نشد. می گویند: خیلی گریه کرد، حتی می گویند: امام حسین علیه السلام از هوش رفت؛ برای پسرش، علی اکبر علیه السلام ، غش نکرد، اما اینجا غش کرد؛ یعنی کار امام حسین علیه السلام به جایی رسیده است که یک بچه یتیم سیزده ساله می گوید: من بیایم کمکت کنم. خیلی سخت است! خلاصه، پسر اصرار، عمو انکار. می فرماید: پسرجان! جوانی، یادگار عمویی، ما به تو بدهکاری داریم، مسئولیت داریم؛ جنگ است، کار تو نیست؛ مثلاً به تعبیر من، بیا به تو خانه، زندگی و دخترم را می دهم، داماد می شوی، عروس می گیری سنّت رسول خداست. اسم عروسی که می آید به نظر ما می رسد که باید با طبل و شیرینی و نقل و نبات باشد. نه، ممکن است امام حسین علیه السلام صیغه محرمیّت را برای قاسم و دخترش خوانده باشد. همان خدایی که به جهاد و نماز فرمان می دهد، به ازدواج هم امر می کند. امام حسین علیه السلام به کربلا آمد تا سنّت ها را احیا کند، یکی از این سنّت ها ازدواج است.
حالا به این مناسبت می گویم: مدیر کل ستاد مبارزه با مواد مخدّر، آقای مهدی ابویی، این بچه جبهه ای، سال 60 یا 61 تردید از من است در تهران من عقد او را با زنش خواندم. در تهران در مجلس عقدش گفت: الآن وقت ازدواج نیست، الآن وقت آتش و خون است، وقت جبهه است، اما من می خواهم ازدواج کنم تا وقتی به جبهه رفتم و شهید شدم، به این سنّت پیغمبر عمل کرده باشم.
امام حسین علیه السلام هم می خواست برادرزاده اش به این سنّت عمل کرده باشد. خلاصه به جای اینکه بگویند: پسر بچه سیزده ساله به قصد انتحار و خودکشی به جبهه رفت، بگویند: از کنار نوعروسش، از حجله به جبهه رفت، ببین تفاوت ره از کجاست تا به کجا! تا بعدها نگویند: بچه یتیمی که سیزده سال سر سفره عمو نشسته بود، به خاطر رودربایستی با عمو و یأس از زندگی به جبهه رفت. نه، نوداماد بود، به آینده امید داشت، داماد چنین شخصیتی شده بود. حالا حساب کنید، اگر این طور باشد، اشکال دارد بگوییم. این ازدواج آنجا صورت گرفته است؟ سندش را تأیید نمی کنم، اما اگر باشد، کار برجسته خدایی است. حتی ممکن است زنش را هم ندیده باشد و به جبهه رفته و شهید شده باشد.
جوانمردی و ناجوانمردی
روز عاشورا دو جور جنگ شد: یکی جنگ هجومی جمعی و دیگری جنگ تن به تن. اول صبح دشمن هجوم آورد، قریب پنجاه نفر از اصحاب امام حسین علیه السلام شهید شدند. پس از این حمله، که آن ها را کنار زدند و میدان خالی شد، تک تک به میدان می رفتند؛ یکی یکی می رفتند خطبه می خواندند، از شخصیت امام حسین علیه السلام می گفتند، دشمن را توبیخ می کردند، ... اما هر چه اصحاب امام حسین علیه السلام می گفتند، در آن ها اثر نداشت؛ چون خودشان امام حسین علیه السلام را خوب می شناختند. در جمع دشمن ها، تعدادی از اصحاب پیغمبر بودند، منتها ترس و طمع، آن ها را رودرروی فرزند پیامبر صلی الله علیه و آله قرار داده بود.
