می گویند به آفتاب نگاه نکن
چشمان تو را می برد
نگاه می کنم تا چشمان تو مرا ببرد
می گویند از کوه های بلند سقوط آزاد نکن
دست و پاهایت می شکند
می کنم تا تمام وجودم بشکند
می گویند در جمع بزرگان صدای بلند آوازنکن
مقام و اعتبارت به تاراج می رود
می کنم تا دل و دینم به تاراج رود
من فقط
ضریح چشمان تو را می بوسم
می خواهم نور آفتابِ تو
چشمانم را بستاند
و در عمق بی نهایت آسمان ها
پیش تو باشم
از وجود ناپیدای تو
پیداتر ندیدم
از کرشمه های پنهان تو
آشکارتر و دیدنی تر
ندیدم
تو
زیباترین تجلی اوصاف
بالاتر از خیال ممکناتی
تو
زندگی را
به حُرَم نگاه بینندگان
رقم می زنی
عمق تو را
صدف های معرفت
چه زیبا می بوسند
و از مشک نگاه تو
گهر ناب می سازند
من
با لباس خاکی
سنگینم
غل های گناه
بال پرواز مرا
زنجیر کرده و از
بودن با تو محروم می کند
دیدنِ
دیدگانت
کار دشواری نیست
چشمان در گناه فرو هشته
دشوار می کند
خورشید
سخن محبتّش
گرمای زلال تو را
آواز می کند
گل
بوی تو را هدیه
هویدا می کند
رودها
از دامنه ها
شتابان
در بستر زمان
تا رسیدن به انتهای بودن با تو
چگونه می دوند
عروسان
لباس زینت از کف داده
بر بال خیال به سوی تو
در سفر تاخته
بر خاک سیه نظر انداخته
شرمگین ز جمال تو
سرانداخته
می دانی
چرا همه از خاک
می رویند؟
از جاکن و
در خاکن و
سوی خدا
می پویند؟
گویای فلسفه از
خلقت ما می گویند
گوش دل بشنود آواز همه
قل هو اللّه احد کار همه
غزل مرگ و حیات را
چه شیوا می سرایند
بشنو از مَن
چون زِ نِی نالیدن است
شوق نی اسرار حق را گفتن است
ناله های نی همه باریدن است
بارش باران، خروش بودن است
رویش عطر بهاران دیدن است
چشم می بندم
جمالت را به چشم دل
نکو بینم
کمالت را
در آیینه فطرت
چون سبو بینم
همه اسرار تو
یک جا جمع است
طالب راز تو
با وسوسه ها
در جنگ است
من
چه گویم
در سکوتم
حیرت
طوفان می کند
در امواج
طوفان سکوتم
تو را می بینم