خداوند به سلیمان حکومتی بی نظیر عطا کرد. پرندگان نیز در تسخیر سلیمان بودند. روزی سلیمان در میان پرندگان، هدهد را ندید. زمانی نگذشت که هدهد باز آمد و گفت: از سرزمین سبا برای تو خبری آورده ام. در آن جا زنی با امکانات بسیار و تختی عظیم حکم می راند و مردم آن در برابر خورشید سجده می کنند.
سلیمان نامه ای به ملکه آن سرزمین می نویسد و هدهد آن را به مقصد می رساند. ملکه پس از رایزنی و مشورت با سران، هدیه ای برای سلیمان می فرستد که سلیمان آن را نمی پذیرد.
پس از گذشت زمان و مراحلی، ملکه به سوی دربار سلیمان بار سفر می بندد و وارد کاخ سلیمان می شود و به نشانه توبه و ایمان می گوید:
رَبِّ اِنّی ظَلَمْتُ نَفْسی وَأَسْلَمْتُ مَعَ سُلَیْمانَ لِلّهِ رَبِّ الْعالَمینَ؛
[1]
بارالها، من بر خودم ستم کردم و باسلیمان به خداوند عالمیان ایمان آوردم.