از جمله اصحاب امام حسین علیه السلام حبیب بن مظاهر است. حبیب قریب 95 سال داشت، خیلی با شخصیت بود. پس از ماجرای عاشورا، برای برداشتن سر حبیب بین سپاه عمر سعد دعوا شد؛ چون به همراه داشتن سر مقتول، نشانه قاتل بودن است. قاتل بودن یک امتیاز بود، نشانه شجاعت و عرضه بود؛ یک امتیاز فاسد. یکی می گفت: من سر را می برم که نشان دهم چه عرضه ای دارم، دیگری می گفت: من می برم. دعوا شد.
در جنگ «احزاب» (خندق) کسی حریف عمرو بن عبدود نبود. پیغمبر چند بار اعلام کرد: چه کسی به جنگ او می رود؟ هیچ کس نمی رفت. حضرت علی علیه السلام برخاست. پیغمبر فرمود: بنشین! سه بار این کار تکرار شد. پیغمبر فرمود: او عمرو است! علی علیه السلام عرض کرد: من هم علی هستم. عمرو خجالت می کشید با علی علیه السلام دربیفتد؛ شمشیر زدن به علی علیه السلام برای او هنر نبود؛ چون او یک نوجوان بود. اما علی علیه السلام بر او غالب شد و او را کشت. سخن در این است که همراه داشتن سر نشانه قاتل بودن است. حضرت علی علیه السلام او را کشت، ولی سرش را قطع نکرد. اگر کسی زرنگی می کرد و سر عمرو بن عبدود را می برید و نزد پیغمبر می آورد، حضرت علی علیه السلام چطور می خواست اثبات کند که من قاتل او هستم؟ اما او می خواست عمرو را بکشد که فتنه بخوابد، کفر سرنگون شود، به اسم هر کس می خواهد تمام شود. سرش را جدا نکرد، با اینکه این کار افتخار بود. اگر علی علیه السلام در دوران زندگی اش، سر دشمن کافر مرده را از تن جدا نکرد، اما در کربلا سر پسرش را زنده جدا کردند. امام حسین علیه السلام در آخرین لحظات جان دادن هم به دنیا می آموزد: با دشمن مردانه برخورد کن! چرا سر او را جدا می کنی؟ سر مرده را جدا کردن هنر است؟
یکی دیگر از رسم هایی که در میان عرب بود و علی بن ابی طالب علیه السلام در جنگ با عمرو خلاف آن عمل کرد، این بود که ابزار و لوازم قیمتی و ارزشمند مقتول برای قاتل بود؛ هر چیز اختصاصی که برای مقتول باشد. پس از اینکه حضرت علی علیه السلام عمرو بن عبدود را کشت، دست خالی برگشت. همه انتظار داشتند در یک دست او سر عمرو می باشد و در دست دیگرش اشیای قیمتی و ابزار جنگی او، و افتخار کند. اما دیدند حضرت علی علیه السلام دست خالی برگشت. اگر عده ای می آمدند و زرنگی می کردند و جنازه عمرو بن عبدود را می بردند، علی علیه السلام چطور می خواست ثابت کند که من عمرو را کشته ام. اصلاً هیچ کس نفهمد؛ مردم تصور کنند عمرو زنده است. اما وقتی مرده است و ایمان از شرّ عمرو نجات پیدا کرده، مردم تصور کنند زنده است، چه باک؟ او تا اینجا پیش رفت. جالب است که به حضرت علی علیه السلام گفتند: یا علی! شمشیر عمرو بن عبدود در بین عرب دومی ندارد؛ چرا آن را برنداشتی؟ شمشیر قیمتی شخصی، یعنی ملک شخصی او. فرمود: پسر عموی من است؛ اهل مکّه است. من از مرده شمشیر بگیریم؟ نگاه کنید هنر مردی را که از عمرو بن عبدود جان می گیرد، اما سر نمی گیرد! شمشیر نمی گیرد! هنر این است. با دشمن باید این جور بود!
وقتی خواهر عمرو خبر کشته شدن برادرش را شنید طبیعی است که خواهر از مادر بیشتر بی تابی کند، اگر بیشتر نباشد کمتر هم نیست. خواهرها بیداد می کنند بر سر پیکر کشته برادرش آمد، باور نمی کرد. (می گویند: وقتی حضرت زینب علیهاالسلام بر بالین برادرش آمد، او را نشناخت؟ این قابل توجیه است اگر حضرت زینب علیهاالسلام برادرش را نشناسد، سر نداشت، لباس نداشت.) متحیّر شد، گفت: عادی نیست؛ یعنی اوضاع به گونه ای است که گویا عمرو بن عبدود خودش را کشته است. این را من می گویم. گفت: کشته که این طور با سر نمی ماند! کشته با شمشیر و زره نمی ماند. خواهرش می دانست که شمشیر او چه قیمتی دارد، پرسید: چه کسی او را کشته است؟ گفتند: علی. گفت: والله! تا زنده ام اشک نمی ریزیم. این جور کشته شدن مردن نیست. اگر برادرم به دست چنین مردی کشته شده باشد، این ذلّت نیست، گریه ندارد؛ یعنی علی علیه السلام با این رفتار، به خواهر دشمنش تسلیت داد، آرامش داد؛ جوری رفتار کرد که خواهر اشک نریزید. اما در کربلا آمدند سر امام حسین علیه السلام را عمدا جدا کردند تا خواهر اشک بریزد.
پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله با یهودیان در حال جنگ بود، بر آن ها پیروز شد. زن ها و بچه های یهود به اسارت درآمدند. شبِ همان روز پیغمبر دید که دو نفر از زن های یهود خیلی بی تابی می کنند. سؤال کرد: چه خبر است؟ چرا این ها این طور بی تابی می کنند؟ گفتند: این دو نفر را از کنار کشته هایشان عبور داده اند؛ این ها کشته پدر و برادر را تا حالا ندیده بودند، فقط شنیده بودند. از وقتی پیکر کشته نزدیکان خود را دیده اند، ناراحتی می کنند. پیامبر ناراحت شد، پرسید: چه کسی این ها را از آن مسیر آورده است؟ گفتند: بلال. فرمود: او را بیاورید. بلال را آوردند. او را توبیخ کرد که چرا این کار را کردی؟! بلال! خدا در دلت رحم نگذاشته است؟ چرا روی زخم آن ها نمک پاشیدی؟ پیغمبر به خاطر خواهر کشته یهودی، با صحابی خود این طور برخورد می کند، اما در کربلا، دختر پیامبر و افراد خانواده را عمدا از کنار شهدا عبور دادند. امام زین العابدین علیه السلام حالش منقلب شد. می دانست امام حسین علیه السلام به شهادت رسیده است، اما «شنیدن کی بود مانند دیدن؟» یکی از جاهایی که حضرت زینب علیهاالسلام عالی هنرنمایی کرد، جان امام معصوم را حفظ کرد، همین جا بود. امام داشت بی حال می شد، حضرت زینب علیهاالسلام به دادش رسید. اگر پیغمبر با زنان یهود آن طور رفتار نمی کرد، می گفتیم: تربیت نشده اند؛ اگر علی علیه السلام آن طور عمل نمی کرد، می گفتیم: نشنیده اند. و تربیت نشده اند. مگر چقدر فاصله شد که دوستانش با بچه هایش این طور رفتار کردند؟!
عنایت خاص امام حسین علیه السلام نسبت به قرآن
امام حسین علیه السلام نسبت به قرآن عنایت بسیار داشت. یکی از تعریف هایش این است که درباره حبیب بن مظاهر می فرماید: «کنتَ تختمُ القرآنَ فی لیلةٍ واحدةٍ»؛(6) در یک شب قرآن را ختم می کردی. این باعث عزّت و افتخار است.
برخورد دیگری که امام حسین علیه السلام در عاشورا داشت، این بود که بر بالین همه اصحاب و یاران خود می آمد و با هر کس برخورد و نوازش داشت. وقتی بالای سر غلام خود آمد، صورت خود را روی صورت او گذاشت. این کار او حسابی دارد. معروف است که امام حسین علیه السلام در چنین روزی، صورت خود را روی به صورت دو نفر گذاشت: یکی علی اکبر علیه السلام و یکی هم یک غلام سیاه خوداما واقعیت این است که در میان شهدای کربلا، غلام سیاهی بود به نام جون که آمد و گفت: آقا! اجازه بدهید به میدان بروم، و با اصرار اجازه گرفت و رفت و شهید شد. امام حسین علیه السلام بالای سر او آمد و کنارش نشست و او را نوازش کرد و جنازه اش را با احترام برداشت و برد، ولی صورت به صورت او نگذاشت. اما غلام دیگری اهل ترکیه داشت که سیاه پوست نبود، وقتی شهید شد، امام حسین علیه السلام بالای سرش آمد و صورت بر صورت او گذاشت؛ چون حافظ قرآن بود. امام حسین علیه السلام رفتاری با یک برده کرد که با عزیزترین اشخاص، یعنی علی اکبرش کرد. قرآن با انسان کاری می کند که نزد امام حسین علیه السلام عزیزترین شخص بشود.
شیر زنان کربلا
زنانی که در نهضت عاشورا بودند افتخاری هستند برای همه زن ها. در مدینه، مکّه، کربلا، کوفه و شام، من ندیدم که زنی علیه این خانواده اقدامی کرده باشد؛ فقط یک مورد دارد که مرحوم حاج شیخ عباس قمی در کتاب سفینة البحار می نویسد: یک زنی هیچ مشخص نمی کند از قبیله ای نذر کرد: اگر امام حسین علیه السلام کشته شود، یک شتر قربانی کند. حالا این زن که بود و چه جریانی داشت، راست است یا دروغ، ما نمی دانیم. اما از طرف مقابل، زنانی را می شناسیم که در حمایت از امام حسین علیه السلام افتخار آفریدند؛ مردان نامردی کردند و زنان مردانگی؛ مرد می خواست به سمت ابن سعد برود، زن نمی گذاشت. مرد نمی خواست نزد امام حسین علیه السلام برود، زن وادارش می کرد، می گفت: برو. زن زهیر، زن عمیر کلبی، زن حبیب و زنان زیاد دیگری شوهرانشان را وادار کردند به حمایت امام حسین علیه السلام بروند. حبیب می گفت: نمی روم، زن حبیب می گفت: برو. بعد حبیب گفت: می خواستم ببینم تو راضی هستی، یا نه. زنان فراوانی شوهرانشان و پسرانشان را به حمایت از امام حسین علیه السلام تشویق کردند. زنان کوفه معروف است که برای زنان اهل بیت علیهم السلام که لباسشان کامل نبود لباس آوردند، غذا آوردند البته برخی از مردم هم به آن ها سنگ می زدند؛ شاید آن ها را نمی شناختند.
تاریخ طبری می نویسد: روز عاشورا هنگام غارت خیمه ها، زنی از اصحاب عمر سعد شمشیر به دست گرفت و جلوی خیمه ایستاد و گفت نمی گذارم، این ها اصحاب پیغمبر هستند؛ کجا می خواهید بیایید؟ یک زن آمد و از این ها حمایت کرد، در مقابل شوهر نامرد غارتگرش. شوهرش آمد، دستش را گرفت و او را برد. آن قدر اوضاع رقّت بار بود که دو نفر زن برای حمایت از امام حسین علیه السلام به میدان آمدند، یکی با عمود خیمه و دیگری با شمشیر پسر شهید شده اش. هر دو نامشان امّ وهب است؛ یکی پس از شهادت شوهرش، دیگری پس از شهادت پسرش. یکی از این ها، مادر وهب، که نصرانی بود، می گویند: بین راه مسلمان شد. پسرش را به میدان جنگ فرستاد و گفت: راضی نیستم برگردی؛ تا وقتی امام حسین علیه السلام زنده است تو نباید برگردی. این را می گویند: «بسیجی». اینجا حرف درد به میان می آید. عاشق درد را می فهمد. به همین دلیل، می گوید: راضی نیستم تا حسین علیه السلام زنده است برگردی. پسرش رفت، جنگ کرد، زخمی شد، برگشت. گفت: نه، تا حسین علیه السلام زنده است تو باید بروی بجنگی. رفت، جنگید و کشته شد. پس از کشته شدن پسرش به میدان جنگ آمد. امام حسین علیه السلام متوجه شد، فرمود: این زن را برگردانید. وظیفه این زن نیست جهاد کند. رفتند و او را برگرداندند.
