ماهان شبکه ایرانیان

شعر جنگ

طنین صدای احمد متوسلیان را که ...

ای مسافر [1] شلمچه، که ...

بوی بیت المقدس را

و ...

طنین صدای احمد متوسلیان را که ...

راه رسیدن به کربلا از قدس می گذرد

شنیده ای ... (یا ابا عبدالله، امروز فریاد می زنم ...

من به کربلا نیامدم !)

قرار من با تو صداقت است و ...

صادقانه بگویم :

توسن دستم !

به نوشتن رکاب نمی دهد !!!

دستم، که نه ...

دست هایم ... بغض کرده اند !

تب کرده اند !

دست هایم، که نه ...

مشت هایم ... آتش گرفته اند !

چگونه می توان نوشت؟

وقتی :

صدای سوختن کودکان لبنان

قلبم را خاکستر می کند ...

ضجه مادران بعلبک

استخوان هایم را خرد می کند ...

اصلاً شعر به چه دردی می خورد؟

اگر

شعله های خشم مقدس شیعه را نیفروزد ...

و کلام آخر این خشمنامه !

« دیگر سلاح سرد سخن کارساز نیست

باید سلاح تیزتری برداشت ...»*

* شعر جنگ: اثر قیصر امین پور

 

نسیم بهشت

طیبه تقی زاده

نسیم بهشت را استشمام می کنی.

 

قطعه ای از بهشت را به نام تو کرده اند.

 

شربتی از شهد وصال بنوش!

 

شیرینی این وصل، شایسته توست. رنگین کمانی از نور، پی در پی تو را به وجد می آورد.

 

تو شاد و خرسند، در قهقهه مستانه خود، «عند ربّهم یرزقون» شدی و آیه آیه ایمان آوردی به خداوند آسمان ها و زمین.

 

جرعه جرعه نوشیدی شوکران زخم را و جان را در طبق اخلاص نهادی.

 

خاکریزهای زندگی را یکی یکی پشت سر نهادی.

 

چشم هایت را به روی هر چیز، جز طریق او بستی.

 

سینه ات را سپر بلای عشق کردی.

 

عاشق شدی به همه عالم که از اوست.

 

پاهایت هرگز در اختیار تو نبودند.

 

حس پرنده ای را داشتی که پریدنش داشت دیر می شد.

 

آسمان تو را می طلبید.

 

هوای زمین نفس گیرت می کرد.

 

بر لب هایت آیه آیه قرآن بود و گام هایت، قدم به قدم جهاد اکبر.

 

گریبانْ چاک، رو به میدان پیش رفتی.

 

سپیدارها، بلندی روح تو را غبطه می خوردند.

 

چشم هایت، چشمه های اشکی بود روان.

 

کوله بارت، لحظه لحظه سبک تر می شد.

 

بهاری در راه بود.

 

افلاکیان، آمدنت را چشم به راه بودند.

 

پیشانی بلندت، خاکسار سجاده عشق شد.

 

ردّی از نور، از گام هایت جاری بود.

 

از پیشانی ات خون ریخت و داغی به سینه شقایق ها نشست،

 

بوی بهار گرفته ای.

 

هوای وصل، پیرامونت را پر کرده است.

 

فرشتگانِ بی قرار، آمدنت را به جشن نشسته اند.

 

 

در ناگهانی از گل و لبخند

علیرضا قزوه

ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند

باز می گردند

نقش پرچمهایشان خورشید

در خیابان

رودی از رنگین کمان

آواز می خواند

آسمان دف می زند

با هفت دست سبز و پنهان

مردگان و زندگانش گرم همخوانی

کاش برگردند یک شب، آسمان مردان خاکی پوش

صبح رویانی که در باران آتش چهره می شستند

کاش برگردند،

دستمال خونشان را

روی فرق چاک چاک خاک بگذارند

ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند

باز می گردند

زخم های بی صدا گل می دهد،

تنهای بی سر گُل

دست ها گل می دهد

پای برادر گُل ...

ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند

باز می گردند

بچه های «کاروان کربلا» در صبح بیداری

بچه های «تنگ چزابه »

« خطِ شیر »

بچه های گریه های نیمه شب در رود «بهمنشیر »

بچه های بی ریای «هور »

بچه های غربِ غربت

در شب «پاوه »

بچه های گریه در «جشن حنابندان »

بچه های «آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود »!

بچه های «همسرم بدرود

بچه های «کاش بودی، کاش می دیدی ...»

بچه های «تا قیامت بر نمی گردیم ...»

انتهای جاده ایثار

بچه های «کربلای چار »

این زمان، اما

زخم ها جانی بگیرد کاش

کاش تو فانی بگیرد

کاش ...

دستِ دشمن گداز

عبدالحمید رحمانیان

دستی از تربت و دعاتر داشت

چشم و دل از خدا معطر داشت

برتر از بوی وحشی باروت

بازوانی حماسه پرور داشت

لاله بود و طراوت قدمش

یک گلستان بهار، در برداشت

دست دشمن گداز لشکر بود

مُشت خیبر گشای حیدر داشت

بال در بال روشنی می رفت

شانه بر شانه برادر داشت

پیش چشمش «جزیره» می لرزید

وقتی از خاک تیره سر برداشت

صدای پا

علی دولتیان

می رفت یک مسافر و یک آشنا نداشت

گویا که این غریبه کسی جز خدا نداشت

می گفت می روم که نگویند عاشقان

در نیمه راه ماند و به عهدش وفا نداشت

گفتیم: ای ستاره شب! تا سحر بمان

او عاشقانه رفت و به ما اعتنا نداشت

در کوچه های عشق نشستی به انتظار

گفتی چگونه رفت که پایش صدا نداشت

تهمت نمی زنم که تو در خواب بوده ای

شاید غزال عشق تو قصد ریا نداشت

او در سکوت رفت و تو فکر صدای پا

سوگند! این غریبه عاشق که پا نداشت

 

سرزمین ابوذر و عمار

طیبه تقی زاده

آهی میان سینه تب دار می وزد

این آتش است از در و دیوار می وزد

این سرزمین کجاست؟ کدامین شلمچه است !

از هر طرف ابوذر و عمار می وزد

پیغمبری رها شده از دست سرنوشت

حلاّج گونه بر سر هر دار می وزد

هجرت کنیم باید از این سرزمین جهل

وقتی که مکر و حیله کفار می وزد

حالا زمین تعفن مردار می شود

دار هجوم کهنه کفتار می وزد

بعضی میان حنجره ام گر گرفته است

آتش هنوز... از در و دیوار می وزد .

چند رباعی

روزبه فروتن پی

ای نسل شما زسروهای آزاد

وی مانده به جا زوارثان فریاد

این درس که دادید به شیطان بزرگ

درسی ست که داد تیر «رستم» به «شغاد »

* * *

خون تو که این حماسه بر پاکرده است

خونی ست که عشق را شکوفا کرده است

انگار که از دلت سخن می گوید

هر زخم که بر تنت دهن وا کرده است

* * *

اینجا که بهار هم کفن پوشیده است

دریا دریا زمانه خون نوشیده است

هر لاله، چو مشتی است گره کرده و سرخ

کز خاک مزار شهدا روییده است

* * *

ایمان شما معجزه ای برپا کرد

دامان کویر تشنه را دریا کرد

عرفانی را که در شما جلوه گر است

با هیچ لغت نمی شود معنا کرد

 

 

قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان