نم نم باران لب های ترک خورده صحرا را به بازی گرفته بود. سالیانی بود که صحرا ردپای باران می جست و کمتر می یافت. بوی خاک تازه احساس رویش را تداعی می کرد. زن بر درگاه ایستاده بود؛ با چشمانی شعله ور مشعلی در دست. چشمانش آرام آرام کوه را صعود می کرد. و نرم نرمک اشک، ساحل گونه هایش را شستشو می داد. خیره به راهی دور!
ماهی بود که سالی بر او گذشته بود و ماه بر آسمان خانه اش رخ ننموده بود.
«بار خدایا طاقتم از کف بشد و دلدارم را نیامده دیدم. یا به دیدنش یعقوب چشمم را روشنی بخش و یا به خواب کهفی از این انتظار برهانم.»
و باز او نیامده بود.
گویی صحرا صحرا از عرب تهی است و دریا دریا اندوه چون جزیره ای او را در میان گرفته است. نمی داند که پیشانی نبشته اش کتاب خواهد شد به بلندای تاریخ که آدمیان جمله تفسیرش نتوانند.
«چهل سال بر آسمان کوفتم تا ماه بر آید، خورشیدم نصیب شد و عصمت آفتابم بخشیدی. بار خدایا خورشید نیمه شبم در گوش کدامین کوه سرود صبح زمزمه می کند. الهی دیگر بار دیدگانم را زائر نگاه مهربانش کن تا ضریح چشمانش را بوسه دهد و غبار تنش را توتیای دیده کند. بار خدایا امینم را به من بازگردان که من سرور زنان عرب بسیار کوشیدم تا محبوب را کنیزی باشم.»
وَهمی سراپای زن را فرا گرفته بود. به انتظار مشت بر دیوار می کوبید و دندان بر دندان می سایید.
«بارالها! می دانی که ثروتم همه لحظه ای تبسمش را فدیه ای است. و طمطراق بزرگان قبیله ام به پای افزارش نمی ارزد.»
شب چون دایه ای مهربان مکّه را در آغوش می فشرد و نسیمی خنک گونه های خدیجه را نوازش می کرد. ماه مکّه در محاق بود و شهر تیرگی را چون لحافی کهنه بر سر کشیده بود آوایی نبود جز صدای آهنگین قلبی که ترانه انتظار زمزمه می کرد.
ایستاده بود چون ستاره ای که مسافران را راه بنماید و شوی باز نگشته بود، چون معشوقکان سرخوش از جوانی که خود عاشقترند، جام طاقتش لبریز گشته بود.
نه، عادت همیشه اوست، خلوت گزیده است و خلوتش به طول انجامیده باز خواهد گشت و چون همیشه روشنایی خانه ام خواهد بود. مسیح چشما! چشمانم را به تماشای ید بیضایت میهمان کن.
ای کوهها که بس گران ایستاده اید مباد که امانت به خیانت ضایع کنید.
ای صخره سترگ که در برابرم ایستاده ای مباد شرمگینت بینم.
باز به سوی درگاه شد و شوی نیافت همچنان راه می پیمود بی مقصد و مقصود. طول و عرض خانه صحرایی که انتهایش نبود. گویی هاجر صفا و مروه به هروله می پیماید.
پاسی از شب گذشته و زمزم چشمش خشکیده بود. دیگر بار ترسی شفاف دست بر شقیقه هایش نهاد و پرندگان خواب از اندوه مژگانش پر کشیدند تا پیغام زن به شوی رسانند.
خورشید در میانه حرا! آری خورشید بود امّا از جنسی دیگر. بر خویش می لرزید و می پیچید و می گفت:«خواندن نمی توانم».
محمّد بخوان! بخوان به نام ساقه امید در پهندشت یأس.
جبرئیل می خواند و محمد نیز.
«محمد ما تو را فرستاده خویش خواندیم پس خلق را به سوی ما بخوان.»
(شبی نیز محمد به جبرئیل می فرمود پیش آی و جبرئیل می فرمود: «آمدن نمی توانم و آن شب شب معراج بود.»
کوه بر گامهای پیامبر بوسه می زد و پیامبر با امانتی بزرگ به سوی خانه می آمد.
خستگی جان خدیجه را تصرف کرده بود. خواب می دیدی که خورشید به میهمانی اش آمده است و جامه ای از جنس آفتاب هدیه اش می کند. ناگهان آسمان در خود پیچید و ابرهای تیره خانه را محاصره کردند. خدیجه فریاد کشید و از جای جست.
«چه ابرهای سهمگینی! دلهره به خانه آمده بود.»
دستی آرام بر کوبه در کوبید.
خدیجه از جای بجست و به درگاه شد.
«شب غریبی است. دیگر گونه کوبیدنی و دیگر گونه آمدنی».
در گشود و شوی در درگاه یافت! پریشان و شوریده! شوریده تر از قبایل عرب به وقت نبرد.
محمد در هاله ای از نور به خانه شد. خدیجه از هیبتش بر خود می لرزید.
«غریب آشنای همیشه ام! نه آمدنت چون همیشه است! ابراهیم مهربانی من! بُت سکوت بشکن و به توحید سخن آشنایم کن. آیا هاجر روزهای پسینه ات خواهم بود؟»
«غریب واقعه ای است مرا که از آن در شگفت خواهی شد چنان که خود بس شگفت یافتمش. مرا امانتی است که چون به کوهها سپرده شود متلاشی شوند. آیا مرا تصدیق خواهی کرد؟»
پیش از آنکه به همسریت برگزینم. آنگاه که خط سبز جوانی پشت لب نداشتی و تجارب اموالم می نمودی تصدیقت می نمودم. آن زمان که تو هیچ نداشتی و من همه چیز، تسلیمت شدم. اکنون که دیگر گونه روزی است. حال قصّه بازگو.
من برگزیده خداوندم تا زمینیان را به رستگاری بشارت دهم.
و خدیجه اوّل بانویی است که تصدیقم نمود. همو که خار از پایم می کشید و دردهایم را تسکین بود. همو که سه سال ثروتش قوت مؤمنانم شد و جانش سایبان دردهایم. او که خیر کثیری به یادگار گذاشت و سیب سعادت در دامن هستی به جای نهاد.
خدیجه! چشم بگشا غروب تو را صبر نتوانم. هنوز راه بس دراز است و یاران بس اندک.
خدیجه! بانوی صبر! زبان بگشای که فاطمه سکوتت را به سوگ نشسته است. برخیز که فرشتگان سلامت می گویند.
و خدیجه آرام سر بر بالش نور نهاده بود.
فرشتگان به تشییع عشق آمده بودند و بر جنازه اش نماز می بردند.
فاطمه! دخترکم! برخیز و در آغوش پدر بیاسای که تو را نوبتی دیگر است.
و پیامبر در سوگ خدیجه بس گریست.