زن دیگری به نام زن عمیر بن عبدالله کلبی، شوهرش را از کوفه آورد. شوهرش نمی خواست بیاید، به او گفت: مگر تو نمی گفتی: ای کاش جبهه حق و باطلی پیش بیاید، من در جبهه حق علیه باطل جهاد کنم! گفت: چرا. گفت: الآن میدان حق و باطل است؛ این حسین و آن یزید. من هم با تو می آیم. درود خدا نثار این زن ها! شوهرش را به کربلا آورد. شوهر به میدان رفت، اسیر شد. او را زنده نزد عمر سعد بردند. اول به او تشر زد و با او دعوا کرد. بعد دستور داد او را کشتند و سرش را جدا کردند. زن وقتی دید شوهرش کشته شد، بر سر جنازه شوهرش رفت و شروع به گریه کرد. شمر از آنجا رد می شد. این منظره را دید. به غلامش گفت: این زن را بکش. او هم با عمود آهنین بر سر آن زن زد و او را بر سر جنازه شوهرش شهید کرد.
امام حسین علیه السلام و پیشینه آب
از دیگر جریان هایی که باید مطرح شود جریان تشنگی است. امام حسین علیه السلام با آب سابقه ای داشت؛ اولاً، معروف است آب مهریه حضرت زهرا علیهاالسلام است. بعید هم نیست که این سرّی داشته باشد. چرا خاک و هوا و نور مهریه حضرت زهرا علیهاالسلام نبود؟ ظاهرا در ترجمه کتاب نفس المهموم مرحوم آقای شعرانی باشد که ماهی که عاشورا در آن واقع شد، در ماه رومی اسمش «آب» است. در ماه آب، کنار آب، فرزند آب را به شهادت رساندند.
پیامبر صلی الله علیه و آله وضو می گرفت، گربه ای حاضر شد. پیامبر احساس کرد که این گربه بوی آب شنیده، تشنه است. گربه نزدیک آمد، جرأت هم نکرد جلوی پیامبر بیاید؛ فاصله گرفت. پیامبر صلی الله علیه و آله وضو نگرفت تا گربه آب بخورد. چه می شد اگر وضو می گرفت، بعد گربه می آمد آب می خورد؟ خوب این چه چیزی را می رساند؟ پیامبر وضو را ناتمام می گذارد تا گربه بیاید آب بخورد.
در جنگ «صفّین»، معاویه زودتر از سپاه حضرت علی علیه السلام به آب رسید. آب را به روی اصحاب علی علیه السلام بست تا از تشنگی عاجز شوند؛ یا برگردند یا تسلیم شوند. آقا امیرالمؤمنین علیه السلام ، امام حسین علیه السلام را برای باز کردن رودخانه فرستاد؛ مالک را نفرستاد، امام حسن علیه السلام را نفرستاد، امام حسین علیه السلام را فرستاد. رفت آب را فتح کرد. پیشنهاد کردند: آقا! همان طور که آن ها رودخانه را بر ما بستند، ما هم رودخانه را به روی آن ها ببندیم. حضرت علی علیه السلام فرمود: نه، نامردی است.
