دره رگبار صدا
هر چه پلنگ افتادند
ماه و فانوس
در اندیشه سنگ افتادند
ماه تابید
برآبادی و ویرانی ها
زنده و مرده
به دنبال تفنگ افتادند
دستهایی که
پر از ظلمت روشن بودند
بر سر پاره تن ماه
به جنگ افتادند
صبح
ایوان افق آینه بندان می شد
پی ویرانیش
با بیل و کلنگ افتادند
خود ندیدند و
به اغیار سپردند افسار
یا که، بازیچه ارباب فرنگ افتادند
چند ارباب
پی مضحکه، کش کش کردند
چند سگ
بر سر یک لاشه به جنگ افتادند
زخم ها خورده از آن خاک
به غربت رفتند
زن و مردی که
به حلقوم نهنگ افتادند
* * *
ابر سیاه آمد و بر کوه ایستاد
باران گرفت و زوزه ظلمت کشید باد
باران نشست و ماه، مسیحای پاک شد
آنگاه در برابر حکم شب ایستاد
بودا، هزار پاره و بودا هزاره شد
ماه هزار پاره به قعر شب افتاد
صبح آفتاب آمد و یخ زد به روی کوه
خورشید مرد و رفت افق رو به انجماد
شب چند بار پخش شد از ماهواره ها
تصویرهای زنده، از افسانه جهاد
* * *
در شب جنگ و جنون
دل، به چه کاری بندم؟
به تفنگی...
به دروغی... به شعاری، بندم
دوست دارم
که در این ظلمت، تسبیحم را
دانه دانه
به سر زلف نگاری بندم
به جهان
هر چه که تیغ و دم زهر آراست
سیم سازم
به سراپای سه تاری بندم
کافر و مؤمن اگر
ساقه صلحی شکنند
دست و پاشان را
در چنبر ماری بندم
جای نارنجک
بر سینه دیوانه جنگ
سیب شبنم زده و...
ماه و اناری بندم
بکشم بند زپوتین و...
بشویم از خون
با نخش...
دسته گلی... بر سر یاری بندم
* * *
زنده در گور، در این وحشت یلدا، با تو
مانده ام، تا که کنم قسمت، شب را با تو
ای وطن.. کم کم نام تو شود گرگستان
چه کند، آهوی رم خورده صحرا، با تو؟
بگریزد به جهانی که در آن جنگی نیست
یا بماند، به همین جنگل رسوا، با تو؟...
* * *
اگر باغ..
بی برگ و بی بر.. نمی شد
دل سبز ما نیز..
پرپر نمی شد
سر آشنایان مغرور
چون کوه
اگر سهم انبوه خنجر
نمی شد
نمی خفت، در خاک سرد
آرزوها
گلوی زمین،
عقده پرور.. نمی شد
دل آشنایان..
اگر ساده می ماند
و امروز..
دلبسته زر نمی شد
بهاری..
پر از حس سبز شکفتن
پس از روزها
خشک و بی بر، نمی شد
زمین..
عطر پرواز را گم نمی کرد
اگر..
آسمان نیز دیگر نمی شد.