ماهان شبکه ایرانیان

حرمان

علیهاالسلام زنجیر، سوی پله های مرمری کشیده می شد. سگ از سر شوخی به ساق های بلند و لچ زن لیس می زد. کفش های پاشنه آهنی زن روی پله ها ترق و ترق می کرد. سگ بیگانه وار و نرم از دنبالش می خزید. طبقه ی آخر در خاکستری رنگ باز شد. مرد پایش را از آستانه ی در بیرون گذاشت و عینکش را بالا زد:
سلام... چشم به راه بودم.
زن خندید و با لحن رمز دار گفت:
خیلی می بخشی! شیطان گیر را از آنجا نوآوردم. راستی ثریا کجاس؟
او... خوابیده، کسالت داره.
سگ برای احترام پارس کرد. زن گفت:
آرام حیوان، آرام.
مرد گفت: معطل شدی. بفرما، تقاضا می کنم.
سوی اتاق مطالعه راهنمایی اش کرد. زن باکمی امتناع گفت:
نه، نه، رمان نوت را بده امشب بخوانم.
تقاضا می کنم، بی صدا، ثریا نشنوه، او از این رمان خیلی بدش می آد.
بعد کتاب جلد قرمز را به دستش داد. زن گفت:
سگ خیلی کار کشته اس. پاهاش نرمه. دشمن را بی صدا می گیره. راستی دلم هست اگر این حرف ها خوابید، رمان را به یک زبانی ترجمه کنم.
خنده زورکی روی لب های مرد ماسیده شد:
به آرزوی آن روز.
زن از ساختمان پایین رفت. مرد زمزمه کرد: «زنکه ی دیوانه. دلش هست با این کارش به چاله ای خر بیفتد! مثل من!» و پاهایش را نرم، نرم روی کف سالن کشید. به اتاق آمد. شانه های که از ترس خمیده بود، را مثل لاستیک کش داد و گفت:
چه شده؟ ثریا، مهمان آمده بود. گپ نزدی؟
ثریا نگاهی تمسخرآمیز انداخت که تا مغز استخوان مرد فرو رفت. صدای زن مثل زنگ بگوشش لرزید: «آن یک سگ است. میدانی برای نگهبانی تو چند سگ و آدم باشد؟ اصلاً برای چه آن لعنتی را نوشتی که مردم دشمن ما شدند؟ آخ سرم، آخ سرم، بهتر همینه که طلاقم را بگیرم و راحت شوم.»
مرد فقط سرش را خاراند و از اتاق خارج شد. پنجره را باز کرد و بیرون را دید زد. شب سیاه زودرس روی زمین خوابیده بود. دلش بیش تر گرفت. رویش را برگرداند. نوک قلمش را جویده، در امتداد سالن قدم زد.
سگ را دید؛ استخوان بلند گوشت را دندان می زد. به قدم زدنش ادامه داد؛ این طرف سالن، آن طرف سالن. انگار روی آتش پا می گذاشت، با سری خم و بازوهای خمیده. پلک هایش ورم کرده بود. بی خوابی شب های گذشته، دید چشم هایش را تار کرده بود. خمیازه کشید. سگ را گفت:
بیا شیطان گیر! بیا!
با سگ به اتاق خواب رفت. سگ به کمرش کش داد و به آستانه ای در خوابید.
چه حیوان با جرأتی. همان جا بیدار باش. آفرین حیوان.
برق را خاموش کرد. تاریکی کابوس وار دورش را گرفت. به دلش آمد، برود پیش زنش با این حرف ها از زنش گله کند:
نیا ثریا لازم نیستی؟ تنها می خوابم.
کمی فکر کرد. بعد دراز کشید. برای که زنش بشنود، بلند بلند گپ زد:
دوباره رفته به گهواره! ترسو. زنکه ی بدبخت دیشب می گه صورتم را نمی پوشانم، قاتل که آمد بشناسد که من یک زن بی گناهم.
هه... بی گناه.
برای که بغض نترکد صدایش را خورد. سکوت پیدا شد. تمام جانش را خواب فراگرفت. نصف شب رویش سنگین و سنگین می شد. شادی تَهی دلش دوید. با صدای نازک و خوابدار نجوا کرد: «آمدی عزیزم، چه زن خوبی.»
می خواست پهلو بچرخد، نتوانست. از صورتش لحاف را کنار زد و پلک هایش را باز کرد. متوجه شد چیز سنگین تصاحبش کرده. خواست سینه اش را به فریاد وا دارد، فقط صدای خش دار بیرون آمد: «آی سگ های شیطان گیر.»
سگ با دندان های کلید شده، غرید. دست های لرزان و شتاب زده اش را به گلوی سگ برد. سگ خودش را جمع کرد و گوش تا گوش مرد را دندان گرفت و آرواره هایش را قایم کرد. پاهای مرد بی نظم و تند بالا و پایین می رفت و زمین را می کوفت. زانوهایش میان ران های سگ گیر کرده بود. سگ پاهایش را جا به جا کرد؛ با دو تکان گلوی مرد را کند. خودش را از پنجره انداخت. خون جست می زد. تخم چشم های مرد، مثل دو کره ی کوچک و سیال، سوی کاسه ی مغزش چرخید. گوی خیالش را محاکمه می کرد که چرا آن کتاب را نوشته بود؟
قیمت بک لینک و رپورتاژ
نظرات خوانندگان نظر شما در مورد این مطلب؟
اولین فردی باشید که در مورد این مطلب نظر می دهید
ارسال نظر
پیشخوان