در کوفه خشک سالی شد، نزد امیرالمؤمنین علیه السلام آمدند: نماز باران بخوانید! آقا خودش نرفت، امام حسن علیه السلام را هم نفرستاد. امام حسین علیه السلام را فرستاد؛ نماز خواند، آب از آسمان جاری شد. به دعای او ابر تبخیر می شود و آب به وجود می آید. او از آسمان آب می آورد. در علقمه، آب مانند شکم مار موج می زد، اما راه آب را بر او بستند؛ مسلمان هم بودند، نمازخوان بودند. الآن هم همین طور است: «کلُّ ارضٍ کربلاء، کلُّ یومٍ عاشورا.» الآن هم عاشورا است. الآن هم حسین و یزید در مقابل همدیگر ایستاده اند.
عزیزان! نمازِ تنها، روزه تنها، خمس و زکاتِ تنها فایده ندارد. آن ها بیشتر نماز می خواندند، حج می رفتند، اما بسیجی نبودند. امام را قبول نداشتند، حاضر نبودند به خاطرش جان دهند. امام را قبول داشتند، کار امام را قبول نداشتند، حاضر نبودند فداکاری کنند. ممکن است حسین زمان، رهبر، را قبول داشته باشیم، اما اگر کارش را قبول نداشته باشیم، به چه درد می خورد؟ عاقل به دردِ خودش می خورد، به درد دین و دنیا و مردم نمی خورد. عاقل شرط می کند، عاشق شرط نمی کند؛ هر شرطی بگویی می پذیرد، از فرزندش می گذرد.
عمرو بن حجّاج زبیدی برای امام حسین علیه السلام نامه می نویسد، بعد خودش مأمور بستن آب می شود. از بچه های امام حسین علیه السلام هم آب را مضایقه می کند.
حضرت ابوالفضل علیه السلام رفت آب بیاورد، رفت و صف را شکست، وارد رودخانه شد؛ از همه تشنه تر بود. بقیه در خانه بودند، ولی او دایم در حال جنگ و زیر آفتاب بود. وارد رودخانه شد، تشنه بود، مشک را پر از آب کرد. بعد دست را پر از آب کرد بخورد، ولی آب را ریخت، نخورد.
یکی از منبری های عراق به نام سید جابر آقایی خیلی متقی بود انتقاد می کرد که این هنر نیست و باور نمی کنم که حضرت ابوالفضل علیه السلام آب نخورد. آب نخوردن حضرت ابوالفضل علیه السلام چه خدمتی به کسی کرد؟ بچه ها از تشنگی بیرون آمدند؟ بچه ها سیراب شدند؟ چه خدمتی به کسی کرد؟ اگر آب می خورد نیروی بیشتری پیدا می کرد و ممکن بود دشمن حریفش بشود. باز اینجا هم حرف عشق است، نه حرف عقل. دل مرز ندارد، دل حرفش قابل توجیه نیست؛ نمی شود آن را توجیه کرد.
رزمنده ای که به جبهه می رود و از درس و زندگی می افتد و اسیر می شود یا جانباز می شود: می گوید: مهم نیست. مادری که بچه اش در حال جان کندن باشد، آیا آب از گلویش پایین می رود؟ هر قدر به او بگویی: مادر! این آب حقّ توست، اگر تو آب نخوری، با این کار چه خدمتی به پسرت می کنی، قبول نمی کند.
برنامه پایانی عاشورا
در پایان، اشاره ای داشته باشیم به برنامه پایانی عاشورا، یعنی حضور حضرت زینب علیهاالسلام بر نعش برادر خود حسین علیه السلام . معروف است که آن خواهر غم دیده ضمن نوحه سرایی خود گفت: «آیا تو برادر منی؟ آیا تو پسر پدر منی؟» برخی گویندگان محترم از این جملات جانسوز چنان برداشت می کنند که گویا آن عالمه غیرمعلّمه را نشناخته اند و چنین می سرایند:
گلی گم کرده ام می جویم او را |
به هر گل می رسم می بویم او را |
بر این اساس که نه لباس بر تن آن بزرگوار بود و نه سر بر آن تن بود و لذا، نتوانست برادر خود را بشناسد.
اما نمی توان پذیرفت که این گفتار دلخراش استفهام حقیقی باشد، بلکه حضرت زینب علیهاالسلام برادرش را شناخت و این استفهام صوری بود؛ گویای اینکه شخصی مانند برادر من و فرزند مادرم فاطمه علیهاالسلام شایستهُ چنین وضعیتی نیست. این مدّعا شواهد فراوانی دارد:
1. آن بانوی بزرگوار در لحظه حضور شخص امام علیه السلام در میدان رزم، نظارت دقیق و مراقبت مستمّر بر اوضاع جبهه داشت و جایی را که امام علیه السلام از اسب برزمین قرار گرفت کاملاً می شناخت؛ همچنان که محلّ معروف به «تلّ زینبیه» گویای این معناست.
2. آیا حضرت زینب کسی بود که بر سر هر جنازه ای بنشیند و بگوید: «به هر گل می رسم می بویم او را»؟
3. شهدا نه متفرّق بودند و نه پیکرشان در میدان جنگ بود تا حضرت زینب برادرش را در میان آنان گم کند؛ زیرا امام حسین علیه السلام همه شهدا را یا شخصا یا به وسیله اصحاب به خیمه ویژه شهدا انتقال می داد و از گزند رفت و آمد اسبان دور نگه می داشت.
4. تا آن لحظه سر هیچ یک از شهدا بریده نشده بود بجز سر عمیر بن عبدالله کلبی کوفی که همسرش، امّ وهب، آن سر را به سمت دشمنان پرتاب کرد و به وسیله همین سر که از پشت به سر یکی از لشکریان عمر سعد برخورد کرد یکی از آنان را کشت و اتفاقا بدن بی سر عمیر کلبی در بیرون از میدان جنگ و در کنار مرکز فرمان دهی دشمن قرار داشت و از دسترس دور بود و فقط امام حسین علیه السلام بود که دشمنان، شتابزده اصرار داشتند سر از بدنش جدا کنند و به عنوان نشانه و سند پایان جنگ به کوفه بفرستند و نیز هیچ یک از شهدا بی لباس نبودند.
نتیجه اینکه هرچند بدن امام علیه السلام نه سر داشت و نه لباس، امّا حضرت زینب علیهاالسلام بانویی نبود که برای شناسایی برادرش حسین علیه السلام نیازی به سر و لباس داشته باشد. علاوه بر آن، بی سر و لباس بودن، خود بهترین شاهد برادرش بود؛ زیرا نه شهدا و نه کشتگان دشمن، بی سر و لباس نبودند. و صلی اللّه علی الحسین و جدّه و ابیه و امّه و اخیه و المعصومین من بنیه و غفراللّه شیعته و محبّیه و لعن الله قاتلیه.
··· پی نوشت ها
1. محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 44، ص 329.
2. طبری، تاریخ الامم والملوک، ج 4، ص 250.
3. محمدباقر مجلسی، پیشین، ج 43، ص 261.
4. طبری، پیشین، ص 77 / شیخ عباس قمی، منتهی الآمال، ج 2، ص 45، چاپ 1366 ق.
5. سید بن طاووس، اللهوف فی قتلی الطفوف، ترجمه بخشایشی، ص 86 / شیخ عباس قمی، پیشین، ص 391
6. شیخ عباس قمی، پیشین، ص 76.
1. سخنرانی فوق در روز عاشورای حسینی سال 1425 در حوزه علمیه فیضیه مازندران ایراد گردیده است.
2. مؤسس و سرپرست حوزه علمیه فیضیه مازندران.